بسم الله.
خونواده اواخر تیرماه تصمیم گرفتند که بریم شمال، گفتند میخوایم جشن اعیاد شعبانیه رو امسال توی ویلامون در چالوس برگزار کنیم. وسائل رو آماده کردیم. برای فامیل و دوست و آشنای نزدیک هم کارت دعوت فرستادیم؛ قرار بر این بود که امسال جشن باشکوهی رو توی ویلای پدرهمسرم بگیریم و برای اولین بار بود که این کار انجام میشد. هماهنگیهاش و زحماتش هم خیلی مشکل بود. آخه قرار بود جشن میلاد امام حسین (ع)، حضرت اباالفضل (ع) و امام سجاد (ع) توی یکروز و بعدش هم بمونیم تا نیمه شعبان و خوش بگذرونیم. کارها انجام شد و من قرار بود مثل همیشه آچار فرانسه باشم. آچار فرانسه سفر و برگزاری جشن. البته بازم مثل همیشه عکاسی با من بود. و تصویربرداری با برادر همسرم! راهی سفر شدیم و چالوس رسیدیم. کارها انجا شد و مهیای جشن شدیم. تزئینات و سفارش غذا و تهیه میوه و شیرینی هم با من و مادرخانمم بود.
روز جشن بود و مردها طبقه همکف ویلا و خانمها هم طبقه دوم ویلا بودند، ویلا بزرگ بود با اتاقهای زیاد! و این برای چند روز ماندن افراد فامیل به ما کمک میکرد، بله میگفتم جشن بود و سرور و شادی، مولودی خوان داشت میخوند و همه داشتند کف میزدند. عجب اشعار قشنگی برای موالید شعبان میخوند. مولودی خون از مولودی خونهای باحال و کاردرست بود. منم مشغول عکاسی بودم. همون وسطای جشن بود که لامپ بزرگ گازی که نزدیک پنجره بود ترکید. نمیدونم از گرما بود یا از اتصالی برق یا اشکال خود لامپ!! شایدم لامپ میخواسته حواس ما رو جمع کنه! قسمتی از ویلا تاریک شد و طبق معمول تعویضگر لامپ و برقکار و آچار فرانسه خونواده من بودم.
از توی حیاط چهارپایه بلندی که دو متر ارتفاع داشت رو اوردم، گذاشتم زیر لامپ ترکیده و رفتم بالا (اینو نگفته بودم، ویلای پدر خانمم بزرگ بود و چند ویلای بزرگ دیگه دیوار به دیوارشون بود که پدرخانمم میگفت بغلی مال یه ضدانقلاب و چندتای دیگه هم مال یکی دونفر از وزرای دولت آقای هاشمی و خاتمیه!) بله رفتم بالا و دستم به لامپ که خورد یهو از پنجره بیرون رو نگاه کردم. البته اهل دید زدن و چشم چرانی نبودم! ولی با یه نگاه چیزی دیدم که کمی تعجب برانگیز بود!!! باورم نمیشد، ویلای همون ضدانقلاب معروف! فکر میکنید چی دیدم؟ دیدم آقایون مشتهر و معروف به سران فتنه (موسوی، خاتمی، کروبی) + موسوی خوئینیها، سیدحسن مصطفوی، تاجزاده، ابطحی، شریعتی، نبوی، میردامادی و بعضی که چهرهشون مشخص نبود دور میزی نشسته و مشغول مباحثه و خوردن هستند. میز بزرگی که پر از میوههای رنگارنگ و غذاهای جورواجوره. به به! بساط دود و دم هم که براه بود!
اون پنجره پائین تر بود و پنجرهای که من دید میزدم ارتفاع داشت و به سختی اونها میتونستند متوجه نگاه کردن من بشن. خلاصه داشتم لامپ رو میبستم و نگاه میکردم که خدمتکاری که ظرف بزرگی از آلبالو و گیلاس دستش بود وارد جلسه اونا شد و میچرخید و تعارف میکرد. آقایون سران فتنه یکبهیک برداشتند تا رسید به بهزاد نبوی؛ نمیدونم چطور شد که یکدفعه متوجه دید زدن من شد و با دست به بهزاد نبوی اشاره کرد، من تا اومدم سرم رو بدزدم منو دیده بود. سریع پریدم پائین، نمیدونستم باید چیکار کنم. با خودم گفتم معلوم نیست این آقایون باز دوباره چه خوابی برای مملکت و جوونها دیدن که اینجا جلسه گرفتند و دوباره میخوان چه فتنهای بپا کنند؟!!
سراسیمه بود که خودم رو به پدرم رسوندم، ماجرا رو براش توضیح دادم، باورش نمیشد اما به صحت و راستی حرف من ایمان داشت. به پدر خانمم که صاحب ویلا و بانی جشن بود هم شرح ماجرا دادم، اونم اولش باور نمیکرد وی گفت اون ویلا چندتا در داره بعید نیست از درهای دیگه داخل شده باشند. تازه اینروهم گفت این ویلا متعلق به ضدانقلابهای متصل به وزرای دولت هاشمی و خاتمیه! هیچ چیز غیر ممکن نیست.
این حرف دهن به دهن پیچید و خودجوش هماهنگ شد هر کسی حتی با دست خالی به سمت اون ویلا هجوم ببره و اونها رو از منطقه بیرون کنند. جمعیت حاضر در جشن هم کم نبودند. ماشاءالله خودشون یه لشکر بودند! منم تا اینها راه افتادند رفتم دوربینم رو برداشتم تا از صحنههای درگیری، عکسهای خبری بگیرم و خوراک چند روز رسانهها رو تأمین کنم. نمیدونم چه اتفاقاتی افتاد ولی همونطور که به کوچه پشتی که درب دیگر اون ویلا بود اونجا بود نزدیک میشدم میدیدم که جمعیت دارن دنبال ماشینهای زیادی میدوند، ماشینهای مدل بالایی که رنگاوارنگ بودن.
من رسیدم به اون ویلا دیدم از آشناهای ما زیاد کسی اینجا نیست، از یکی پرسیدم چی شده؟ بنده خدا نفس نفس زنان گفت فرار کردند! گفتم کیا؟! همینطور که نفس میزد گفت: سران. سران فتنه فرار . سران فتنه فرار کردند. گریختند. دُمشون رو گذاشتن روی کولشون و فرار کردند. گفتم چطوری؟! چرا فرار کردند؟ گفت: تا داشتیم نزدیک درب ویلاشون میشدیم دیدیم که ماشینهاشون مثل مور و ملخ دارن در میرند. یکدفعه یاد اون لحظه افتادم که اون خدمتکار بهزاد نبوی رو متوجه من کرد و من پریدم پائین؛ فهمیدم اینها که جلسه مخفیای داشتند از همون هوشیاری خدمتکارشون فهمیدن که اینجا هم نمیتونه برای جلساتشون و ریختن نقشه فتنه دیگری امن و مطمئن باشه. بله براحتی گریختنند.
ناامید رفتم داخل حیاط سرسبز ویلا، تعداد کمی از آشناها اونجا بودند. یکسری خدمتکار و کارگر هم بودند! سعی کردم از بجاموندهها و ریخت و پاشهاشون عکس بگیرم! دیگهای غذا. با غذاهای متنوع! کارگری که کنار حوضچهی پر از میوه نادم نشسته بود! کارگر دیگری که کنار منقل بزرگ (باربیکیو) بیخیال نشسته بود و کباب چنجه به بدن میزد! و ریخت و پاشهای عجیب و غریب که فقط از ثروتمندان و بیدردهای روزگار سر میزد. همین هنگام میخواستم وارد ساختمان ویلا بشم که دیدم صدای زنگ بیدارباش موبایلم میاد! تعجب کردم! البته دیدم انگار کسی تکانم میده و میگه پاشو پاشو نمازت قضا نشه. نگاهی کردم دیدم کسی نیست. اومدم برم داخل دوباره تکانی به من داده شد و بیدار شدم فهمیدم تمام اینها خواب بوده و ساعت موبایلم رو خاموش کردم. دیدم همسرم چادر نماز سرش هست و میگه پاشو نمازت قضا نشه!
خندهام گرفت. بهش گفتم سلام عزیزم. ممنون که بیدارم کردی! گفتم میدونی چه خوابی دیدم؟ گفت نه! گفتم خواب دیدیم رفتیم شمال! اونجا سران فتنه رو دیدم و... بعد از نماز صبح بهش گفتم میرم اینا رو توی وبلاگم بنویسم. و این شد که خوندید.
در ضمن بگم پدرزنم حتی یک متر زمین هم توی شمال نداره! چه برسه به ویلا! جالبه که آدم وقتی خواب میبینه واقعا فکر میکنه مثلا پدرزنش توی شمال، اونم چالوس یک ویلای چند هزار متری داره که همسایش ضدانقلاب یا وزیر و وکیل هست!
خواب عجیبی بود! بخیر بگذره. یا حق
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]