شخصی با نام “یک بسیجی” در وبلاگ “خصوصی نیست“، خطاب به مدیر وبلاگ گفته:
سلام آقای صفار
می خواستم نظر شما را درباره نوشته های حسین قدیانی بدانم. کمی تند نمی رود؟ ممنون از شما. البته من خودم قلم حسین را خیلی دوست دارم اما گاهی فکر کنم تند می رود. به هر حال نظر شما برای من مهم است.
و این هم جواب “سجاد“:
همه ما این یک سال اخیر را با دل نوشت های حسین زندگی کرده ایم. ممکن است در بعضی مسائل سلیقه ای برخی نوشته های او را نپسندم. (بعضاً به خودش هم گفته ام) ولی او را صدای رسای ناب ترین بچه بسیجی ها می دانم. صدای رسای موتور سوارها، فلافل خورها و …
***
و اما جدیدترین پست وبلاگ “خصوصی نیست” را با افتخار در “قطعه 26? پوشش می دهم و دست و بازوی همه دوستان بسیجی شرکت کننده در اردوهای جهادی را می بوسم. این نازترین بچه هایی که جوانی خود را حتی در این “جنگ روزگار” مثل “روزگار جنگ”، “خاکی” سپری می کنند. خسته نباشید. خدا قوت. فقط این را بگویم: بچه بسیجی ها به همان دلیل که حق دارند برای من دست بزنند، حق نقد هم برای شان محفوظ است و من مفتخرم که این بچه ها منتقد من باشند. بچه بسیجی همه چیزش عشق است و دوستان پای ثابت “قطعه 26? بدانند، اگر روز اولی که کلید فعالیت این وبلاگ در فضای سایبر زده شد، امثال سجاد و وحید اشتری و ثابتی و مهند حامد و … (اسم همه را ببرم کل اینترنت پر می شود! یک چیزی در مایه های غلط کردید بی شمارید!)، “قطعه 26? شما را پیوند وبلاگ خود نمی کردند، این کلبه نه رونق داشت نه صفا. راضی نیستم از دوستان اگر به بهانه خواندن مطالب من، به وبلاگ این عزیزان نروند و ایشان را دست مریزاد نگویند. ما اهالی این قطعه، همه و همه مدیون این بچه ها هستیم. مدیون قلم زیبا و قدم دل ربای شان که ستاره ها در آسمان ولایت، همه برای “ماه” عزیزند. این را هم اضافه کنم؛ به عشق همان موتور سوارها و فلافل خورهایی که سجاد گفت، دارم متنی را می نویسم که چهارشنبه در روزنامه وطن امروز کار خواهد شد. متنی پر از مسجد ارک، مملو از دود اگزوز موتور قراضه بچه بسیجی ها، سرشار از حاج منصور، فقط 800 کلمه اش درباره کوچه کثیف و فلافل خوردن در ساعت 3نیمه شب است. به هر حال من عاشق باتوم دانیال های میدان شوش هستم. من دوست دارم اتفاقا بچه بسیجی در رکاب مالک خودش را برساند دم خیمه معاویه و علی به آنها بگوید برگرد. این شرف دارد که علی به عده ای بگوید؛ مرد نامرد. ما خوب است مرد خطر باشیم و سید علی به ما بگوید؛ به احدی ظلم نکنید. این شرف دارد که مولای ما به خواص بی بصیرت به یاران بی خاصیت به ناطقان ساکت به مالکان ملک و املاک به این جدا شده های از افلاک بگوید؛ “این عمار”. من اتفاقا عاشق تندرو ترین بچه بسیجی ها هستم. ریش توپی ها. عشق بیسیم ها. ستاره هایی که برای دفاع از خامنه ای و خلق حماسه “نه ده” سال هشتاد و اشک، منتظر دعوت شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی نمی مانند. بچه هایی که سرشان درد می کند برای دعوا. بچه هایی که این بار منتظر محرم نمی مانند. عاشورا را جلو می اندازند و عرق گیر سران فتنه را پرچم می کنند. بچه هایی که اگر آمریکا ما را تهدید کند، می گویند؛ آخ جون، جنگ! خرخره آمریکا را می جویم و نمی گذاریم حتی یک مو فقط یک مو ز سر علی کم گردد. ما خامنه ای را بیش از آن دوست داریم که پدران مان خمینی را دوست داشتند. نه، ما خامنه ای را نمی پرستیم اما الگوی ما در پرستش خدا، خامنه ای است. عبای این مرد، خیمه حسین است. بیت رهبری خانه علی است. همه هستی ما سید علی است. ما الان دل مان برای صدای خامنه ای تنگ شده. چند روزی است که سخن نگفته با ما. چند روزی است که سخن نگفته بابا. هزاران “بابا اکبر” فدای یک لحظه زندگی “آقا”. تا علی هست ما را غم بی پدری نیست. بابای ماست خامنه ای. تملق ماه هم لیاقت می خواهد. اینجا ریا هم ثواب دارد. عشق به خامنه ای مثل گریه برای حسین است که ایشان در این زمانه همان حسین است. هر کس به کسی نازد ما هم به علی نازیم. لعن علی عدوک یا علی. از اولی بگیر بیا جلو اما زیاد به شیخ نزدیک نشو. نامرد ادعای تجاوز می کند!! این چند خط را تقدیم می کنم به وحید اشتری و آن نوشته را به تندرو ترین بسیجی های این مرزو بوم. بس کنم. نوشته سجاد را بخوانید.
