من آینهای خُرد و دلآزرده و ریزم
ای بیخبران! بیش مگوئید مجیزم!
هرجای که هستید، همانجای بمانید
نزدیک نیائید که بشکسته و تیزم
در خویش شکستم که در اندیشهی تکرار
با خویش ازین بیش نسازم، نستیزم!
آن یوسف مصرم که ببردند ز یادم
حتی به کلافی نخریدهاست عزیزم
وآن گرد و غبارم که به هر آمد و رفتی
باید به خیال قدم دوست بخیزم
باید که به روی دل خود پا بگذارم
باید که سرانجام ز خود هم بگریزم
ای کاش سرانجام من این بود که یکبار
در منزل چشمان خودم اشک بریزم
در آینه و چشم، دو تکرار پیاپی
آن آینهی خُردِ دلآزردهی ریزم...
پ.ن.:
1- این آخرین غزل حقیر، تقدیم دوستان حقیقت محضی...
2- دیگه داره پستهای میانوعده برای حقیقت محض میشه یه عادت
3- این که به جای بحث، شعر گذاشتم موجب کاهش نظراتتون نشه! و الا دیگه شعر نمیگذارما!!!
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]