سفارش تبلیغ
صبا ویژن







گرفته شده از وبلاگ برادر بزرگوار حمید بناذاکری روایت نزدیک افسانه های دور

کنار مزار سردار هور شهید علی هاشمی نشسته بودیم. احساس غریبی داشتم. حسی شبیه حقارت یا غبطه و یا ضعف ... درست روبروی من، روی یک صندلی چرخدار، تصویر حقیقی عظمت و بزرگی، بی ادعا و آرام نشسته بود.

من تا حالا شعر نگفتم ولی فضا خیلی شاعرانه شده بود. جانباز عبدالعلی ذاکری کنار تربت شهید علی هاشمی... ذاکری سال 1361 در حالی که فقط 40 روز از ازدواجش می گذشت از ناحیه گردن قطع نخاع شده بود.

کاش خالق شیرین و فرهاد اونجا بود و این عشقبازی رو به حصار نظم می کشید. عبدالعلی با نگاهی غریب دردهای دل پاکش رو تو لفاف اشک به علی هاشمی می سپرد... عشق لیلی در سر مجنون قرار از وی ربود/ شیوه‌ای در عاشقی چون بی‌قراران بایدت...

اختیار نگاهم دست خودم نبود. به ذاکری نگاه می کردم ولی پرنده ی خیالم جای دیگری بود... آستین خالی عبدالعلی در وزش نسیم حکایت والله إن قطعتموا یمینی را بار دیگر برای تاریخ روایت می کرد... نفس، همت بیرون آمدن از گلویم را نداشت. این فرزند قهرمان خوزستان در یکی از روزهای سال 1360 دست راست خود را روانه ی فردوس برین کرده و به رسم عارفان پبشانی بر خاک، خدای آسمانها و زمین را شکر نموده بود.

بدن بی تحرک او در زیارتگاه سردار وفا شهید علی هاشمی کتاب خاطرات دفاع مقدس را ورق می زد... صحنه ی پایانی نمایش دلدادگی امان را از صدایم ربود...

نگاه نافذ و گرمش ستاره می پاشید ... و با نگاه نجیبش به من توان می داد

کنار تربت مردی نشسته می نالید ... و دست های خیالی اش را تکان می داد

دایره ی واژگان حقیرتر از آن است که بتواند این تقابل عاشقان را در خود جای دهد... یک سو مردی که سالها غریب و بی نشان در هور آرمیده بود و در سوی دیگر شاهبازی شکسته بال که روزهای مانده را به انتظار سفره رزق ربوی، استقبال می کند...

عبدالعلی ذاکری هرگز از دردهایش برای ما سخن نگفت. نه از ریه و پای مجروحش و نه از ترکشی که جایی در حوالی قلبش جاخوش کرده است. او همچنان ایستاده تا لغت پایداری را به دریای شرمساری بسپارد...

رنگ آرامش ندارد این دل دریایی‌ام   /   می برد سیلابها تا شورش توفان مرا

کجایند مدعیانی که امروز سند دفاع مقدس را به نام خودشان ثبت کرده اند تا بیایند و حقیقت دفاع را در 29 سال پایمردی ذاکری تماشا کنند. کجایند آنانی که روزی فرمانده جنگ بودند و روزی دیگر هم آوای فتنه مقابل ولایت صف کشیدند ؟ ... بگویید آقایان!!! در کلاس درس ولایتمداری ذاکری شرکت کنند. عبدالعلی با چشمانی خیس و غمزده خطاب به امام خامنه ای می گفت: آقاجان ما همان فرزندان سال 42 هستیم ... تو تنها نیستی ... ما در برابر تمام تهاجم ها و فتنه ها ایستاده ایم تا پرچم انقلاب با دست شما به دست امام عصر(عج) تحویل گردد...

کاش ذاکری را هرگز ندیده بودم ... از زمانی که او را دیدم ریخت و پاش های هدفمند سردار شهردار بیشتر اذیتم می کند ...



  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :سادات علوی::نظرات دیگران [ نظر]
    کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی