کیسه پلاستکی پر از آب در دست داشت. چادرش را محکم با دندان گرفته بود. راه که می رفت به چپ و راست می رفت معلوم بود پاهایش درد دارند. خواستیم بریم کمکش کنیم اما زیبایی و هیبت آن پیرزن ما را میخکوب کرده بود و به او زل زده بودیم. فهمید نگاهش می کنیم معذب بود. هفت هشت سنگ قبر را شست و دست کشید. کمی اب ته کیسه ماند به روی آخرین قبر ریخت. سرمای بهمن ماه باعث نشد کوتاه بیاد . همه را دست میکشید و فاتحه می خواند. بالای اخرین مزار نشست. از ساکی که همراه داشت مفاتیح و قران در آورد. فهمیدیم آنجا مزار پسرش است. چون دعا می خواند و مثل مادر گریه می کرد....
میدانی از این مادران آن پسران بار می ایند. الجار ثم الدار..
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]