سفارش تبلیغ
صبا ویژن







 

این چند روزحال هوایش مرا به یاد سفر سال قبل به عتبات عالیات انداخت و خاطراتم جانی دوباره گرفت

پس تصمیم گرفتم خاطراتم را که قبلا در دفترچه ای یادداشت کرده بودم را در قالب چند پست بنویسم .

انشاءا.. که ریا نشود.

 

29/11/88 ساعت 22.40

دیشب ساعت 23 حرکت کردیم .البته فکر نمیکردم این همه اقوام و دوستان برای بدرقه ام بیایند و خیلی هم بصورت تلفنی خداحافظی کردند که خوشحال شدم اما در دلم استغفار کردم و میدانم که نباید از این حرکات مغرور شوم و خودم را شایسته این محبت ها نمیدانم بلکه این ها را به حساب سفر با ارزشی که دارم بگذارم .

 

موقع رفتن یه حس غریبی بهم دست داد سفارشها و التماس دعاهایی که بر دوشم سنگینی میکرد و ارادتی که خودم نسبت به این سفر پیدا کرده بودم .بهرحال دیشب در اتوبوس درحال گوش دادن به قرآن خوابم برد.

 

29/11/88 ساعت 23.45

امروز نماز صبح را در ترمینال شرق تهران خواندیم .بنده را بعنوان نماینده زائران انتخاب کرده بودند برای پخش صبحانه کمک کردم البته فکر میکنم نمائنده زائران   مثل انتخاب شهردار در جبهه ها که مسئول ظرف شستن و نظافت بودن باشد .با این انتخاب کارم زیاد شده و بیشتر دوست داشتم در خودم باشم و از این سفر استفاده بیشتری ببرم اما با خودم گفتم شاید این هم توفیقی باشد بعنوان نمائنده زائران خادمی همسفران زائر کربلا را داشته باشم.

زانوی پایم که به تازگی رباطش کش آورده بود خوشبختانه درد نمیکند و فکر میکنم این از لطف آقایان و خوابی که دیده بودم باشد.

امروز زیارت عاشورا و دعای عهد و سوره های مانند یس را گوش دادم کمی خوابیدم دوباره در بین راه سخنرانی آقایان پناهیان و رحیم پور و مداحی گوش کردم . دلم میخواهد زودتر به پابوس حرم های متبرک برم و دلم بی تابی میکند اما مثل اینکه امشب هم نمیتوانیم به عراق برویم . برای نماز و ناهار در رستورانی که بیرون شهر همدان بود ماندیم .چند تلفن داشتم ستایش دیشب موقع خداحافظی خیلی گریه کرده بود که نگرانش شده بودم و دلم برایش سوخته بود در پشت تلفن همون اول گفت برایش عروسک بگیرم .

 

کم کم به منطقه جنگی غرب وارد میشدیم و افسوس بچه های راهیان نور را میخوردم و اگر این سفر با آنان میسر میگردید خیلی خوش میگذشت و حال و هوای بیشتری به خودش میگرفت .در حال حاضر در این مجموعه جوان به حساب میامدم .اما در مجموعه راهیان نور در مسن ها قرار میگرفتم .

 

امشب در قصر شیرین میمانیم نماز و شام هم در هتلی ماندیم که بیشتر اسمش هتل بود و شبیه مهمانپذیر بود .

http://media.farsnews.net/Media/8604/Images/jpg/A0313/A0313576.jpg

 

ساعت 9 نشده همه شروع به خوابیدن کردن و الان فقط صدای خر و پف میاید ساعت 12 شب شده نوشتن را به اتمام میرسانم و میخوابم و منتظر فردا در کاظمین میمانم.طبق برنامه اعلام شده یک روز در کاظمین و 3 روز در نجف و 3 روز در کربلا میمانیم .خیلی دوست داشتم به سامرا بروم اما بعلت انتخابات در عراق و شرایط بحرانی کنونی اجازه نمیدهند و میدانم سامرا بوی آقا امام زمان عج را میدهد اما فکر میکنم لیاقت آنرا ندارم و همچنان باید از این دوری بسوزیم و بسازیم و با دلتنگی به نوشته های امشب خاتمه میدهم .

 

گیر دادن سربازان آمریکایی به من در مرز  و روز اول کاظمین در ادامه مطلب

 

 

 

قسمت دوم خاطرات عتبات عالیات


30/11/89ساعت 23.00 جمعه 

خاطراتم را آخر شب و در فرصتی که بدست بیاورم سعی میکنم بنویسم امروز بعد از نماز صبح به سمت مرز خسروی حرکت کردیم و در بین راه صبحانه و پاسپورت و کارت واکسن زائران را تقسیم کردم . از قصرشیرین تا مرز خسروی حدود 20 دقیقه بود و ساعت 6.30 رسیدیم ویک ساعتی معطل شدیم کم کم شروع به حرکت کردیم و از چند بارزسی گذشتیم .در مرز عراق پاسپورت را چک کردند و سربازانی که اکثرا کرد بودند .لحظه رسیدن به مرز چفیه را دور گردنم گذاشتم .فکر کنم در حین عبور سربازان عراقی الکی منو بیشتر ازمابقی بارزسی کردند و حتی کفشم را در اوردند و داخل روکش چرمی ش را هم دراوردند .

