باز ویلچری از همان اول که ویلچری نبود. آن اوایل سینه اش سالم بود. می توانست راه برود. مادرزاد که فلان درصد به دنیا نیامده بود. حالا ویلچری شده. درصدی شده. حالای حالا هم که نه. قصه بر می گردد به شرق ابوالخصیب. عملیات کربلای ? به موانع نونی شکل. به خاک شلمچه. به سه راهی شهادت. به شهید امیر حاج امینی. به شهید حسین خرازی. قصه بر می گردد به دی ماه سال ?? وقتی تیر خورد، فکر کرد الان لحظاتی قبل از شهادت است اما وقتی در بیمارستان به هوش آمد فهمید از این پس زندگی اش لحظاتی حین و عین اسارت است. فهمید که جامانده از شهدا. فهمید که حالا حالاها باید زندگی کند در میان مرده ها. چرا دروغ بگویم؛ از همه ما بدش می آید. زنش فقط تا ? سال او را تحمل کرد و بعد رفت و با یکی دیگر ازدواج کرد. بچه هم که نداشت اما الان بنیاد خیلی به او می رسد. بنیاد به او سهمیه داده که سالی ? بار برود شمال اما با ویلچر که نمی شود وارد دریا شد. می خندند به آدم. بنیاد به او سهمیه داده که برای هر بازی تیم ملی برود مجانی استادیوم و برای قهرمانان ملی دست بزند و با این سینه خسته اش برای “الاغ آسیا” هورا بکشد. شما هیچ فکر کرده اید جانباز ویلچری چه کارهایی نمی تواند بکند؟ او نمی تواند راه برود روی خون شهدا. او نمی تواند جز ویلچر صندلی دیگری اشغال کند. او نمی تواند روی پای خودش بایستد وقتی که می خواهد به امام زمان سلام بدهد. رسم ادب را بلد است اما فکر رسم روزگار را نمی کرد…
این رسمش نبود روزگار. باز هم ماه رمضان آمد و من نمی توانم روزه بگیرم. کلیه هایم به من این اجازه را نمی دهد. کاری با حرف دکتر ندارم. کجا بروم، کجا نروم؟ بهتر است بروم بهشت زهرا.5شنبه اول ماه مبارک است. بهتر است بروم سر مزار دوست شهیدم امیر حاج امینی. یک بار اما داشتم می رفتم بهشت زهرا که افسر از دماغم در آورد. گفت: کارت ماشین، گواهینامه. نشانش دادم اما گفت: پیاده می شدی بد نبودها. به او گفتم: کوری، نمی بینی، ویلچر را بالای ماشین؟ گفت: من حاضرم قطع نخاع بودم اما زندگی شما را داشتم. کم خوردید؟ گفتم: بیا بزن تو گوشم. گفت: فشنگ جنگ شما به اندازه کافی گوش ما را نوازش داده. گفتم: تو افسر نیروی انتظامی جمهوری اسلامی هستی؟ زرشک!
رسید بهشت زهرا قهرمان قصه ما. یکی در میان قبرها را رد کرد و رسید به سرمنزل مقصود. بعد از جنگ هر وقت که دلش می گیرد می آید و با دوستش شهید امیر حاج امینی شروع می کند به نجوا…
• ببین امیر! کربلای ? من از تو زودتر تیر خوردمها. فرشته ها دیر رسیدند و الا من را هم باید می بردند آسمان. یادت هست آمدی بالای سرم و شروع کردی به خندیدن. گفتی: تو شهید نمی شوی. الکی زور نزن. من گفتم: خفه! البته ببخشیدها، تو هنوز آن زمان به شهادت نرسیده بودی. بعدها احترام تو واجب شد اما هنوز احترام من واجب نشده. واجب نشده، یعنی واجب نشده. می فهمی که. دلتنگم. طبق قانون دقیقا ?? درصد جانبازی دارم. یعنی ?? درصد پرونده ام باید در بنیاد مستضعفان و جانبازان باشد و ?? درصد پرونده ام در بنیاد شهید. یکی نیست برای این ?? درصد من که شهید شده، فاتحه بخواند. بگذریم که الان هر ? بنیاد را ادغام کرده اند. خوش به حالت امیر که رفتی. برد را تو کردی. ما الان مانده ایم روی دست نظام. بنده های خدا مانده اند با ما چه کار کنند. آنها که هیچ، خود ما هم آویزان مانده ایم. راستی، یادت می آید شب حنابندان را. من به تو گفتم: این کارها قرتی بازی است و تو داشتی برای دوستت حنا می گذاشتی. من به تو گفتم: اینقدر حنا نمال به دست و پای مجتبی. راستی مجتبی، جلوی همین چشم خودم شهید شد. تیر خورد به پهلویش. آمدم بالای سرش. دیدم دارد می خندد. گفتم: به من می خندی حالا؟ گفت: نه، حالا دارم به حسین می خندم و بعد رفت که رفت. یا مثلا فرهاد. در شهرک دوئیجی پر کشید. تو هم بودی. تیر خمپاره بود، چی بود اما هر چی بود هیچی از فرهاد باقی نگذاشت. هیچی. خدایی چه قیافه با نمکی هم داشت. یکی دیگر هم بود. آهان؛ مسعود. بنده خدا داشت با زیرپیراهن می جنگید. از بس لباسش پاره پوره بود، کلا لباس را بی خیالش شده بود. اعجوبه ای بود. حافظ کل قرآن. دانشجو. نماز شب خوان. چه اشک چشمی داشت. یادت هست شب آخر در سنگر گفت: بچه ها! من فردا شهید می شوم، سر جدتان امشب را بگذارید راحت بخوابم! و بعد که همه خوابیدند من داشتم زیر چشمی نگاهش می کردم. رفت بیرون از سنگر. رفتم بیرون. رفت کنار تانکر آب، وضو گرفت. مراقبش بودم. رفت کمی آنطرفتر و داخل قبری که چند شب پیش برای خودش کنده بود، شروع کرد به نماز. عجب نمازی. دعای قنوتش خوب یادم هست، شهادت بود. خوب یادم هست سجده اش یک ساعت طول کشید. کل این یک ساعت را داشت اشک می ریخت. وسطای گریه اش بود که سر و کله تو هم پیدا شد و من که خسته شده بودم، برگشتم سنگر اما هیچ کس، هیچ کس در سنگر نبود. همه ?? نفرتان داشتید بیرون سنگر نماز می خواندید. خدای بندگی بودید شما. امیر! من دیگر نمی کشم. خسته شدم. حالم را این شهر به هم می زند. دست ما را هم بگیر. ناسلامتی، یک عمر نان و نمک همدیگر را خورده بودیم. یادت رفته؟ یادت رفته به من می گفتی؛ اگر زودتر از تو شهید شدم، بهشت نمی روم تا تو هم بیایی؟ من که رفیق! با این پا نای حرکت ندارم. زحمت بردن من هم افتاده روی دوش خودت. وزنی هم که نداریم. کلا ?? درصد ما را می خواهی هل بدهی تا دم در بهشت. اینکه برای تو کاری ندارد. بیا و در حق ما مردانگی کن. قول می دهم در بهشت بچه خوبی باشم. جوک تعطیل، لطیفه حرام. قول می دهم. بیا و در حق ما مردانگی کن. زمین نگذار روی ما را. بگذار “حسین” یک سلامی هم به ما بکند.
http://sayehgraph.persiangig.com/image/bishomar_low.jpg
http://aks98.com/images/k6ka8901e1rourvm3gi.jpg
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]