2 ساعت گفت و گوی اختصاصی وبلاگ «قطعه 26» با سرکار خانم شهربانو شجاع
«مشهد، آزادشهر، بلوار رضا، حسینیه شهید صیاد شیرازی». با این نشانی راه افتادیم خانه مادر صیاد. به ظاهر، نشانی درست و درمانی به نظر نمی رسید، ولی راننده مشهدی با لهجه مشهدی، خیال مان را راحت کرد: «حسینیه صیاد در مشهد معروف است. همه می شناسند. اکثر وقت ها مثل همین فاطمیه، آنجا مراسم است. خانواده شهید صیاد در این قبیل کارها خیلی فعال اند». هنوز ذکر خیر راننده تاکسی از خانواده صیاد تمام نشده بود که به حسینیه رسیدیم. می دانستیم در طبقه بالای حسینیه، مادر صیاد زندگی می کند. زنگ طبقه دوم را زدیم و بعد از مصافحه با یکی از برادران صیاد که جانباز جنگ هم بود، رفتیم بالا. مادر و خواهر شهید به استقبال مان آمدند. اولین چیزی که بعد از ورود به خانه با صفای مادر صیاد، نظرمان را جلب کرد، «یاد صیاد» بود. هر کجا را که نگاه می کردی، عکس صیاد بود. از تصاویر معروف صیاد گرفته تا عکس هایی که برای اولین بار می دیدیم. جالب اینکه حتی در آشپزخانه هم چند تایی تصویر صیاد بود که در قاب ها و قالب هایی زیبا آرام گرفته بود…
می خواهم از در و دیوار خانه، عکس های علی ببارد. می خواهم رو به هر طرف خانه که می ایستم، لااقل یک عکس علی باشد. صیاد خیلی خوب بود. آنقدر که بعد از شهادتش، روزی چند بار گریه می کنم. مثل دیروز، مثل امروز، مثل فردا. دوست دارم هنگام گریه برای علی، اشک برای جگرگوشه شهیدم جان بدهم. دوست دارم در این حالت بمیرم. بعد از روزگار جنگ، دیگر دلشوره نداشتم که علی را از دست بدهم، اما… اما امان از روزگار!
به اینجا که رسید، بار دوم بود که بغض می کرد. اولین بغضش وقتی بود که ما از در خانه وارد شدیم…
خدا به شما خیر بدهد که ما را فراموش نمی کنید.
آن بار بغضش را فرو خورد، ولی بعد از بغض دوم، مثل ابر بهاری، لحظاتی مروارید اشک را مهمان گونه اش کرد. گریه ای! حق داشت. آخر صیاد برایش یادآور چیزی جز خیر و خوبی و خوشی نبود. در این وانفسا از این می سوخت که چرا صیاد، نه در روزگار جنگ که آمادگی اش را داشت، بلکه در جنگ روزگار که باورش سخت بود، از دستش پرید. گر چه مادر چند باری در طول مصاحبه از سرانجام صیاد که به شهادت، ختم شد، گله ای نداشت، اما مگر می فهمد مهر مادری، غصه فراق را…
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]