- بگذار کمی گریه کنم
آن ریکاوری که روزی گفتم استراحت بود اما نه به معنای راحتی که به معنای آماده تر کردن جسم و جان برای نبردهای جانانه. چیزی از جنس بازگشت رزمنده ها به دوکوهه بعد از عملیات. یعنی خودت را خوب بسازی برای جنگ بعدی. راستش در سفر حج که فکر می کردم برایم بهترین ریکاوری باشد، اینگونه نشد. حج برای من بیشتر نوعی خودسوزی بود تا خودسازی. یعنی که جمله معروف آوینی؛ “بمیری پیش از آنکه بمیرانندت”. سعی کردم بمیرم در این سفر و خود را بسوزانم. حج نوعی مرگ است یا بهتر بگویم نوعی برانگیخته شدن. یعنی خدا در حج به آدمی این فرصت را می دهد که بمیرد اما سرش بعد از بلند شدن به سنگ لحد نخورد، بلکه نگاهش گره بخورد به حجرالاسود. نوعی مرگ که بعدش باز هم فرصت زندگی در همین دنیا را داشته باشی. که در حج آدمی خانه خدا را زیارت می کند و در مرگ خود خدا را. بگذریم. هفته پیش رفتم شمال از راه جاده چالوس. مقصد ما شهر کلاچای بود. منزل یکی از اقوام. اگر نه به سبب و نسب که به گردش روزگار. به شدت منتقد اینگونه شمال رفتن جوانانم. کدام گونه؟ توضیح می دهم. اینکه به شمال بروی و خانه ای اجاره کنی و چند باری هم بروی دریا و چند تا بوق هم در تونل کندوان بزنی و هیچی به هیچی. حداقل آنهایی که مجرد هستند توصیه دارم برای شان درباره همین جاده چالوس. مفت از دست ندهید این جاده را. یک هفته هم برای ماندن در حاشیه این جاده کم است و چه بهتر که شبها به جای خانه اجاره ای در چادر مسافرتی بخوابید که صفایش بیشتر و قیمتش کمتر است. ابتدای این جاده جایی است به نام شهرستانک. یعنی از کرج به سمت شمال می شود سمت راست جاده. نزدیکی های سد کرج است و بسیار جایی دنج. حتما یک روزی در این شهرستانک بمانید و با مردمان بومی آنجا سعی کنید رفیق شوید. کوه های اطراف شهرستانک را از دست ندهید. آنقدر لازم نیست حالا کوهنورد حرفه ای باشید. صعب العبور نیست. بعد هم جایی نزدیکی سیاه بیشه، روستایی هست به نام “ولی آباد” که نماز خواندن در مسجد این روستا خیلی صفا دارد. من در یکی از مسافرتهای شمال در عهد مجردی ? شبانه روز در این روستا ماندم و خدا عالم است که چه پخته شد این خامی. اینکه نان بخوری از تنور داغ خانه ویلایی و در عین حال ساده پیر زنی که مادر شهید است. این روستا قبرستان با صفایی هم دارد و چند تایی هم شهید اهالی اینجا تقدیم اسلام کرده اند. بعد هم جای دیدنی دیگری که من در سفرهای ماضی به جاده چالوس رفتم روستای “الیت دلیر” بود. این روستا از پایین به بالا سمت چپ جاده چالوس است و این منطقه حاشیه ای جاده چالوس خودش به تنهایی هم ییلاق دارد و هم قشلاق. فصل سرد سال معمولا اهالی اینجا می آیند در حاشیه جاده جایی به نام “واسپول” منزل می کنند که با خود جاده چالوس فقط چند دقیقه فاصله دارد اما در فصل گرما اهالی می روند در شمال این حاشیه که روستای الیت دلیر قرار دارد که حدود ? ساعتی راه می شود و چه هوای خنک و مطبوعی دارد. هم اینجا و هم راه دیگر این آبادی که به “انگوران” و “گیجان” ختم می شود. این را هم بدانید بد نیست. عده ای خوش ذوق به این روستا می آیند و در منتهی الیه این روستا ماشین خود را چند روزی به امانت نزد اهالی می گذارند و خود دل به دامن طبیعت می زنند و فقط با ? ساعت پیاده روی و نه کوهپیمایی می رسند به شهر طالقان. یک بار من این کار را کردم و چه صفایی داشت. یعنی از وسط کوههای جاده چالوس بعد از ? ساعت پیاده روی، سر از شهر زیبای طالقان دربیاری، خیلی عالی است. امتحان کنید؛ به تجربه کردنش می ارزد. خیلی ارزان می شود مسافرت کرد به قول رضا امیرخانی. در اولین سفرم به روستای الیت دلیر، رفتم خانه مادر شهید درخشیده که امین چیذری هم همراهم بود. یک مادر شهید می نویسم، یک مادر شهید می خوانی. بنازم ناز صدای ولایت را که تا هر آبادی کشیده شده است. این مادر شهید کمی تا قسمتی با فقر دست و پنجه نرم می کند اما هر بار که نامی از مولای خوبان حضرت سید علی برده شد، باید می بودی و قطرات اشک را در چشمانش می دیدی. حکایت جالبی هم دارد مراسم شهید این مادر پیر. فقط این را بگویم که دست تنگی اجازه نمی داد این مادر برای پسر شهیدش مراسم بگیرد اما در عالم خواب می بیند پسرش را که می گوید؛ مادرم! غصه نخور. برای من مراسمی بگیر. فردا گوزنی می آید در جاده و این را خدا برای تو می فرستد تا قربانی کنی و برای من مراسم بگیری. فردای این روز مادر این شهید و دایی شهید در جاده کلاردشت با یک وانت مشغول تردد بودند که دیدند گوزنی آمد وسط جاده و راه را بست. کمی معطل شدند و بعد با کمک شانه خاکی جاده به مسیر خود ادامه دادند اما در پیچ بعدی جاده باز هم سر و کله این گوزن پیدا شد و اینگونه شد که مادر شهید داوود درخشیده یاد خواب دیشب خود افتاد. به برادر خود گفت: تو فقط در عقب وانت را باز کن و کاری ات نباشد. دایی شهید هم همین کار را کرد و گوزن آمد و عقب وانت جا خوش کرد. همه اهالی محل به درستی این واقعه صحه می گذارند و حتی مادر شهید درخشیده به یادگار، شاخ این گوزن را نگه داشته در گوشه اتاق کوچک خانه اش که بی شباهت به حسینیه محقری نیست … بگذار من کمی گریه کنم تا مابقی حرفها … “ای شهید، ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود بر نشسته ای. دستی بر آر …”. به قرآن شهدا زنده اند. ولله شهدا هوای ما را دارند. شهدا خیلی با معرفت اند. باز هم خاطره ای بگویم از همین شمال و همین شهدا. سالها پیش پدر و مادر بابا اکبر یعنی همین پدربزرگ و مادربزرگ ما رفته بودند شمال به قصد تفریح که شباهنگام در جاده “ماسال” راه را گم می کنند. نیمه شب می رسند به یک روستا و پدربزرگ که دیگر نای رانندگی نداشت ماشین را خاموش کرد تا بلکه صبح شود و نور خورشید راه را در آن تاریکی نشان شان دهد. لحظاتی بعد خانمی به شیشه ماشین می زند که بیایید منزل ما. اینطوری خوب نیست. تا فردا صبح ما یک کلبه درویشی داریم. یک شب را بد بگذرانید. سخن کوتاه کنم. پدربزرگ و مادربزرگ ما می روند خانه این خانم و دقایقی بعد که مرد این خانه وارد می شود، بی مقدمه می گوید؛ شما پدر و مادر شهید اکبر قدیانی نیستید؟ جواب می شنود که آری. این مرد دوباره می گوید؛ من سالها پیش با فرزند شما در حوزه هنری و کارخانه ایران کاوه رفیق بودم. شلوغی تهران روی مخم بود و آمدم شمال. دیشب خواب اکبر را دیدم که گفت: فردا مادر و پدر من در این دیار غریب هستند. به خانه ات راه شان می دهی؟ … بگذار کمی گریه کنم تا مابقی حرفها.
