سفارش تبلیغ
صبا ویژن







باور نکردنی بود عجب نیرویی داشت چند نفر هم سن خودش پیدا کرده بود و همراه با خودش تمام قبرها را میشستند،کودکی 5 ساله چنین به شهدا عشق می ورزید؟!،بدنم لرزید!!


عصایش را به سختی به زمین می کوبید،انتظار داشت فرزندش دستش را می گرفت،همین طور که فاتحه میخواندم با نگاهم تعقیبش کردم گویا قصد خلوت با فرزندش را داشت به سختی نشست طاقتش تمام شده بود، بلند بلند گریه سر داد ،عرق شرمی  بر پیشانی من نشست...



شیشه ی گلاب و چند شاخه گل در دست داشت عینک آفتابی اش را برداشت روسری اش را جلوتر کشید،مانتو اش را صاف کرد،به نشانه ی احترام دست بر سینه نهاد،کتاب دعایش را برداشت و شروع به گریه کرد،حاجتی داشت و تنها ملجا خود را گلزار شهدا یافته بود،و من با دیدن او خودم را فراموش کردم...


چندقدمی آنطرف تر *شهید خرازی ، شهید ردانی پور و شهید کاظمی*آرام گرفته بودند، نگاهم را دزدیدم باورش سخت بود،پسری جوان با غروری تازه رشد یافته بر سر میکوبید انگار او هم مثل من شرمنده ی جوانی شهدا بود...


قطعه ی شهدای گمنام چه خبر بود هرکسی برای خودش گوشه ای را یافته بود و گریه میکرد،تاب ایستادنم نبود به راستی چه قدر از این مردم ساده دل دور شده بودم !!!


کنار قبر حاج آقا رحیم ارباب گروهی از جوانان که ظاهر چندان مناسبی هم نداشتند دور هم جمع شده بود...صدایشان را به راحتی میشد شنید زندگینامه ی شهدا را میخواندند و بحث میکردند...یاد محفل های خودمان افتادم و دلم برای آن روزها که هنوز دانشگاهی و به ظاهر متمدن نشده بودم تنگ شد...


چند قدم دورتر زن و شوهری جوان کتابچه ی دعایی باز کرده بودند و همراه هم زیارت عاشورا میخواندند،چه زیبا بود زندگی خود را با نام شهدا شروع کرده بودند...لبخند زدم


خسته از حال و هوای شهر دلم آرامش میخواست،احساس کردم اینجا هوا پاک تر است، سر مزار شهید میثمی رفتم و قبل از نشستن نفس عمیقی کشیدم میخواستم ریه هایم از هوای ناپاک تهی کنم،پیرزنی مظلوم  جلوی من نشسته بود و آرام آرام گریه میکرد،چادر رنگی کهنه اش را در دهانش پیچیده بود که صدای گریه هایش را کسی نشنود، دستان چین و چروک خورده اش را که نشان از دردها و رنج های بی فرزندی اش بود به قبر فرزندش میزد و درد و دل میکرد...جای بوسه ای بر دستانش خالی بود...چادرش بوی عطر یاس میداد،کیسه ی نان جو همراهش آورده بود معلوم بود برای مردم به نیت فرزند شهیدش آورده که تکه ای از این نان را برای افطار به همه تعارف کند،خدایا این همه مهربان در این شهر؟؟چه جایی برای منه نامهربان ؟؟



فکر نمیکردم با دیدن این صحنه ها بی اختیار گریه ام بگیرد و فراموش کنم برای چه زیارت آمده ام...حاجتم را فراموش کردم بلند شدم و قرص و محکم ترجیح دادم هر وقت لایق شدم برگردم مثل همه ی اینهایی که امروز دیدم و دلم لرزید ...


کم کم هوا تاریک شد...،سیل جمعیت وارد گلزار شهدا میشد همه میخواستند با شهدا افطار کنند..و من بی اختیار اشک ریزان برای آخرین بار به تصاویرهمه ی  شهدا نگاه کردم،اذان میگفتند و من بودم که تنهای تنها با عالمی از خاطرات  خارج میشدم...



  • کلمات کلیدی :
  • کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی