سفارش تبلیغ
صبا ویژن







تقدیم به محمود احمدی نژاد به پاس همه خدماتش در این 8 سال

یک/ «شهر شیشه ای»، «ارواح» و «اتاق دربسته» 3 داستان کتابی هستند از «پل استر» به نام «سه گانه نیویورک». خیلی وقت بود می خواستم این کتاب را بخوانم که داشت خاک می خورد در کتاب خانه ام. بردمش نیویورک و در پروازی که بیش از 17 ساعت طول کشید؛ پرواز رفت، خواندمش 5 ساعته یک ریز! «شهرزاد لولاچی» و «خجسته کیهان» مترجمان این کتاب «نشر افق» اند که 5ساعت از این آسمان نوردی را ممنون شان بودم. اما 12 ساعت بقیه، بخشی به خواب گذشت و بخشی باز هم به کتاب. «قرآن» را می گویم که چه کتاب زیبایی است. به خدا، قلم فقط قلم خدا! عجب قلمی دارد و چه ذوقی، آنهم در ارتفاع فلان پایی از سطح دریا. و بخشی هم گذشت به بحث سیاسی. خب! غریبه بودم در این حرم هوایی! به علتی که فکر کنم می دانی! و تشدید علت؛ آن اولین برخوردم با محمود احمدی نژاد که نیم ساعتی بعد از بلند شدن طیاره، از جلو آمد عقب به قصد دیدار با همسفران رسانه ای. حال نداشت، خسته بود، از من ناراحت بود، هر چه بود اصلا تحویل نگرفت! توی دلم گفتم: شاید نشناخت! اما تو مگر می شود نویسنده سفرت را نشناسی؟! پس زدی توی ذوق بچه! بچه ای که 2بار به تو رای داده، و به شرط ولایت، جان هم می دهد برای اهل خدمت. بگذریم! کاسب نبودیم در اولین برخورد! اما تا برسیم، از بچه های نهاد ریاست جمهوری، چند بار آمدند و نشستند پیشم. موضوع؟ آن نامه عذرخواهی از اخوان لاریجانی! و حرف حساب شان؟ چرا بی معرفتی کردی در حق تقدیر رئیس جمهور از خودت؟! و از این درد دل ها! چه سفری بشود این سفر! و چه پروازی شد پرواز رفت، که هر2ساعت یک بار، حضرت اسفندیار می آمد و نمازی می خواند به قبله ای متفاوت، متناسب با جهت طیاره! سیم به این وصلی، برای من نوبر بود! و تا برسیم پر بود از این نوبرانه ها!


دو/ هم الان «نهضت سرخ» کامنت گذاشته که بگو؛ آخرش باختی یا بردی در این سفر؟! می گویم: اگر سفر آخر یعنی سفر آخرت را نبازم، در این دنیا هیچ سفری را نباخته ام و نخواهم باخت. اصولا از نظر من سفر یعنی برد! در این سفر اما فقط یک بار مقابل در هتل وارویک، رخ به رخ شدم با جناب مشایی. سلامی و علیکی و دستی گذاشت پشتم و نگاهی مهربان که؛ ما استفاده می کنیم از مطالب تان ها! خواستم بگویم: اما عمل نمی کنید بهشان! که دیدم جایش نیست! ولی جایش هست الان که بگویم: دعوای اصول گرایان و احمدی نژاد، یک دعوای 2 سر باخت است که فقط نیش جناب استوانه را باز می کند. چیز به این واضحی را نمی فهمند عقلای قوم. در تعامل با دولت، من فقط دست فرمان «آقا» را قبول دارم. با همین دست فرمان بود که رفتم نیویورک.

سه/ باران 2ساعت زودتر از ما رسیده بود نیویورک. و هر 2از آسمان! ساعت 23بود. مقامات از در جلو و ما از در عقب پیاده شدیم. تا اولین نفس خود را در خاک آمریکا بکشم، دقایقی طول کشید. از همه دیرتر از جا بلند شدم و وقتی مامور آمریکایی قیافه ام را با عکس پاسپورت مطابقت داد، فهمیدم که OK! نفس دقیقی کشیدم، اما نه عمیق! قطره باران و اکسیژن و هوا و آسمان و زمین، جز خدا هیچ ملیتی ندارند. به خدا ما گنجشک آمریکایی نداریم، حتی اگر نشسته باشد روی نرده ای در سنترال پارک که چه زیبا بود در قلب منهتن. همه جای عالم گنجشک ها جیک جیک می کنند. این فقط ابنای آدم و حوا هستند که از یک خانواده اند، اما نمی فهمند زبان هم را. شما تا به حال گنجشکی را دیده اید که شغلش، نه پرواز، بلکه مترجمی باشد؟! اما شک نکن هر جای این دنیا، لنگه کفشی بالای تیر چراغ برق خواهید دید! نوستالوژی هم ترجمه نمی خواهد!

چهار/ گدایی هم راستش مترجم نمی خواهد… لازم نیست آمریکایی بلد باشی که بفهمی روی این کاغذ چه نوشته شده. باید درد بلد باشی. درد مرد. درد زن. درد همین زن که با چند پشت می رسد به حوا، اما با هیچ پشتی نمی رسد به کاخ سفید. اینجا کسی به آقای اوباما نمی گوید «گداپرور»!