- به جای مگس، زنبور باشیم
بر خلاف دیگر دوستان وقتی یکی از من بپرسد از شمال چه خبر؟ به جای اینکه بگویم بد حجابی غوغا می کرد، از آرامش دریا، شکوه جنگل و خنکای نسیم صبحگاهی جاده کلاردشت به عباس آباد سخن می گویم. خواهش می کنم این سطور را سیاسی نخوانید. من به همان اندازه که با اصل گشت ارشاد موافقم، از آرا و عقاید امثال مشایی نگرانم. حرف من چیز دیگری است. خصلت مگس داشتن کفران نعمت خداست. برخی از ما به جای آنکه زنبور باشیم و روی گل بنشینیم، قناعت کرده ایم به مگس بودن و نشستن روی گه. یعنی که فقط نیمه خالی لیوان را می بینیم. یعنی که غیرت ما بوی تعصب بیجا می دهد. منظورم بیشتر ما آقایان است. همه فکر و ذکر ما شده حجاب خانم ها. اتفاقا در این سفر من به کرات دیدم جوانانی از مرد و زن که داشتند در دل طبیعت نماز اول وقت می خواندند. بیاییم خوبی ها را هم ببینیم. نسل جوان ما همین نسل اعتکاف، همین نسل ? دی، همین نسل شب های رمضان الکریم است. جز این است؟ حالا گذشته از اجتماع، در محیط خانه و خانواده هم ما معمولا غیرت الکی خرج می کنیم. به حجاب خواهر و مادر خود، به ناموس خود بسیار حساس هستیم، اما وقتی چشم خودمان به جمال عروسکی روشن می شود، با همان چشم، شکار می کنیم! خدایی غیر از این است؟ برخی از دوستان آنقدر ریز از جزئیات حجاب بد عده ای از زنان انتقاد می کنند که آدم می ماند وقت خیره شدن، چقدر دقیق چشم شان کار می کرده! باز هم می گویم من اینجا از موضع اخلاق و نه سیاست، دارم حرف می زنم. با نگاه مردانه نمی توان مشکلات زنانه را حل کرد. سیاسی کردن موضوع بدحجابی هم چیزی را درست نمی کند و از طرفی بدحجابی فقط مقوله ای مختص به خانم ها نیست. من در این سفر اگر قرار است نقاط منفی را ببینم اتفاقا معتقدم بی حیایی عده ای از مثلا مردها بیشتر از بدحجابی عده ای از خانم ها بود. بگذریم که بیشتر از این ادامه بدهم برایم گله به گله کامنت می آید که داداش حسین فمنیست شده!
- شیخ بی سواد در “پلرود”
از جاهای بکر شمال که کمتر دستخوش فکر کج آدمی زاد شده، جایی است که الان آمارش را به شما می دهم. از سمت شرق به غرب، اولین شهر استان گیلان چابکسر است و بعد کلاچای. کلاچای بخشی است با ? شهر واجارگاه و کلاچای. از کلاچای به طرف جنگل که حرکت کنی، می رسی به بخش رحیم آباد. کمی آن سوتر از رحیم آباد، املش قرار دارد که اگر نه بهترین که بیشترین چای منطقه مال همین جاست. بهترین چای هم بی شک چای لاهیجان و فومن است. لطفا هنگام نوش جان کردن چای شمال به مزه اش کاری نداشته باشید. به این فکر کنید که بعد از نوش جان کردن، به اعصاب شما آرامش می دهد. عطر و طعم و مزه را ما امروزه فدای اصل چای کرده ایم و این هم کفران نعمتی دیگر است. و اما رحیم آباد را که تمام کنی و باز هم به طرف جنگل حرکت کنی، می رسی به منطقه اشکورات و جاده اشکور. در این جاده منطقه ای هست به نام “پلام”. پلام رودخانه ای دارد به همین نام که بخشی از رود “پلرود” است که به دریا می ریزد. آب تنی کردن در این رودخانه را به خصوص در بخش پلام از دست ندهید که به کوری چشم سران فتنه صفایی دارد برای خودش. یعنی جان می دهد این شیخ بی سواد را بیاندازی داخل پلرود و بعد به او بگویی؛ حالا اگر مردی با بی بی سی مصاحبه کن و البته شیخ در پلرود باید مراقب خودش باشد. بالاخره خطر تعرض همه جا شیخ را تهدید می کند. در این نواحی “سفید آب” هم هست که بی واسطه از چشمه کوه های اینجا بیرون می آید و امروز آب شرب کلاچای و رحیم آباد و رودسر از همین سفید آب تامین می شود. دیگر نکته اینکه اگر این سلسله کوه منطقه اشکور را تا آخر بالا بروی، می رسی به جایی که دیگر جاده خاکی می شود. اینجا ماشین شاسی بلند به کار آدمی می آید تا با ? ساعت رانندگی در جاده خاکی، سر از شهر الموت قزوین در بیاوری. یعنی رسیدن به شهر قزوین بدون استفاده از بزرگراه قزوین – رشت که می گویند خیلی خوش منظره و زیباست اما ما کجا و ماشین شاسی بلند کجا؟ و اما این رودسر که نوشتم “قم شمال” است. حوزه علمیه ای دارد قدیمی با نزدیک ??? سال سابقه. خانواده شهیدان جنیدی، پدرشان روزگاری امام جمعه همین شهر رودسر بود که الان به رحمت خدا رفته اند. من در کتاب “نه ده” چند باری نام از مادر شهیدان جنیدی برده ام. ? شهید این مادر محترمه تقدیم اسلام کرده و “آقا” در وصف پدر این شهیدان همین بس که فرموده: “ایشان از اولیاء الله بود”.
- در دیار سبلان
از شمال رفتن به اردبیل و دیدن دریاچه شورابیل هم برای خودش لذتی دارد. آدمی در “گردنه حیران” واقعا حیران می ماند از قدرت خدا در خلق زیبایی های باشکوه. در آفرینش کوه. فقط این را بگویم و رد شوم که برای رفتن به انزلی و بعد آستارا و اردبیل لزومی ندارد حتما از شهر رشت رد شوی. بعد از لاهیجان می توانی ماشین را بیاندازی سمت آستانه اشرفیه و لشت نشا و کیاشهر و خلاصه به انزلی برسی بی نیاز از درگیر شدن با ترافیک شهر رشت. نرسیده به اردبیل شهر “نمین” قرار دارد که عسل اش معروف است اما همین عسل را بد نیست اگر بدانیم چگونه تولید می شود. عسل به روایتی استفراغ زنبور عسل است و به دیگر روایت مدفوع هاچ زنبور عسل. این دیگر عجب خدایی است. حضرت ابوتراب