بي خود دل خاك شور مي زدانگار كه از غمي خبر داشتتا اين كه سپيده سر زد و صبحاز راز بزرگ پرده برداشتيك مرتبه ابر ناله سر دادبرقي زد و رعد را خبر كردخورشيد به پشت كوه برگشتيك روسري سياه سر كرديك گنجشك ناگهان سرش راكوبيد به سنگ و رفت از هوشرودي كه از آن طرف روان بودجيغي زد و ماند سرد و خاموش
پروانه اي از بلندي افتاددر باغ هزار غنچه پژمرداز غم، كمر درخت خم شدحال گل اطلسي به هم خورد
يك سنگ كه باورش نمي شدآهسته به دور خويش غلتيديك قاصدك سياه رد شديك مرتبه بغض سنگ تركيد
مي كند بنفشه موي خود رايك بلبل سبز نوحه مي خواندآن روز ميان سينه زن هايك چلچله زير دست و پا ماند
آن روز زمين سياه پوشيدپر بود دلش ز غصه و دردانگار كه چشم آسمان همدر سوگ بهار گريه مي كرد(?