قطعه 26ردیف عشق مقدس
“قطعه 26″ وبلاگی مقدس است که از هر انگشت اعضایش یک هنر می بارد. این هم تازه ترین سروده امین: “ما جمله ستارگان و سالار قلم، صد شکر که قدر یکدگر می دانیم؛ از عشق به مقتدایمان حضرت ماه، از ساقی دشت کربلا می خوانیم؛ با عرض ارادت به امام و شهدا، از حال و هوای جبهه ها می خوانیم؛ ذکر لبمان بود سلام و صلوات، بهر فرج یار دعا می خوانیم؛ تا سر بدهد بانگ انا المهدی را، در قطعه پاک بیست و شش می مانیم”.”یازینب” برایم “دیشب خواب بابا رو دیدم دوباره” کامنت گذاشته. “هپلی” هم امروز صبح برای قطعه26 متنی نوشت و “علیرضا کیانی” هم امشب در بیانچه به دفاع از این قطعه مقدس پرداخت: “قدیانی بنویس… http://bayanche.ir/?p=364” چرا که اینجا قطعه ای از بهشت است؛ نه با قلم که با خون باید نوشت. جالب است؛ همه مطالب “نه ده” اینجا هست و در عین حال پرفروش ترین کتاب سال فتنه و اشک، “نه ده” بچه بسیجی هاست. این قلم مقدس است. این قطعه مقدس است. نظردهنده این قطعه مقدس است. نظرات این قطعه مقدس است. قطعه 26نورانی است و فاش می گویم؛ فقط خفاش از نور بدش می آید. بدش می آید. چه جوری هم بدش می آید. البته به … که بدش می آید.
هنوز پیکر بچه اش، جگرگوشه اش از فکه برنگشته اما هنوز امیدوار است که سعید برمی گردد. زنده یا آغشته به خونش برای پیرزن مهم نیست. مهم این است که سعید برمی گردد. سعید برمی گردد. سعید رفته بود که زود برگردد. سعید بچه حرف گوش کنی بود. سعید هر روز صبح دست مادرش را بوس می کرد. سعید هر روز صبح برای مادرش نان سنگک می خرید … چرا من بگویم؟ بگذار خود حاجیه خانم از سعید بگوید: اسمش را گذاشتم سعید، چون در عید سعید غدیر خم به دنیا آمد. علی نگذاشتم، چون خدابیامرز پدر سعید اسمش علی بود. به سعید یک بار شیر ندادم الا اینکه قبلش وضو می گرفتم. وضو می گرفتم و به سعید شیر می دادم و برایش روضه علی اصغر می خواندم؛ “گهواره خالی، قنداق خونی؛ لایی لایی اصغرم برگشته رودم”. بعد که بزرگ شد با چادر من در کوچه خیمه می زد و تکیه درست می کرد. یک سینی می گرفت دستش و راه می افتاد خانه به خانه و برای کمک به هیات پول جمع می کرد. یک بار ساواکی ها آمدند و سعید 13ساله مرا گرفتند به باد کتک. به چه جرمی؟ به جرم حسین حسین گفتن. مادر به خطاها همچین سعید را زده بودند که تا چند روز نتوانست از جایش بلند شود. همه اش می گفت: مادر! نمردیم و ما هم برای امام حسین کتک خوردیم. گفتم: خدا کند برای امام حسین شهید بشوی. گفت: خدا از دهانت بشنود.
سعید عصای دستم بود. همین یک پسر را داشتم. گاهی نگاه می کردم به قد و بالایش. می زدم به تخته تا چشم نخورد. برایش “وان یکاد” می خواندم. تا اینکه شب آخر. یعنی آخرین شبی که سعید کنارم بود. سعید بدون پدر بزرگ شده بود. من برایش هم مادری کردم و هم پدری. عجیب به من وابسته بود. گاهی تا دقایقی دستم را بو می کرد. بوس می کرد. می گفت: دست مادر بوی بهشت می دهد. شب خداحافظی اما افتاد به پایم. شروع کرد پایم را بوسیدن. نمی گذاشت مانعش شوم. همه اش می گفت: مادر! من نه که خیال کنی ترسو باشمها اما فردا که دارم می روم جنوب، دلم پیش شماست. مواظب خودت باش. برایت پول گذاشته ام کنار. از یک طرف دوست دارم شهید شوم، از یک طرف با دوری شما چه کار کنم؟ بعد از من چه بر تو خواهد گذشت؟ چه کسی برای تو و این 2 تا خواهرم این 2 تا طفل معصوم نان آور خانه است؟ چه کسی برایت نان سنگک می خرد؟ چه کسی در کارهای خانه کمکت می کند؟ چه کسی تو را با شیرین کاریهایش می خنداند؟ خدایا! این مادرم را به تو می سپارم. مادرم در این شهر دراندشت غریب است.
پیش پای قطار سعید گفت: مادرم! گریه نکن. می روم و زود برمی گردم. خیلی زود. بعد خندید و گفت: چشم بر هم بزنی، من برگشته ام. بیایم، قبل از هر چیز از “حسن نانوا” برایت نان سنگک می خرم. گریه نکن. گریه نکن. من کی به تو قولی داده ام که زیرش زده ام؟ زود برمی گردم. حالا دستت را بیاور جلو. می خواهم ببوسم دستت را. گفتم: من که می دانم؛ این آخرین باری است که تو داری سعید دستم را می بوسی. گفت: از کجا همچین می گویی؟ گفتم: به دلم بد افتاده. گفت: بد به دلت راه نده. من زود برمی گردم.
***
چشم به در دوخته ام بیایی سعید. هر کسی زنگ خانه را می زند 25 سال است که فکر می کنم تویی. با کلی امید می روم در را باز می کنم اما تو را نمی بینم. کجایی پسرم؟ دیر کرده ای؟ پیکرت زیر کدام خاک خوابیده؟ کجا باید دنبالت بگردم؟ تو که بد قول نبودی. کجایی پس. دلم خوش بود شاید با آزاده ها بیایی، نیامدی. دلم خوش بود شاید با شهدای تفحص بیایی، نیامدی. من دلم را به چه چیزی خوش کنم. مگر چند تا پسر داشتم. چقدر به عکست نگاه کنم؟ چقدر گریه کنم؟ تا کی منتظر بمانم؟ یعقوب در فراق یوسف، هر چه بود مرد بود اما من یک مادرم. مادر دلش نازک است. زود می شکند. چند تا سفره ام البنین باید بیاندازم تا از تو یک خبری بیاید؟ برای من هر روز غروب جمعه است. یادت می آید ماه رمضان می رفتی دم غروب بالکن خانه و اذان می گفتی. هر اذانی آتش به دل من می زند. هر عید سعیدی آتش به دل من می زند. هر قبر شهیدی آتش به دل من می زند. برگرد ولو شده با یک تکه استخوان. با تو هستم سعید. بی معرفت با تو هستم. نمی شنوی صدایم را؟ می دانی چند سال است این دست مرا نبوسیدی. دست مادر مگر نمی گفتی بوی بهشت می دهد؟
***
هنوز اشک از چشم پیرزن پاک نشده بود که خوابش برد. مادر سعید سالهاست که با اشک چشم می خوابد. این بار اما خوابش ابدی بود. رفته بود بهشت تا برای سعید بوی بهشت ببرد.
بیا سعید و دست مادرت را بوس کن.
برای شادی روح مادر مکرمه شهید سعید محمدی فاتحه ای بخوانیم.
***
قطعه26 ردیف عشق مقدس
برادرم “امیرعلی” مدیر وبلاگ “آینده از آن حزب الله” این کار زیبا را تقدیم قطعه مقدس 26 کرده است. از این پس کارهای تقدیمی شما را در بخش “قطعه 26 ردیف عشق مقدس” پوشش می دهم؛
????Ghadian (چینی)
ماشا الله حزب الله
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]