در نهج البلاغه از عسل به عنوان بهترین و مغذی ترین ماده غذایی نام برده و همه پزشکان در یک کلام، عسل را “شفا” می دانند و تو اگر نیک بنگری در همین عسل کافی است قدرت خدا را ببینی و ببینی که شیرین ترین ماده غذایی را از چه چیزی آفریده. همین جا لعنت باید فرستاد بر همه منکرین خدا از اول تا آخر و اما در اردبیل، سری هم زدیم به آرامگاه شیخ صفی الدین اردبیلی که بی شک شیخ زاهد گیلانی که در لاهیجان مقبره دارد استادش بوده. این شیخ صفی را می شود پدر معنوی سلسله صفویه هم خواند. من با تمام ارادتی که به دکتر شریعتی دارم معتقدم دکتر در کتاب “تشیع علوی – تشیع صفوی” اغلب حرف حساب زده اما در شناخت مصادیق دچار اشتباه شده. دوران صفویه دوران باشکوهی بود از پیوند دین و دولت. یعنی که شاه عباس از پادشاهی فقط زورگویی و قلدری و احیانا خانم بازی اش را بلد نبود. او آنقدر عقل داشت که زمام امور را بسپرد دست فقهای مجتهد و علمای دین. حالا اینکه گاهی نان اهل بیت را می خورد و دم از “علی” می زد، این نه اشکال کار شاه عباس که اتفاقا نقطه قوت زمامداری اوست و مگر ما جز این است که هر نانی می خوریم از صدقه سر علی و اولاد علی است؟ اینکه دکتر گفته؛ “ما باید نان دنیا را بخوریم و برای دین کار کنیم، نه اینکه نان دین را بخوریم و برای دنیا کار کنیم”، حرف حکیمانه ای است اما مصداق آن، سلسله به قول دکتر ولایتی؛ جلیله صفویه نیست. بگذریم. بعد از اردبیل رفتیم “سرعین” و آب گرم “گاومیش گلی” که طبیعی ترین آب گرم اینجاست اما خدایی اش زمستان بیشتر فاز می دهد رفتن داخل آب گرم این حوضچه سر باز. یک مقدار هم اگر پولی که از ملت می گیرند خرج نظافت این آب گرم ها کنند، ثواب دارد! خود آب گرم بسیاری از امراض را دفع می کند و آب اش الحق که شفاست اما کثافت رختکن و دم پایی های پاره اگر بگذارد. هر چند که “یا من اسمه دوا و ذکره شفا” فقط حب حسین است.
- ماه یعنی حضرت آه، یعنی خامنه ای
در رانندگی ماشین آدم گاهی به طرف شانه خاکی جاده برود، بهتر از این است که خود آدمی برود سینه قبرستان. این اصل را در رانندگی رعایت کنید، به خصوص وقتی که دارید با ماشین جلویی شاخ به شاخ می شوید. و اما یکی از بهترین سواحل شمال، ساحل “حسن سرا” حد فاصل کلاچای و رودسر است که نه پولی است و نه شن هایش آنقدر نرم و ریز است که موقع بیرون آمدن از دریا اذیت شوی. ماشین را هم می توانی تا یک متری ساحل دریا ببری و اما شب نیمه شعبان با جناب باجناق و نوه همین جنیدی بزرگ که فرزند شهید حمید جنیدی است دل را زدیم به دریا و نیمه شب آمدیم شنا کنیم و خودمان را با آب و سکوت و شب و عشق و ماه و ستاره ها و اوج و موج آشنا کنیم. تا به حال ماه را این همه زیبا ندیده بودم و ستاره ها را این همه نورانی و زیاد. خودمان در آب بودیم و نگاه مان به آسمان. جسم مان ماهی بود و جان مان پرنده و برگ برنده مان دریا بود و آسمان. در روی امواج دریا خوابیده بودم و چشم از ماه بر نمی گرفتم و دیدم که ماه در شب همان اختیارات خورشید را دارد در روز. یعنی شاید گرما و نور خورشید را ماه نداشته باشد اما آنقدر ستاره دور و بر خود دارد که از پس تاریکی برآید و دیدم که الحق وقتی شب باشد و قتی دوران غیبت باشد و وقتی مهدی نباشد، این حضرت ماه، نائب بر حق خورشید است. به ماه نگاه می کردم که چه کامل بود. نقصی ندیدم در ماه و دیدم که چه بزرگ آبرویی دارد نزد ستاره ها و دیدم که ماه چه زیبا گفت خطاب به خورشید که؛ “این آبرو را هم خود شما به ما داده ای”. دیدن ماه، نگاه به دریا، خیره شدن به ستاره ها، دل زدن به دریا، چشم دوختن به آسمان، عبادت ما پروانه هاست و باز هم به ماه نگاه می کردم و می دیدم که انگار ستاره ها دارند دور ماه طواف می کنند و وقتی آن همه ستاره را گرد ماه دیدم خدا را شکر گفتم که ما اهل کوفه نیستیم. ما شکوفه های گل یاسیم. پر از احساسیم. عاشق عباسیم. خواستم بشمارم ستاره ها را. عدد کم آوردم و همانجا به دشمنان خامنه ای گفتم: بیشمار ماییم. شما غلط کردید بیشمارید. شما بی شعارید. بی شعور. بی عار. شما به جای طواف گرد ماه، لیاقت تان همان شب پرستی است. شب و ظلمت و تاریکی و خفاش با شما، ماه و نور ماه و عشق ستاره ها با ما. و باز به ماه نگاه کردم و دیدم تنها گناه ماه این است که بی خورشید قبول کرده رهبر ستاره ها باشد. یعنی منت گذاشته بر سر ما. یعنی افتخار داده به ما. خدا را در همان دریا شکر گفتم بابت نعمت ولایت و بابت مصداق این نعمت، رهبر عزیزمان خامنه ای. و همین طور خیره شده بودم به ماه که دیدم اگر شب بود و ماه نبود، شب پرستان، “نور” را سر می بریدند و فهمیدم اولین کسی که بابت رهبری خامنه ای به ایشان دست مریزاد می گوید مهدی فاطمه است. اولین سپاسگزار مولای ما، پادشه خوبان است. و دیدم که بیشترین آه را از فراق خورشید همین جناب ماه می کشد و دیدم که خداست آنکه بر سر مولای ما دست می کشد. خدایا شکرت بابت تحقق این شعار؛ “دست خدا بر سر ماست، خامنه ای رهبر ماست”. آری، خامنه ای رهبر ماست. هر کس به کسی نازد، ما هم به علی نازیم. تمام هستی ما خامنه ای است. عشق ما مستی ما خامنه ای است. با خامنه ای ما دنبال هیچ واسطه ای برای مهدی نمی گردیم. الکی عده ای خودشان را به خورشید وصل نکنند. عامل اتصال ستاره ها به خورشید فقط و فقط جناب ماه است. از ماه کسی نزدیک تر به خورشید نیست. و باز دیدم که ماه چقدر زیبایی داده به آسمان. ماه نباشد ما کجا می توانیم آسمان را ببینیم؟ گفت: “به علی شناختم من به خدا قسم خدا را”. و باز دیدم که بی ماه، هیچ راهی به الله ختم نمی شود که اگر در روز، قطب عالم امکان حضرت خورشید است، در شب، قطب نمای راه ما سرانگشتان جناب ماه است. ای شب! هر چه می خواهی تیره تر باش و ای لیل! هر چه می خواهی تاریک تر. ماه ما چون عباس نگهدار اوست، همه ظلمات تو را یک تنه حریف است. گفت: “آمریکا، آمریکا، تو با سلاح تزویر، ما با سلاح ایمان بجنگ تا بجنگیم”. ???? ماهواره جاسوسی دشمن، بروند بمیرند که عمرا از پس این ماهپاره علوی تبار ما برآیند. تا ما ماه را داریم، روزگار شب پرستان سیاه است. یک بار نوشتم؛ ما این بار منتظر نمی مانیم تا محرم گردد. عاشورا را جلو می اندازیم و یک مو ز سر علی اگر کم گردد، سرتان را می گذاریم روی سینه تان. به امتحانش می ارزد. ما بدمان نمی آید شما را لااقل در یک جا بی شمار کنیم؛ در جهنم!
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]