پنج/ و از پولی که در کیفم بود، هزار تومن به شدت ایرانی انداختم در بساطش! نگاهم کرد! و پول را با دقت بیشتری! پول را برداشت و گذاشت بین پول های دیگرش. پرسید: خمینی؟! گفتم: یس! پول را از میان دلارها سوا کرد و گذاشت در آن یکی جیب کاپشنش. یعنی: به کار خرج نمی آید، اما… اما مگر نه این است که انقلاب اسلامی به عنوان یک یادگار مقدس نباید دعوای ارزی داشته باشد؟! به دلار هیچی نمی شد آن هزار تومان، ولی سکه اصحاب کهف را که خرج نمی کنند! می گذارند آن یکی جیب کاپشن شان و می گویند؛ خمینی! مستر احمدی نژاد! و بعد می خندند و گریه می کنند و نگاه می کنند و نگاه می کنند و نگاه می کنند و از جا بلند می شوند و قهوه شان را می دهند به توی به شدت ایرانی! به شدت مسلمان! و تو؟ قهوه را سر می کشی! و لیوانش را می گذاری در آن یکی جیب کوله ات، به عنوان یک یادگار مقدس! و بعد می روی در اتاق هتل و یک دل سیر گریه می کنی، که می بینی از تهران، مادرت زنگ زده؛ 10دقیقه پیش سر نماز دعایت کردم. خوبی؟!

شش/ و البته توی راه، چشمت می خورد به جوانی در حال نماز… و جانمازی پهن شده در کف خیابان. به خدا، خدا خیلی از برج های منهتن بزرگ تر است. هنگام تماشای این همه بت، خدا عجیب بغلم کرده بود و هوایم را داشت. تا می خواستم بت پرست شوم، جلوه نشان می داد و دست می گرفت! مثل همین الان که دست اشک هایم را گرفته!

هفت/ در نیویورک خیلی چیزها یاد گرفتم… و آموختم که اگر آدمی توسط شیطان، شیطان بزرگ، کیش و مات شود، حتی میمون ها نیز می خندند به ریش ما. من به آن جوان موبلند باختم، اما آن یکی را بردم. گمانم تا ظهور، دست به مهره حرکت است! مایی که حق یک اشتباه هم نداریم، گاهی چه گاف های بزرگی می دهیم. این همه که حضرت رئیس جمهور از فردوسی می گوید، بد نیست یک بار جلسه هیئت دولت را در میدان فردوسی تشکیل دهد. ارض با این وضع ارز، طول می کشد تا برسد دست مستضعفین! در این پیچ تاریخی، اگر وضع ریال مان پاییزی باشد، حالا هی بگوییم «زنده باد بهار»!

هشت/ اما آیا ما باز هم رئیس جمهوری خواهیم داشت که سفرنامه نویسش، این همه بی پروا نقدش کند؟! با راحت ترین خیال ممکن؟! بی هیچ ترسی؟! و بی هیچ لرزی؟! پس بگذار بگویم که بعد از مصاحبه دکتر با فرید زکریا، دومین باری بود که رخ به رخ شدم با احمدی نژاد. بار اول تلخ بود، اما این بار… همین که دست در دست هم شدیم، به دکتر گفتم: وقتی داشتی درباره اسرائیل حرف می زدی، جمله ای به ذهنم رسید؛ فکر کنم «یهود اولی» هستند این اسرائیلی ها! خندید! از کار و بارم در سفر پرسید و اینکه؛ راحتم یا نه؟! خواست که برود، بابت تقدیرش از «نه ده» تشکر کردم. خندید! توی آسانسور به دکتر الهام گفتم: خدایا! میان من و رای من جدایی نینداز! منظورم از خدا، دکتر الهام نبود البته!

*** *** ***

… و سی/ احمدی نژاد مثل ارتفاعات شمال تهران می ماند. دیر به دیر که به او سر بزنی، کمی هم تقصیر توست اگر می بینی درکه تبدیل به «مکان» شده است! من اما در کوهنوردی هم دست فرمان «آقا» را قبول دارم. انحراف، زائیده جدایی است. نباید تنها گذاشت رئیس جمهور را. اینقدر هست که من دارم سفرنامه اش را می نویسم.  منِ وطن امروز. منِ کیهان. منِ فارس. منِ اصول گرا. منِ «نه ده». یادش به خیر! پرواز برگشت، توی راهروی طیاره، خم شده بودم به پوشیدن کفش، که بروم جلوی هواپیما با دکتر گفت و گو کنم. تند تند آمد جلو و محکم دستش را گذاشت روی شانه ام و نشست صندلی کنارم. از همان صمیمیت های خاص احمدی نژادی! اولش مصاحبه بود و بعد درد دل. یک ساعت و نیم! همیشه کنار احمدی نژاد عزیز، یک صندلی خالی هست. اگر ما پرش نکنیم، تبدیل به «مکان» می شود. احمدی نژاد رای ماست. از راه دوری نیامده! آخرای پرواز، اون گوشه موشه های طیاره، کمک خلبان به من گفت: چه حالی داد به تو رئیس جمهور! گفتم: من رای خود را دوست دارم. گفت: احمدی نژاد هم تو را باید خیلی دوست داشته باشد. من خیلی از پروازهای دکتر بوده ام. همچین حالی به احدی نمی دهد که از جایش بلند شود و بیاید و یک ساعت و نیم بنشیند کنار یک خبرنگار! گفت: حالا چی داشت بهت می گفت؟!

در نیویورک از نزدیک دیدم که بعد از امام و «آقا»، منافقین به هیچ کس اندازه احمدی نژاد فحش نداده و نمی دهند. بغض بدی از رئیس جمهور ما در سینه دارند. تو باید به نیویورک سفر کنی، مگر از قلب آمریکا، حکمت دست فرمان مولای عاشورایی را دریابی. بصیرت، بی صبر، عین بی بصیرتی است. در طرد رای خود، عجله کار شیطان است، اما در حفظ محمود، یک ثانیه هم یک ثانیه است. خدایا! همه ما را عاقبت به خیر کن. ما را… و رای ما را.

وطن امروز/ 19 مهر 1391



  • کلمات کلیدی :
  • کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی