سفارش تبلیغ
صبا ویژن







توضیح: مطلب زیر مربوط به سال گذشته و روزهای پایانی جنگ 33 روزه می‌باشد که به مناسبت سال‌گرد این حماسه، مجدداً منتشر می‌شود.

پرده‏ی اول: کانون گرم خانواده
امروز جمعه است. هوا به قدری دل‏چسبه که دلت نمیاد پنجره‏ی اتاق رو ببندی و با باد مصنوعی کولر خنک بشی. اینجا از دود ماشین و سر و صدا خبری نیست. یه گوشه‏ی دنج تو شمال شرق تهرون. ته یه کوچه‏ی بن‏بست. ساکت ساکت. اون قدر ساکت که به راحتی می‏تونی مشاجره‏خانم و آقای همسایه رو بر سر تعویض زانتیای نقره‏ای رنگشون با یه موسوی مشکی متالیک بشنوی و یا حتی با صدای التماس گونه‏ی گربه‏ای که توی خیابون جلوی مغازه‏ی قصابی ایستاده تمرکزت به هم بخوره. برای این‏که از زندگی لذت بیش‏تری ببری می‏تونی آب‏میوه‏ای که مامان جون جلوت گذاشته رو تا ته نوش جان کنی یا شاید یه مقداری از اونو ته لیوان باقی بگذاری تا کلاس خانوادگیت حفظ بشه.

سید حسن نصر الله

روی راحتی لم دادم و دارم یکی از کتاب‏های درسیم رو مطالعه می‏کنم. گه‏گاه هم نگام به تلویزیون میفته که داره خاله نرگس رو نشون می‏ده با بچه‏های خوشگل و مامانی‏ای که دور و برش نشستن. ای کاش من برای یه لحظه هم که شده جای اون‏ها بودم و بی خیال هه چیز دست می‏زدم و شعر می‏خوندم... آبجی کوچیکه در حالی که مشغول تماشای تلویزیونه گوشی تلفن هم گوششه و داره با خالم درباره‏ی جشن تولد چند روز پیشش و کادوهایی که گرفته صحبت می‏کنه. بنازم به این قدرت خانم‏ها که در آن واحد هفتاد تا حسشون به طور مجزا کار می‏کنه! ... مامان و بابا هم دارن درباره‏ی زمان مسافرت تابستونی به شمال با هم رایزنی می‏کنن. راستش چون از رطوبت شمال تو فصل تابستون بدم میاد اصلاً دوست ندارم قاطی بحثشون بشم، بلکه منصرف شن و بی خیال مسافرت بشن.

پرده‏ی دوم: یک گوشه‏ی دنیای متمدن
... سرو و صدا و شلوغی به حدیه که صدا به صدا نمی‏رسه. امداگرا این‏قدر مشغولن که اصلاً توجهی به نعیم ندارن که هی بالا و پایین می‏پره و بی‏طاقتی می‏کنه. مسؤول امداگرا بهش گفته که باید صبر کنه تا کار امدادگرا توی خونه‏ی روبه‏رویی اونا تموم بشه تا بعد بیان و پدر و مادر و خواهر کوچیکشو از زیر آوار در بیارن. این پسربچه‏ی کوچولو به طور اتفاقی توی بمباران سالم می‏مونه. نعیم خیلی به هواپیما و هلی کوپتر علاقه داره. با دوستاش قرار گذاشته بودن هر وقت صدای هلی کوپتر اومد بیان تو کوچه تا اون‏ها رو ببینن. نعیم وقتی صدای هلی کوپتر رو شنید از خونه زد بیرون، همون خونه‏ای که دیگه هیچ وقت به اون برنگشت...  یه دفعه یکی از امدادگرا با داد و بیداد بقیه‏ی امدادگرا رو خبر می‏کنه. نعیم هم با عجله به سمت اونا حرکت می‏کنه. جسد دختر بچه‏ی کوچیکیه که فقط یکی از دستاش بیرون آواره. نعیم از دستای پر از النگوش فوراً جنازه رو شناسایی می‏کنه و پشت سر هم داد می‏زنه: زینب...زینب... آره این جنازه‏ی زینبه که دو سالیه همسایه‏ی اونا شدن. نعیم بی صبرانه همراه امداگرا شروع به برداشتن آوار از روی جنازه‏ می‏کنه....

پرده‏ی سوم: سوپرمن پاستوریزه
نمی‏دونم چرا همیشه دوست داشتم سوپرمن باشم. از اون موقعی که تازه فرق تیرسیمانی با حرف الف رو فهمیده بودم و مهدی زرنگ - بچه‏ی شر محلمون - رو تو یه مسابقه‏کشتی، البته با به نفع گرفتن‏های دائیم که داور مسابقه بود خاک کردم و تو عالم بچگی خیال کردم شاخ دیو رو شکستم، تا حالا که هر کدوم از آشناها که احساس می‏کنن حقی ازشون ضایع شده هر جوری شده سر منو شیره میمالن و به عنوان نماینده‏ی همه‏ی سازمان‏های مدافع حقوق بشر سراغ کسی که حقشونو ضایع کرده می‏فرستن. البته بماند که چه سوتی‏هایی دادم و چه افتضاح‏هایی توی این اقدامات بشردوستانه به بار آوردم!
...اما همین سوپرمن قصه‏ی ما بعد از یه مدتی انگار یادش رفته بود یه حقی داره از چند میلیون انسان غصب می‏شه. انگار گرد مرگ روش پاشیده بودن. اون قدر غصه‏ی امتحانات شهریورش رو می‏خورد که وقت نداشت وبلاگش رو به روز کنه. نمی‏دونم فرق این سوپرمن با امثال ملک عبدالله (پادشاه آل سعود) چیه! شاید فرقشون اینه که این یکی مدافع حزب الله هست و دشمن خونی صهیونیست و اون یکی کینه‏ی حزب الله رو به دل داره و یه سر و سری هم با اهل صهیون داره. اما هر دویک کار می‏کنیم: سکوت! هر دومون داریم خیانت می‏کنیم! اون به سهم خودش و من به سهم خودم. یادمه بزرگی می‏فرمود: «بشکند قلمی که ننویسد بر یاران خمینی (ره) چه گذشت.» آن موقع یاران روح الله در کربلای ایران می‏جنگیدند و حالا در کربلای لبنان. فرق من با آن مزدورانی که در مقابل جنایات صدامیون سکوت کردند چیست؟ هر دو یک کار را کردیم: ننوشتیم بر یاران خمینی (ره) چه گذشت!

پرده‏ی چهارم: اعراب گاهی مسلمان!
... وقتی داشت از وقایع کشور جنگ‏زده‏اش می‏گفت یه دفعه زد زیر گریه، شاید اولین بار بود که یه نخست‏وزیر جلوی سران کشورهای جهان و اون همه دوربین تلویزیونی گریه می‏کرد. سران عرب برای دلداری او کف زدند. در ادامه‏ی جلسه هنوز مسؤول جلسه گفته‏ی خود در خصوص درخواست تحریم نفتی اسرائیل و حامیانشو تموم نکرده بود که نماینده‏ی حکومت سعودی فوراً اعلام کرد که پیشاپیش این طرح رو وتو می‏کنه. خوب حق هم داشت. اون مسلمونه، شیعه که نیست! او مسلمونه و باید نفتش رو بفروشه تا بتونه خرج حرم‏سراهاش توی کشورهای مختلف دنیا! رو در بیاره. اون که شیعه نیست تا مقابل دشمن اشغالگر قد علم کنه! اون همین قدر که مخارج برادران مسلمان خود در عراق رو تأمین می‏کنه تا با عملیات انتحاری شیعه‏های بی دین و ایمان رو که نمی‏خوان کشور دوست و برادر «آمریکا» بر عراق مسلط بشه رو از بین ببرند کافی است!
... وقتی این خبرو شنیدم بهتم زد: امارات و مصر در بیانیه‏ی مشترکی مدعی اشغال جزایر سه‏گانه توسط ایران شده و از تهران خواستن جزایر سه گاه رو به امارات برگردونه! این بیانیه دقیقاً زمانی منتشر شد که تموم رسانه‏ها پر بود از این سؤال که چرا اعراب در قبال جنگ لبنان سکوت کردن! تازه دستگیرمون شد که بندگان خدا سکوت نکردن. بلکه مرحله‏ی اول جنگ یعنی قتل عام شیعیان ماجراجوی لبنان رو به برادران اسرائیلی سپردن و مراحل دیگه‏ی تشکیل خاومیانه‏ی جدید اسلامی رو با محوریت کربلایی بوش، برادر اولمرت، خواهر رایس و سایر برادران و خواهران مسلمان، که شامل قتل عام شیعیان ضد دموکراسی عراق و سرنگونی دولت خشونت طلب ایران می‏شه رو بین خودشون تقسیم کردن تا خود نیز از ثواب این جهاد فی سبیل الله بهره‏ای برده باشند. البته امارات کمی با احتیاط‏تر از برادران سعودی حرکت می‏کنه، چون هر گونه تهدیدی علیه ایران ممکنه موجب قطع صادرات دخترای معصوم و دست‏نخورده‏ی ایران به امارات بشه که با توجه به این‏که این مسئله منفعت حیاتی امارات محسوب می شه، در این صورت برادران شیخ نشین مجبور خواهند بود از خواهران روسی که  قیمتشون هم از دخترای ایرونی خیلی پایین‏تره ارتزاق کنن تا دین خدا روی زمین نمونه!!

پرده‏ی پنجم: پیامی از یک آشنای غریب
داشتم ایمیل‏هام رو چک می‏کردم که به یه ایمیل از پارسی بلاگ برخوردم. اونو بازشم کردم. نوشته بود شما یک پیام جدید دارید. خیلی تعجب کردم، آخه من هنوز هیچ چیزی تو وبلاگ ننوشته بودم. این پیام برای یه وبلاگ خالی اومده! رفتم تو پارسی بلاگ تا پیام رو بخونم. عزیزی از من خواسته بود در خصوص لبنان بنویسم. اما اون نه منو می‏شناخت و نه می‏دونست چه‏جوری می‏نویسم. پاسخ دادم که تا شهریور نمیتونم چیزی توی وبلاگ بنویسم. اما همین پیام عادی مدت‏ها فکر منو مشغول کرده بود. دیگه وقتی تصاویر لبنان رو از تلویزیون تماشا می‏کردم یه جور دیگه بودم، انگار به یه متهم دارن صحنه‏ی جنایتشو نشون می‏دن. راستی من چرا نمی‏نوشتم؟! یعنی این قدر مسلمون نیستم که به جای 19 و 20 به نمره‏ی 16 و 17 فکر کنم، اما در عوض رسالت خودم رو انجام بدم. یاد اسم مستعارم افتادم:امین. چرا این اسمو برای خودم انتخاب کردم؟ چون می‏خواستم همیشه یادم باشه که من یه امانت‏دارم، یعنی باید امانت‏دار باشم. چه بخوام چه نخوام امانتی رو تحویل گرفتم که باید حفظش کنم. یه صفحه‏ی کوچیک وب تو دنیای این شبکه‏ی عظیم چیزی نیست. اما بالاخره یه امانته. من در گرفتن امانت اختیاری نداشتم، چون اصلاً این امانت پیش از تولد به من و همه‏ی آدم‏ها داده شد. اما در حفظ اون مختارم. این منم که می‏تونم با سکوت و سر به زیر برف کردن خیانت در امانت کنم یا این‏که امانت‏دار باشم و اون‏چه که صاحب امانت می‏خواد انجام بدم، بگم و بنویسم.
یادم افتاد از زمانی که قرار بود یه صفحه‏ی ثابت توی یکی از نشریات معتبر به من بدن، اما وقتی بعد از یه بار که مطلبم توی اون نشریه چاپ شد فهمیدم خط فکری این نشریه مبتنی بر امانت‏داری نیست، با وجود این‏که نیاز به کسب اعتبار داشتم، اما دیگه برای اونا ننوشتم. اون موقع ننوشتن را تکلیف می‏دونستم، حالا یه انسان بزرگوار با یه پیام ساده و معمولی در من این احساس را ایجاد کرده که مکلفم بنویسم، حتی اگر هیچ کس نخونه! مثل همیشه دست به دامن بی بی دو عالم شدم. همونی که هر وقت عنان کار از دستم می‏ره صداش می‏کنم و قبل از این‏که خواستم تموم بشه از جایی که اصلاً فکرش رو نمی‏کنم راهنماییم می‏کنه.

پرده‏ی ششم: غم مشترک
هر جا نگاه می‏کنی صحبت ازلبنانه، انگار همه‏ی مردم یادشون رفته خودشون هم کلی مشکل دارن. غم همه شده بچه‏های مظلوم و بی پناه قانا، صور، بعلبک ... هیچ خبری به اندازه‏ی عملیات حزب الله علیه دشمن متجاوز کسی رو خوشحال نمی کنه! دنیای وب که عالم خودش رو داره. دختری که با کلی امید و آرزو بالاخره تو کنکور قبول شده و باید به فکر انتخاب رشته‏ی دانشگاهیش باشه، آقا پسری که بعد از 2 سال هنوزکار پیدا نکرده تا نامزدش رو به خونش ببره، آقایی که به هر دری زده نتونسته چکش رو پاس کنه، خانمی که چون پول ثبت نام بچش تو مدرسه رو نداره هر روز آواره‏ی این مدرسه و اون مدرسس. همه و همه حالا یه غم مشترک دارن: لبنان. وقتی به بعضی از وبلاگ‏ها سر می‏زنم از خودم شرمم میاد. ای کاش ذره ای از غیرت اون‏ها رو داشتم. کافیه یه سری به صفحه‏ی مشخصاتشون بزنی، اصلاً اهل این حرفا نیستن. اما انگار حتی خودشون هم نمی‏دونن که چه قدر با اون مشخصاتی که از خودشون نوشتن فرق دارن! خاطرات ایکس پارتی‏های شبانه نوشتن کجا و از حزب الله نوشتن کجا! انگار همه بر خلاف اون چیزی که هستن یه وجود دیگه‏ای دارن که شمه‏ای از غیرت الله هستش. به قول حضرت لسان الغیب:
در اندرون من خسته دل ندانم کیست *** که من خموشم و او در فغان و در غوغا است
دیگه برای دیدن عکس سید حسن لازم نیست دنبال سایت‏های مذهبی بگردی. می تونی تو هر وبلاگی، با ربط و بی ربط عکس این رهبر شجاع عربی رو ببینی. مطمئنم اگه یه روزی درای مرز باز بشه و ایرانی‏ها بتونن بدون هماهنگی با دولت برن لبنان، توی لیست شهادت‏طلب‏های حزب الله اسم همین ژیگول‏هایی که وقتی از کنارشون رد می‏شی به خودشون و هفت جدشون فحش می‏دی رو خواهی دید!

پرده‏ی هفتم: بازگشت سوپرمن!
دوباره سراغ کامپیوتر می‏رم و اون پیام آشنای غریب رو می‏خونم. خیلی عجیبه! پیام کاملاً معمولیه، اما مدت‏ها است منو مشغول کرده، منو از کتابام دور کرده و پس از چند ماه دوری از نوشتن دوباره به پای کاغد و قلم کشونده. برام جالبه بدونم اون کیه. لینکش رو باز می‏کنم. با خوندن هر کدوم از مشخصاتش بیش‏تر از خودم شرمم می‏یاد. آره منی که با کلی ادعا زمانی که معمول مردم شناختی از حزب الله نداشتن توی جلسات و دوره‏های خودمون از قدرت حزب الله و نقش اون تو افزایش قدرت جهان اسلام می‏گفتم، حالا در مقابل یه جوون بی ادعا که اهل مطالعات سیاسی نیست و پدر خودش رو با خوندن انواع و اقسام کتب سیاسی و شناخت این کشور و اون کشور در نیاورده، احساس حقارت می‏کنم. دلیلش کاملاً واضحه. این آشنای غریب اون قدر که می‏دونه می‏نویسه، اما من دونسته‏های خودم رو نگه داشتم برای یه موقع دیگه! کی؟ زمانی که حسرت اون رو بخورم که چرا اون موقع که باید می‏نوشتم ننشتم. ای کاش به جای این اطلاعات، قدری غیرت داشتم تا بعد از یک ماه اون هم با تلنگر شخص دیگری هوس نوشتن نکنم.
اون آشنای غریب شاید حتی چشمش به کتاب‏های حوزوی نیفتاده باشه، شاید از تاریخچه‏ی حزب الله چیزی ندونه، اما یه مسلمون واقعیه. اون موسیقی پاپ و تکنو گوش می‏ده، اون هر هفته سر مزار شهدا نمی‏ره، کتاب‏های شهد مطهری رو نخونده، اما اون ازمن و امثال من مسلمون‏تره. ای کاش من هم هوی متال گوش می‏دادم، اما می‏تونستم از مظلومان قانا بنویسم. ای کاش شب و روزم با رفقای جور واجور تو مهمونی‏های شبانه می‏گذشت، اما می‏توانستم از حزب الله بنویسم. ای کاش ...
البته نمی‏خوام بگم که این کارا خوبه، اما اگر توجه به برادر و خواهر دینی نباشه، دیگه اسلامی نمی‏مونه که بخوای رو کم و زیادش و موسیقی مطرب و غیر مطربش بحث کنی! شاید بعضی موسیقیا و بعضی کارا آدم رو از مسیر اصلیش کمی منحرف کنه اما اونو از مسلمونی خارج نمی‏کنه، اما به فرموده‏ی پیامبر نازنینمون مسلمونی که به فکر مسلمونای دیگه نباشه و کاری که از دستش بر میاد انجام نده اصلاً مسلمون نیست!

پس من می‏نویسم چون باید بنویسم، می‏نویسم چون مسلمونم، می‏نویسم چون انسانم!



  • کلمات کلیدی :
  • کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی