سلام لينك به وبلاگ آخرين دوران رنج .....
فرمانده گفت: کي مجنونه؟
همه دستشان را بالا بردند. چند تا نوجوان هم توي جمعيت بودند كه هنوز ريش و سبيلشان درنيامده بود. بقيه همه ريش و سبيل داشتند. آنها را از بزرگترها جدا کردند. يك نفر به فرمانده گفت: اين بچهها براي گردان ما خطر سازند. فرمانده خنديد و گفت: نه، اينها همه آن مجنونها هستند. فرمانده ميگفت: گردان من بايد همه مجنون باشند؛ مجنونِ مجنون.
ميگفت: وقتي شما را صدا زدم، بزنيد توي دل خطر. نگوييد «کفشمو بپوشم»، «نمازمو بخونم»، «براي زنم نامه بنويسم»، و... بايد مجنون باشيد كه به دل خطر بزنيد. ميخواهم هر وقت گفتم برو تو دل خطر، حتي نپرسه کجا.
من مجنون ميخوام.