• وبلاگ : پايگاه تحليلي( فصل انتظار)
  • يادداشت : ? بهنام تشکر (دکتر نيما) و يک خاطره تلخ
  • نظرات : 1 خصوصي ، 5 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    يادمه اونوقت ها که بچه بودم وقتي تلويزيون ميديدم، حجاب خانوم هاي بازيگر رو که ميديدم باخودم ميگفتم يعني منم بايد توي خونه اينطوري بگردم، نه فقط من، تصور بچه هاي همسن من که باهاشون دوست بودم همين بود، الگومون مادرمون بود و البته از سر کودکي و بي اطلاعي خانوماي بازيگر!
    حتي سبک زندگي هم همينطور، وقتي خونه همسايه مون ميرفتم که خيلي زندگي امروزي اي داشتن (البته دهه 60 رو عرض ميکنم) با ديدن فيلم هاي تلويزيون خودم رو تسکين ميدادم که عموم مردم زندگيشون مثل ما ساده است و اينا استثنا هستن.
    اما کم کم اون حجاب بازيگران خانم تحليل رفت، از چادر رنگي تبديل شد به بلوز و دامن و کم کم لباس بلند و شلوار اندکي گشاد و الان هم لباس کوتاه و شلوارِ ...
    بچه الان نه مادرش براش الگوي خوبيه نه اطرافيان نه بازيگراني که صبح تا شب داره از دريچه تلويزيون ميبيندشون
    سبک زندگي ها هم همينطور، از اون مدل ساده و صميميِ روي زمين نشستن و تکيه زدن به پشتي هاي قرمز ترکمني تبديل شد به مبل نشيني و کم کم دکورها و پرده هاي چند لايه آنچناني ...
    خلاصه کلام اينکه:
    "اگر قراره کار فرهنگي اي شروع بشه اول بايد از سينما و تلويزيونمون درست بشه، بخصوص تو اين بلبشويي که الگوي جوانان و کودکانمون فقط همين بازيگران هستند!!!"
    ممنون از مطلب خوبتون جناب واجدي
    وفقکم الله ...
    يا حق