هر کس در تهران چند روزی را سپری کرده باشد، احتمالا این احساس مشترک را لمس کرده که گاهی اوقات، علی الخصوص جمعهها، دلش از این شهر شلوغ و بیدرو پیکر گرفته و دنبال جائی میگردد برای راحتشدن و رهاشدن از دلبستگیهای مادی و دنیوی. جائی که بتواند به تو آرامشی ببخشد که تو را از این جهنمی که مثل همه همشهریهایت در آن غوطهوری رهائی بخشد.
من نیز برای خودم گوشهی خلوت و آرامشبخشی پیدا کردم که در سهچهار سال گذشته، بارها بارها آرامبخش دل ناآرامم بوده. خلوتی کنار چند شهید گمنام که به نظرم ارج و قربی بالاتر از سایر شهدای گمنام نزد خداوند متعال داشته و دارند.
سال 85 بود. درست همان روزهائی که هرجا در هر دانشگاهی میخواستند شهدای گمنام را دفن کنند، عدهای که بوئی از شهید و شهادت نبرده بودند، تمام همت خود را جمع میکردند تا جلوی ساختن آرامگاهی برای چند تکه استخوان برجا مانده از شهیدان را بگیرند.
به راستی ماجرائی بود این مخالفتها! علّت رفتار این عده را هرگز نفهمیدم. گاهی گفتند "این نمادها که میسازید، گسترش خشونت است" و گاهی گفتند "دلمان میگیرد وقتی اینها را میبینیم". اما به راستی من فکر نمیکنم این علّت تراشیها، اصل مطلب را بازگو کند. به نظر من موضوع این است که شیطان میداند که این شهدا، راه نجات ملّتند و با هر وسوسهای میکوشد ما را از این راه نجات دور نگاه دارد.
میگفتم...! سال 85 بود...عدهای از مردم شمال غرب تهران، خواهان ساخت مقبرهای برای چند شهید گمنام در منطقه ولنجک بودند، و طبق معمول، وقتی مردم منطقه از قصد این عدّه برای تدفین شهدای گمنام در مقابل مسجد ولنجک در سالروز شهادت بانوی دو عالم مطّلع شدند، عدهای خیر ندیدهی از خدا بی خبر، (که امروز تعدادشان در تهران کم هم نیست) دست به مخالفت زدند. بهانههای مختلفی داشتند. تهمت زدند که مقاصد سیاسی پشت این مقبرهسازیها هست! گفتند نماد خشونتاند اینها! گفتند راه پیادهروی ما را سد میکنند! و خیلی حرفهای دیگر... آنوقت روزنامه اعتماد و رسانههای غیر قابل اعتماد دیگر، به موج مخالفتها دامن زدند و عملا مانع از تدفین شهدا در محل مقرّر شدند.
وقتی سردار باقرزاده برای جوانان محل تعریف کرد که قرآن تکلیف را روشن کرده و آیات سوره کهف در جواب استخاره آمده، و وقتی جوانان بسیجی، درست بالای سر ولنجک و بر فراز تهران، غاری پیدا کردند که گویا درست رو به قبله بود، و دقیقا فقط به اندازه پنج شهید گمنام جا داشت، همه دانستند که سری خفی در این ماجرا نهفته است. آستینها بالا رفت و همّتها فزونی یافت تا شهدای گمنام ولی گرانقدر، درست بالای سر ما تهراننشینان آرام بگیرند تا شاید زیر سایه آنها، این شهر اندکی از گناه و پلشتی رهائی یابد. (روایتِ کمی کاملتر این ماجرا را در سایت www.kahf.ir جستجو کنید!)
برایم خیلی جالب است... عدهای برای اینکه از امالقرای جهان اسلام (منظورشان تهران است) نمادی در اذهان بماند، برجی طراحی میکنند و ابتدا میگویند برج یادگار امام! اما بعدترها که خرشان از پل میگذرد اسمش را میگذارند میلاد تا نماد تحجّر نباشد! گفته بودند برجی میسازیم که از همه جای تهران دیده شود! زرشک! از خیلی جاها دیده نشد! فقط و فقط هم کسانی میتوانند بروند بالایش که پولشان از پارو بالا میرود و تک و پوزشان به یادگار امام و اینجور اسمها نمیخورد!
اما خدا غاری میسازد که نه کسی میبیندش و نه کسی میشناسدش! بعدترها وقتی پنج شهیدِ نماد تحجّر! را بالای کوه، درون آن غار، جای میدهد، چنان آن غار مفتخر میشود که نه تنها از همه جای تهران دیده میشود، بلکه هر کس که دلش بخواهد، از غنی و فقیر، میرود و در کنار این شهدای غریب، آرام دل میجوید!
صبح روز بعد از تدفین، وقتی رهبر معظم انقلاب، نماز شب و نماز صبحشان را در کنار این بزرگان میخوانند و درست زیر پارچه نوشتهی آیات سوره کهف، عکس میگیرند و این عکس در نشریات مختلف و در اینترنت بازتاب مییابد، گویا مهر تائیدی میخورد، بر حقانیت این شهدا، و جایگاهی که نزد خداوند دارند.
اما برای من این عکس مفهوم دیگری نیز دارد. به صورت آقا در این عکس نگاه کنید... عمق غربت، و اندوه را میبینید؟! اندوهی از این که مردم این سرزمین به کجا میروند... اندوهی از این که وصف برخی مردم بالانشین تهران، وصف اقوامی شده که پیامبرانشان را از شهر و دیار خویش راندند که بیش از این موعظه نشنوند... اندوهی که...اندوهی که مثل و مانندش را در همین یک ساله اخیر، بارها در صورت رهبر عزیز دیدیم...
اما چه باک! مگر نه این است که خداوند در قرآن میفرماید: "مَنْ کَانَ یرِیدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِیعًا" (فاطر 10) اگر کسی خواهان عزّت است، بداند که عزّت به تمامی تنها در نزد خداوند است...
همان شهدائی که آن روزها از جمع شهرزدگان ما رانده شدند، امروز چنان عزّتی یافتهاند که مردم خداجو را از سراسر تهران، به نزد خویش میخوانند، و حتی در میان هفته و در خلوتترین ساعات عصر، لحظهای نیست که زائری نداشته باشند. نور سبزرنگی که از کنار مزارشان بر تهران میتابد، مانند گردی شفابخش شده است که از بالای شهر بر همه خانه ها و خیابانها و کوچهباغها میپاشد و قلبهای هر مشتاقی را شفا میدهد.
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]