 ساک ها را در مکان مخصوصی گذاشتیم به مرحله بعدی بارزسی رفتیم درآنجا پاسپورت چک میکردند .دوخانم بی حجاب بودند که باعث تعجبم گردید و اول برخورد چنین صحنه هایی را میدم برایم خوش ایند نبود .اما بعد فهمیدم یکی عراقی نیست و کنار دو سرباز امریکایی ایستاده است و نقش فرماندهی انها را دارد .دوسرباز آمریکایی هم پاسپورت ها را می گرفتند و از چشمهای افراد با دستگاه مخصوصی عکس میگرفتند .. وقتی پیش انها رفتم و بعد از گرفتن عکس آن خانم پاسپورت مرا گرفت و گفت اولین بارت هست عراق میایی گفتم اره .البته فارسی را با لهجه صحبت میکرد و مرا به پشت ان جایگاه هدایت کرد .و فقط با من از بین همه افراد این برخورد انجام شده بود .

 وقتی به انجا رفتم یک امریکایی سیاه پوست  با هیکل درشت  و سر تراشیده و یک نفر بعنوان مترجم بود .نشستم از دستم انگشت نگاری کردند و از من خواست موهایم را تکان بدهم تا بفهمند مصنوعی نیست و بعد از عکس گرفتن در مرحله بعد میخواست از چشم هایم عکس بگیرددرباره نشستنم و باز کردن بیشتر چشمم دستوراتی میداد که توجهی نمیکردم و حتی عصبی شده بود و چپ چپ نگاه میکرد اما من نترسیده بودم و محلش نمیدادم .که باعث عصبانیت بیشتر او شده بود در این هنگام مترجم که نمیخواست مشکلی پیش بیاید بین ما پادرمیانی کرد و من از انجا بلند شدم و در دلم گفتم بزودی به حسابتان خواهیم رسید و نشان میدهیم پوشالی هستید.

  چند امریکایی انجا را هدایت میکردند و سگ را بین ساکها برای بارزسی فرستادند تا ساعت 10.30 علاف بودیم با 6 اتوبوس که اسکورت میشدیم به سمت کاظمین حرکت کردیم.

 

30/11/88 ساعت 23.20 جمعه

هوا عراق گرم است  بین راه روستها هایی بود که در بام انها دیش های ماهواره و پرچمهایی به رنگ سبز و قرمز و تمثال ائمه خودنمایی میکند قبلا فکر میکردم شمال عراق بیشتر سنی باشند اما شیعیان و اثارشان بیشتر خودنمایی میکرد . هر یک کیلومتر یک بارزسی قرار داشت که انبوه این بازرسی ها انسان را کلافه میکرد و نشاندهنده نبودن امنیت در این کشور جنگ زده بود

دربین راه غذا را توزیع کردیم و به سمت قدیم بغداد حرکت کردیم کاظمین  در 10 کیلومتری بغداد قرار دارد .

امروز کسل کننده و اعصاب خرد کن بود و پایم درد گرفته و فکر کنم بیشتر هم درد بگیرد دوتاقرص خوردم.

اسم هتل ما در کاظمین فندق العماره رشید است به سمت حرم حرکت کردیم نمیگذارند موبایل را به داخل حرم ببریم و با این کار از عکس گرفتن محروم میشوم البته دلیل ممانعت  بخاطر مسائل امنیتی است.

 

http://www.labbaik.ir/fa/uploads/Image/photoalbum/catpickazemein%20(5).jpg

 

در داخل حرم فکر نمیکردم این دوبزرگوار یک ضریح داشته باشند و حرم اینان خیلی کوچک و مظلوم است و اصلا درمقابل حرم امام رضا ع اصلا قابل قیاس نیست زیارت کردم و نماز خوندم نماز مغرب و اعشاء را هم انجا بودم در دسته های عزاداری شرکت کردم فضای معنوی خاصی داشت.

 

امشب هم شام داخل هتل خوردیم و دوباره به حرم رفتم با سربازان عراقی شوخی میکردم که خوششان میامد و زود پسرخاله میشدند ساعت عراق نیم ساعت عقبتر از ساعت ایران است . امشب تمام .

 



  • کلمات کلیدی :
  • کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی