سفارش تبلیغ
صبا ویژن







برادرم “میلاد” مدیر وبلاگ “میلاد پسندیده” باز هم طرحی تقدیم “قطعه ??″ کرده است:

http://aks98.com/images/h2xoex2oywa7uskde840.jpg

قصه امروز و دیروز نیست. پیرمرد را از سالها قبل می شناختم. یک پای ثابت ? شنبه های بهشت زهرا بود. صبح زود می آمد تا آنطور که خودش می گفت؛ به ترافیک دود و آهن و آدم بر نخورد. نماز صبح را در خانه می خواند و از میدان خراسان می آمد بهشت زهرا. از همان سنگکی محل نانی می خرید و با یک فلاسک کوچک چای می آمد سر مزار پسرش شهید علی اکبر رحمتی تا آنطور که خودش می گفت؛ بهترین صبحانه عمرش را بخورد. گاهی پیرمرد چیزهایی از پسرش برای من تعریف می کرد. همین یک پسر را داشته از قرار. یکی دیگر هم بود؛ محسن که در همان نوزادی سل گرفت و مرد و آنطور که پیرمرد می گفت؛ عمرش به دنیا نبود. علی اکبر اما دانشجوی دانشگاه تهران بود. داشت برای دکترا می خواند که خورد به عملیات کربلای پنج. آن روزها یک دقیقه هم برای علی اکبر یک دقیقه بود اما چه می کرد با خیمه خمینی؟ تا همین جا هم خیلی از امام شرمنده بود که دیر به جبهه رفته بود. علی اکبر قصه جوانان کوچه بنی انقلاب است و آنطور که پیرمرد می گفت؛ با یک دختر خانم عقد کرده بود و قرار و مدار را هم گذاشته بودند برای عروسی. آخرای سال ?? بود. واپسین روزهای ماه دی. پیرمرد خوب یادش هست که حتی کارت عروسی را هم سفارش داده بودند اما علی اکبر چه می کرد با خیمه خمینی؟ یک روز دست عروس خانم را گرفت و رفت بهشت زهرا. رفت سر مزار دوست هم دانشگاهی اش که در والفجر ? به شهادت رسیده بود؛ علی اصغر. به همسرش “فاطمه” گفت: من و این علی اصغر را که می بینی، با هم عهد اخوت بسته بودیم. پیمان برادری. اروند نامردی کرد و برادرم را از من گرفت. علی اصغر فقط ?? سال داشت وقتی شهید شد. تیر خورده بود درست به پهلویش. هنوز لباسش خونی بود که پیکرش را برای تشییع به تهران آوردند. فاطمه! دیشب خواب علی اصغر را دیدم. گفت: اگر می خواهی بیایی، الان وقتش است.
***
یعنی چه بلایی سرش آمده بود؛ پیرمرد را می گویم. مدتها بود کربلایی حسن را در بهشت زهرا ندیده بودم؛ یک دلم می گفت؛ نکند به رحمت خدا رفته. عقل هم نکرده بودم شماره ای، نشانی ای، چیزی از پیرمرد بگیرم، تا اینکه ? شنبه همین هفته قبل، بعد از شاید یک سال، عاقبت پیرمرد را دیدم اما دیگر سر صبح نبود. خورشید به جای بالا آمدن داشت غروب می کرد. رفتم جلو. خودم را به پیرمرد نشان دادم و سلامی و از این جور حرفها. پیرمرد اما راستش زیاد تحویل نگرفت. پیرمرد آن “کربلایی حسن” ی نبود که من می شناختم. جا خوردن من از برخورد سرد پیرمرد، یکی از همراهانش را وادار کرد تا مرا بکشاند کنار و بگوید؛ کربلایی حسن فراموشی گرفته. یعنی آلزایمر. یک سالی می شود. نه که تو، ما را هم درست به جا نمی آورد. ? ماه پیش هم فهمیدیم سرطان خون دارد. با ?? سال سن، بدنش کشش شیمی درمانی ندارد. پزشکان می گویند؛ حداکثر تا ? ماه زنده است. نهایت ? ماه. صبح و شب کارش شده گریه و زاری. گاهی تا ساعتها عکس علی اکبر را دست می گیرد و شروع می کند به سینه زدن. گاهی یادش می رود علی اکبر شهید شده و همین طور پسرش را صدا می کند. می گوییم؛ کربلایی! علی اکبر شهید شده. می گوید؛ من که هنوز برایش عروسی نگرفته ام. دامادش کنم، بعد برود شهید شود. خلاصه عالمی دارد برای خودش. حرفهایی می زند که خون می شود دل آدم. امروز صبح اما اصرار کرد که مرا ببرید بهشت زهرا. نگاه کن! چه جوری دارد به قبر علی اکبر نگاه می کند؟ چه جوری دارد دست می کشد روی سنگ قبر؟ غلط نکنم یک چیزهایی از شهادت علی اکبر یادش آمده باشد. تا الان که از ما قبول نمی کرد علی اکبر شهید شده.
***
ای خدا. ای خدا. دلم آتش گرفت وقتی دیدم کربلایی حسن نشست زمین و شروع کرد بوسه زدن بر سنگ مزار پسرش. همچین سنگ قبر را دست گرفته بود که. ای خدا. دیدم دارد مثل ابر بهار گریه می کند. مثل ابر بهار. ای خدا. چه کارت های عروسی که تبدیل شد به وصیتنامه شهید تا عده ای امروز سر یک صندلی به سر و کله هم بزنند. ای خدا. چقدر امثال کربلایی حسن، خون جگر خوردند تا امروز عده ای به جای دوست با دشمن نرد عشق ببازند. چه لباسهای خاکی و خونی به جای رخت دامادی پوشیده شد تا امروز عده ای شهدا را ولو با یک صلوات یاد نکنند. چقدر فاطمه ها که در حسرت ازدواج با علی اکبرها ماندند و چه غصه ها که نخوردند از فاصله ها. ای خدا. کربلایی حسن هم از جمع ما می رود و ما می مانیم و این سئوال حیاتی؛ که بعد از شهدا براستی ما چه کرده ایم؟ ای خدا. بارها خوانده ام سنگ مزار این شهید را؛ “چرا دشمنان در کفر خود تا این حد محکم و منسجم هستند اما ما در اصول و ارزشها و ایمان خود اینهمه سستی به خرج می دهیم؟ من هم از پیش شما می روم اما سفارشی ندارم الا یک چیز؛ ولی فقیه را تنها نگذارید”.
***
آهای سران فتنه، خواص بی بصیرت، بابصیرتها، اصولگرایان، اصلاح طلبان، خواص، عوام، احزاب سیاسی، توده های ملت، مسئولین، مردم، دولتمردان، نمایندگان، روسای قوا، جوانان، بزرگترها، “ولایت فقیه” سفارش شهداست و اگر نیک بنگری “کربلایی حسن” آلزایمر نگرفته، عده ای از ما دچار فراموشی شده ایم. پیرمرد، علی اکبرش را به جا می آورد، آیا ما هم شهدا را که با یکدیگر عهد اخوت بسته بودند، به جا می آوریم؟ گفت: “بسی گفتیم و گفتند از شهیدان، شهیدان را شهیدان می شناسند”.

این متن را تقدیم می کنم به همه برادران و خواهرانی که دیروز با زبان روزه یک بار دیگر در “قطعه ??″ علیه فحاشی یزیدیان حماسه آفریدند و بیش از هزار نظر در متن قبلی به ثبت رساندند. به ویژه به همسنگر خوب و عزیزم؛ علیرضا کیانی.

این هم شیرین کاری جدید هپلی:

http://pic0.picsorlinks.com/ph_or_36661_b09e543.jpg


 



  • کلمات کلیدی :
  • کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی