سفارش تبلیغ
صبا ویژن







 

شهداء شرمنده ام. چقدر این را بگویم؟ من که می دانم شرمندگی من درمان چشم انتظاری شما نیست. من که می دانم توقع تان از من به ظاهر آشنا با آن دیگری مثلاً بیگانه تر زمین تا آسمان فرق دارد. بارها و بارها گوش جانم آوازتان را شنیده است که :

 هر کس به طریقی دل ما می شکند                  بیگانه جدا  دوست جدا   می شکند

  بیگانه اگر می شکند حرفی نیست                    من در عجبم دوست چرا می شکند

نه، نه؛ باور کنید سر به هوایی ام دلیل بر بی توجهی نیست؛ تا قلب پر عطوفت تان را بلرزاند.

خودتان هم خوب می دانید که دل تارم مدت هاست به ضریح وجودتان گره خورده است؛ اما آخرالزمان است و در ِ فتنه و آزمایش چهار گوشه اش باز؛ و من خطاکار سست عنصر هم با تمام وزن و قامتم در این طوفان، گرفتار آمده ام. چه کنم؟

 تمام شبانه روزم را با این اندیشه می گذرانم که دل خدای ذرّه بین و مهربان شما بر من خشم نگیرد. اما .... می دانم، می دانم؛ اراده، اراده؛

باز هم مرا به جنگ با شیطان نفس دعوت می کنید. قبول است. اما هنوز هم با این همه ادعا، ایثار را نیاموخته ام؛ صدها بار دیده ام که خدا می آید، نفس هم می آید؛ اما...... خجالت می کشم بگویم، این نفس است که خدا را زمین می زند و بعد هم به سست عنصری ام می خندد. آن دقایق کجایید که بیچارگی ام را ببینید.

چقدر تلخ است که خدا را ساعت ها و حتی روزها از خودش گدایی کنی ،اما دمی، آنی به غفلت از کفش برانی. آزمایش همین است؛ تازه آزمایشی که طرّاحش هم خدا خودش باشد.

در این بحبوحه زمان که دنیا آرامشش را گم کرده و عالمی متحدند تا اسلام را نه فقط له که محو کنند، چگونه من کوچک راستا باشم و زانو نزنم؟ مگر می شود جز به قوّت خودش از آزمونش سر بلند کرد و عمود ایستاد؟ اصلاً چرا آن همه راه دور؟ همین جا، در همین حوالی خودمان هم رنگ دیانت پریده و تازه همان رنگ هایی هم که می خواهند خودشان را نگه دارند، ملعبه این و آنند. البته قرار هم همین است که مانند شکر در آب حل شوند و راه به جایی نداشته باشند تا آن سفر کرده، بیاید و از محو شدن و در منجلاب رفتن، دمادم آخر، نجات شان دهد.

با اینکه می دانم باید دندان صبوری برجگر خسته ام بفشارم، اما واقعاً جانم دارد از لبم هم می گذرد و مرا با نفس های آخر ملتمسانه، به پیشگاه کبریایی تان می کشاند تا شاید به آبروی شما، به حرمت خون تان، به لذت کوچ تان به بزم محبوب، فرج مولای مان که نه، فرج ما برسد؛ و در محضر حاضرش، حضور یابیم و جان مان از تلاطم این همه بی خدایی ها و بی حرمتی ها، به ساحل آرام حقّ برسد و در سایه آشنا، غربت را برای همیشه از سنگر دل مان به در کنیم.

از کاخ های اهوراییتان برای کوخ های بی صاحبی مان طبق های دعا می طلبیم. شهداء دعای مان کنید؛ شاید پروردگار، باقی مانده غیبت را به وجود طیّب تان بر ما ببخشاید و به فیض حضورش تأییدمان گرداند.

 برگرفته از: نوشته های سیده فرزانه پناهی.



  • کلمات کلیدی :
  • کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی