• وبلاگ : پايگاه تحليلي( فصل انتظار)
  • يادداشت : پيام تسليت
  • نظرات : 1 خصوصي ، 5 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    انالله و انا اليه راجعون

    با سلام اقا مرتضي عزيز

    غم از دست دادن مادر غم بسيار بزرگيست اين زمانها من مي مانم چگونه بر دل انساني مادر از دست داده تسلي بدهم برادرم مي دانم غم بزرگيست اما اگر مي خواهي غم خودت فراموشت شود بياد بياور آن لحظه اي را كه مادرمان زهراي مرضيه (ع) به ديدار معشوقش خداي بزرگ شتافت با پهلويي شكسته و دردي جانكاه از ظلم بر ولي و مولايش علي (ع) و علي (ع) حسنين (ع) وزينب كبري (س) تنها شدند آن شب تنهايي علي را تصور كن آن شب كه مي بايست فاطمه را شب تنها به خاك بسپارد تا براي هميشه تاريخ قبر جگر گوشه پيامبرمان(ص) از دسترسي دشمنانش خارج بماند آه برادرم مرا ببخش از خداوند بزرگ و مهربان برايت آرامش و براي مادر خوبت درجاتي متعالي خواستارم و اميدوارم اين مادر محترمه در رضوان الهي سكني گرفته و روزي خور سفره الهي شود. خدا شما را حفظ كند مرا در غم خويش شريك بدانيد . برادر شما حاج رضا

    خوشا به حال تون ....خوشا به حال شمايي که پرواز را برگزيديد و همراه با سينه سرخان مهاجر به سمت سبز بهار کوچ کرديد ... !
    مختصري از درد ودل هاي برادر زاده هاي شهيدان محمدزاده که ادامه آن را در وبلاگ سرافرازان مطالعه فرماييد
    *****************************************
    منتظر حضور سبز و گرما بخشتون هستم
    *****************************************
    الهي شهيد شي

    سلام .

    روحشون قرين رحمت الهي .

    بي خود دل خاك شور مي زد
    انگار كه از غمي خبر داشت
    تا اين كه سپيده سر زد و صبح
    از راز بزرگ پرده برداشت
    يك مرتبه ابر ناله سر داد
    برقي زد و رعد را خبر كرد
    خورشيد به پشت كوه برگشت
    يك روسري سياه سر كرد
    يك گنجشك ناگهان سرش را
    كوبيد به سنگ و رفت از هوش
    رودي كه از آن طرف روان بود
    جيغي زد و ماند سرد و خاموش

    پروانه اي از بلندي افتاد
    در باغ هزار غنچه پژمرد
    از غم، كمر درخت خم شد
    حال گل اطلسي به هم خورد

    يك سنگ كه باورش نمي شد
    آهسته به دور خويش غلتيد
    يك قاصدك سياه رد شد
    يك مرتبه بغض سنگ تركيد

    مي كند بنفشه موي خود را
    يك بلبل سبز نوحه مي خواند
    آن روز ميان سينه زن ها
    يك چلچله زير دست و پا ماند

    آن روز زمين سياه پوشيد
    پر بود دلش ز غصه و درد
    انگار كه چشم آسمان هم
    در سوگ بهار گريه مي كرد(?