یادگارهای جهادی امسال
تابستان پارسال را با صفتی جز «کوفتی» نمیتوانم توصیف کنم! نوعی احساس کدری و سنگینی خیلی آزاردهنده در فضا منتشر بود. از اوایل مرداد مضاعف هم شد. از تهران بدم می آمد. دلم می خواست از تهران بکَنم. حسرت این را می خوردم که با بچه ها بروم قوشخانه. اردوی جهادی (یا به قول بسیج دانشگاه تهران خدمت رسانی). ولی پایان نامه اجازه نمیداد. با یک چنین حال گرفته ای پایان نامه نوشتن آخر عذاب بود.
به خودم سپرده بودم که سال بعد هر طور که شده باید جهادی را بروی. بحمدالله طور خاصی نشد؛ یک هفته کندم و رفتم اردوی جهادی. روستای (…) از توابع شهرستان (…) استان (یکی از استانهای غربی کشور).?
***
اردوی خدمت رسانی بسیج دانشگاه تهران از جهت تنوع خدماتی که به منطقه ارائه می دهد، در نوع خود کم نظیر است. امسال که به دلایلی اردو جمع و جورتر از سالهای قبل برگزار میشود، این گروهها فعّال هستند: «گروه عمران» ساختمان نیمه تمام مسجد روستایی در نزدیکی (…) را تکمیل می کند. گروه های پزشکی و دندانپزشکی خدمات درمانی و ترمیمی رایگان می دهند. گروه «آموزش بهداشت» برای خانمها و بچه ها آموزش های متناسب میدهد. گروه «آموزش» با بچه های دبستانی و راهنمایی در زمینه قرآن و احکام و اخلاق دینی کار میکند. گروه دامپزشکی در کنار کار درمانی، فعالیت ترویجی و آموزشی انجام میدهد. گروه کشاورزی هم علاوه بر آموزشهای موردی به کشاورزان و باغداران، با تهیه گزارشی از وضعیت، مشکلات و استعدادات منطقه، پیشنهادات و راهکارهایی برای مسئولین محلی ارائه میدهد.
***
جمعیت منطقه (…) که روستای محل اسکان ما در آن واقع شده همگی کرد هستند. تقریباً هفتاد تا هشتاد درصد شیعه و سایرین اهل سنت. البته مردم هیچ علاقه ای به سؤال و چند و چون راجع به شیعه و سنی ندارند و غالباً پاسخ هایی میدهند از قبیل «ما همه مسلمانیم و …». این فضا برای ذهنیتهای کلیشه ای ما به شدت عجیب بود. مثلاً وقتی بچه ها شب نیمه شعبان جشنی در مسجد روستا برگزار کردند، اهل سنت هم مثل شیعیان در جشن شرکت کردند، با همان دستهای بسته به روحانی شیعه در نماز اقتدا کردند و برای تعجیل در فرج منجی واپسین آمین گفتند. همان اولین روزهای ورودمان به منطقه یکی از بچه ها از مسئول پایگاه بسیج و صاحب نانوایی روستا (که پسرش هم طلبه حوزه بود و در طول اردو مدام مشغول کمک به بچه ها و راه انداختن کار ما) پرسیده بود: اینجا مشکلی بین شیعه و سنّی وجود ندارد؟ جواب این بود: نه! مشکلی وجود ندارد. زن خود من سنّی است …!
***
شکر خدا امسال بارندگی فراوان باعث شده که وضعیت محصول (گندم) بسیار عالی باشد. این البته اختصاصی به یک استان و منطقه ندارد. در مسیر تهران تا (…) به هر شهری که رسیدیم، اول صف طولانی کامیونهایی که منتظر تخلیه گندم در سیلوها بودند، به چشم می خورد. پیرمرد کشاورز ?? ساله ای میگفت که به عمرم چنین محصول فراوانی را به یاد ندارم. البته «ذهن توسعه ای» ممکن است فوری توجهش به دیم بودن کشت گندم معطوف شود و بگوید: «چه فایده؟! سال دیگر، نه؟ سال بعدش که باز بارندگی کم شد، دوباره آش همان آش و کاسه همان کاسه واردات خواهد بود.» اما چه بسا «ذهن ایمانی» در این گیر و دار بالا گرفتن بحث تحریم و …، نشانه آشکاری از لطف و فضل رحمانی در این فراوانی بی سابقه بیابد. ذهن ایمانی را عشق است!
***
اردوی جهادی جدا از میزان یحتمل اندک و ناچیز خدمتی که میتواند به منطقه محروم ارائه دهد، ممکن است فایده مهم دیگری برای منطقه داشته باشد که از نفس آن خدمات مهمتر است. جهادی ممکن است برای مردم منطقه منشأ یک «خاطره» بشود که تا مدتها از آن نیرو بگیرند. جهادی می تواند مسیرهای جدید باز کند.
روز اول کار گروه عمران در منطقه یکی از اعضای گروه که کردی میدانست، شنیده بود که بین اهالی مطرح است: «اینها برای کار حقوق میگیرند و هر وعده غذایی به هر چهار نفر شان یک ران گوساله میدهند!!» اما کمی از کار و حضور در منطقه که گذشت و حقیقت ماجرا که معلوم شد، ورق برگشت. مردهای روستا به کمک آمدند. کار را از دست بچه های ما میگرفتند. هر کس در حد مقدوراتش چیزی برای پذیرایی میآورد. گاهی مهمان نوازی کریمانه کردی شان آدم را شرمنده میکرد. حتی اصرار که ناهار شما هم با ما! نشان به آن نشان، که روز چهارشنبه که من همراه بچه های عمران بودم، ده-دوازده نفر از مردهای روستا در کنار ما مشغول کار برای تکمیل مسجدی بودند که مدتها در روستایشان نیمه کاره مانده بود.
مشابه همین، اتفاقی بود که سر جشن میلاد امام زمان در مسجد روستا افتاد. جوانهای روستا عملاً کارهای اجرایی جشن و پذیرایی و … را از دست ما گرفتند. جشن شد، جشن خودشان! یکی شان که او هم طلبه بود با شعف غیر قابل وصفی میگفت: «الان دو سال است که این مسجد ساخته شده ولی تا به حال در آن “جشن” برگزار نشده بود.»
***
روز پنجشنبه با چند نفر از بچه ها و به همراه بخشدار منطقه به دیدن چند خانواده شهید رفتیم و شرمنده مهمان نوازی بزرگوارانه شان شدیم. در حالی که ساعت نه و نیم صبح (البته آنها چون تغییر ساعت را به رسمیت نمی شناسند، ساعتشان هشت و نیم بود!) به خانه اولین شهید وارد شدیم، هنوز نرسیده سفره صبحانه جلویمان پهن بود. و چه صبحانه هفت رنگی! نان و پنیر و ماست محلی، مربا، خیار و هلوی دستچین شده از باغ! معلوم بود میزبان هر چه داشته بر سر سفره گذاشته.
منطقه نسبت به مساحت و جمعیت نه چندان زیادش شهدای قابل توجهی دارد. بعضی از آنها در غائله تجزیه طلبی و توسط کومله و دموکرات شهید شده اند. از جمله بانویی به نام شهید شرافت کهریزی که البته نرسیدیم به خانواده اش سر بزنیم. ظاهراً او در خانه اش مشغول پخت نان بوده که متوجه میشود بچه های سپاه در حال نزدیک شدن به روستا و افتادن در کمین دموکراتها هستند. شرافت بالای بام خانه می رود و با دستان آغشته به خمیر به سپاهی ها علامت می دهد که سمت روستا نیایند. دموکراتها بدون درنگ او را به رگبار می بندند و ساج نانش را به خونش آغشته میکنند.
***
آقای بخشدار در همان چند سکانسی که ما دیدیم و همراهش بودیم، آدمی دوست داشتنی بود. به نظرم کسی که اندکی با فضاهای این چنینی آشنا باشد، می تواند تفاوت احترام رسمی که مردم به یک مقام مسئول میگذارند با احترام حاصل از یک محبت عمیق درونی را بفهمد. احترامی که مردم به آقای بخشدار میگذاشتند، با اشتیاق به استقبالش می آمدند، گرم بغلش می کردند و اصرار می کردند که به خانه ببرندش تا یک چایی مهمانشان باشد، از این نوع دوم بود. آقای بخشدار رابطه مستقیم و رودررویی با مردم برقرار کرده است و احتمالاً کار چنین مناطقی جز به چنین تعاملی راست نیاید. آقای بخشدار خودش برادر شهید و بومی منطقه است و قبل از بخشداری تجربه سالها مسئولیت در بنیاد شهید را داشته. همین امر رابطه اش را به ویژه با خانواده شهدا خاص کرده بود؛ وقتی می دیدندش گل از گلشان می شکفت. احوال تک تک اعضای خانواده را حاضر و غایب- جویا می شد و از حل شدن فلان مشکل و بهمان مسأله می پرسید.
در مسیر بازگشت، فرصتی برای گپ زدن پیش آمد. از آقای بخشدار پرسیدم که چند وقت است بخشدار شده؟ پاسخ داد که حدود یک سال و نیم قبل بخشدار شده و مسئول برگزاری انتخابات ریاست جمهوری در اینجا خودش بوده است. به شوخی گفتم: «پس تقلّبها را اینجا شما انجام دادید؟!» آنقدر جدی و سرد جواب داد: «هیچ تقلبی نکردیم!» که لازم به نظر می رسید سریعاً اضافه کنم: «شوخی کردم …». باز هم به نظر می رسید دلش صاف نشده. انگار بدجوری تو اوت زده و اهانت شدیدی کرده بودم که تلخی اش از کام آقای بخشدار بیرون نمی رفت. برایم تعریف کرد که چند نفر از همکاران او در هیئت اجرایی انتخابات منطقه از قضا طرفدار موسوی بودند و همانها تأیید میکردند که سالمترین انتخابات برگزار شده است. با حالتی آمیخته حسرت و شکر گفت: «ماجرای پارسال خیلی بد بود ولی این خوبی را داشت که همه چهره کریه کسی مثل موسوی را دیدند.»
در منطقه تحت سرپرستی آقای بخشدار، حدود ?? درصد مردم در انتخابات ?? شرکت کرده بودند که بیش از هشتاد درصدشان به احمدی نژاد رأی دادند. از دلیل رأی بالای مردم به احمدی نژاد پرسیدم. پاسخ داد که اقدامات سفر استانی، جاده کشی، ساخت مدرسه، وام کشاورزی، حذف جریمه دیرکرد و سهام عدالت و … مؤثر بوده است. اما اصل ماجرا این بود که «مردم آقای احمدی نژاد را به آقا نزدیکتر میدانستند.» از یک پیرزن ?? ساله روستایی نقل میکرد که من نمی فهمم وقتی رهبر میگوید این دولت دارد خوب کار میکند، اینها (رقبای احمدی نژاد) اصلاٌ برای چی کاندیدا شدند؟!
***
یک نکته جالب این بود که بسیاری از مردم روستا در کنار احمدی نژاد یک نفر دیگر را هم میشناختند و خیلی از اتفاقات خوبی که در منطقه شان افتاده بود را به او نسبت میدادند: مهندس بشارتی، رئیس دفتر مناطق محروم ریاست جمهوری.
***
بارها گفته شده که یکی از اصلیترین نکات اردوهای جهادی «کندن» است. همانطور که اول گفتم برای من هم همین کندن و کنده شدن موضوعیت داشت. همان روز اول ورود به منطقه گوشی ام هم خراب شد تا ماجرای کندن تکمیل شود. فنا شدن گوشی برای من دو معنا دارد: یکی اینکه تلفن همراه ندارم و دیگر اینکه ساعت ندارم! اینجوری کیفیت تجربه زمان هم –که قبلاً این همه راجع بهش شنیده بودم- عوض شد. یک هفته خوشی بود.
اما اعتراف باید کرد که تجربه کندن در اردوی جهادی با همه خوبیها و سازندگی هایش، نهایتاً تا حد زیادی غیر اصیل و موزه ای و تحت کنترل است. به نظرم می آید مسیر زندگی من در ده سال اخیر، از مجموعه ای مراحل مرتبط و بهم پیوسته تشکیل شده که هر کدام از دل قبلی در آمده و انگار تنها امکان و طبیعی ترین انتخاب بوده است. این مسیر تخت و یکدست به شدت مستعد پرورش نوعی رخوت و رکود زودرس و تثبیت نوعی «میانمایگی کسالتبار» است. به نظرم می رسد گریز از این وضعیت نیازمند یک تکانه جدی و نوعی کندن واقعی است. درباره ماهیت آن هنوز چیز زیادی نمی دانم.
?- انشاء الله پس از اتمام کامل طرح و بازگشت سرافرازانه دوستان جهادی نام کامل منطقه را اینجا می نویسم.
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]