فریدون کنار؛ حاجیه خانم شهربانو ثمنی؛ همسر شهید یزدانخواه و مادر2 شهید
سال گذشته ایشان در گقت و گویی با من گفت: متاسفانه آنچه در راه ولایت فقیه تقدیم کرده ام، ناچیز بود
همه هستی ما از آن خامنه ای است و کاش دوباره جان می یافتند عزیزانم تا باز هدیه می دادم شان به رهبر
چندی پیش با یکی از دوستان؛ محمد که او هم فرزند شهیدی است؛ فرزند شهید داوود کریمی، داشتیم مرور می کردیم خاطرات کودکی را و از شیطنت های ایام ماضی، دوران بچگی می گفتیم و می خندیدیم و گاه این خنده توأمان با حسرت می شد و تلخ می شد و این فغان که؛ ای داد بیداد، چه روزگاری بود! شیطنت های من بماند؛ مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز اما یکی از بازیگوشی های محمد برایم جالب بود. محمد می گفت: بچه که بودم گاهی دیوار راست را بالا می رفتم و یک بار که در کوچه فوتبال بازی می کردم، توپ 2 لایه خورد به شیشه پنجره خانه یکی از همسایه ها؛ ملوک خانم و شیشه شکست. ما هم با بچه ها بچگی کردیم و دم گرفتیم این شعار را که؛ «ش ش شیشه شکست»! این خانم هم که یک مقدار بی اعصاب بود، آمد خانه ما و گلایه کرد از من پیش مادرم. ملوک خانم که رفت، مادر مرا صدا زد که؛ محمد! اولاً؛ کوچه جای فوتبال نیست و ثانیاً؛ بعد از اینکه شیشه ملوک خانم با شوت جنابعالی شکست، باید معذرت خواهی می کردی و یا شعار می دادی که؛ «ش ش شیشه شکست»؟ زود برو حسن آقا شیشه بر و تا شوهر ملوک خانم برنگشته، شیشه را درست کن، این هم پول. نگذار ملوک خانم پول را حساب کند. بعد هم از او معذرت خواهی کن و هر جوری شده حلالیت طلبی کن و الا شیرم را حلالت نمی کنم. من که دیدم مادر حسابی از دستم ناراحت است، یواشکی رفتم و در همان عوالم بچگی، از آشپزخانه یکی از ظروفی که مادر خیلی آن را دوست داشت، آوردم و پیچیدم لای آگهی روزنامه و با بدسلیقگی هر چه تمام تر چسب زدم و آمدم دوباره پیش مادر که برایت هدیه گرفته ام؛ چشمت را ببند، تا3 می شمرم باز کن و زودتر بازکنی قبول نیست و از این جور شیرین کاری ها! و ادامه دادم؛ مامان فاطمه، راستش، یکی از ظروف آشپزخانه را، ناقابل است؛ تقدیم تو کردم(!) که امیدوارم خوشت بیاید. خلاصه مادر که چشم گشود و روزنامه را باز کرد، شروع کرد به خندیدن که؛ ممنون از این هدیه اما لااقل می کردی، ظرف را می شستی! در ثانی؛ بهترین هدیه برای من این است که خطایی که کردی، اصلاح کنی. زود برو و همان کاری را که گفتم بکن و از ملوک خانم هم معذرت خواهی کن! و بعد در حالی که داشت اشک می ریخت، گفت:من بعد از شهادت پدرت با چنگ و دندان دارم برای تو هم پدری می کنم و هم مادری. اگر بدانی، همه هستی ات برای مامان فاطمه است و نه فقط ظرفی که پدرت برایم در سالگرد عقدمان خریده بود. بچه جان! کاری کن که مامان فاطمه همیشه از تو راضی باشد؛ از ته دل!
¤¤¤
القصه، شخصی که عمراً مسئله اول ما باشد، چندی پیش بچگی کرد اما نه در سن 8 سالگی، که در عاقله سنی و حسابی همه ما را از تازه ترین شیرین کاری خود خنداند.اینکه تقدیم کنی بخشی از محل کارت را به آن عزیز فرزانه ای که ما ملت، نه تن و نه کل وطن که همه جان مان را از آن ایشان می دانیم و هر چند ناقابل، در اختیار ایشان می خوانیم، الحق که فقط خنده دار است. در مملکتی که بسیجیان افسوس می خورند که جان را چرا تا کنون تقدیم ولی امر خود نکرده اند، در دیاری که شهدایش غصه خورده اند و این را در وصیت نامه آورده اند که چرا فقط یک جان برای تقدیم داشته اند، در سرزمینی که مادر 2شهید؛ شهیدان جنیدی، مادر شهید شیرودی، مادر شهید همت، مادر شهیدان یزدان خواه و هزاران مادر شهید دیگر حتی مادر بزرگ دوستم محمد، آرزو می کنند کاش فرزندان بیشتری برای راه ولایت فقیه می دادند، در ملکی که به روایت دوست و اعتراف دشمن، این ماندگاری اش و چنین استواری اش، به ایستادگی باشکوه این ماه پاره علوی تبار در برابر 2500 ماهواره جاسوسی دشمن بسته است، فقط و فقط شیطنتی بچگانه است که برداری بخشی از محل کار خود را ضمیمه کنی به زمینی دیگر.
¤¤¤
و باز هم القصه؛ محمد می گفت: رفتم و شیشه بر را آوردم و از ملوک خانم معذرت خواهی کردم و اما… اما من می گویم: متأسفانه هنوز عده ای اینجا هستند که ما را در چه سن و سالی و با چه یال و کوپالی، می خندانند به شیرین کاری های خود. جناب اسفندیار! دل هایی را که شکسته ای، درصدد جبرانش بربیا. تو را نشاید ظرف شستن، چشم باید بشویی. نگاه را باید شست و ماه را از دریچه چشمان ستاره ها باید دید. کل این ملک، از آن رهبر است و اگر خامنه ای این همه سال علمدار ما نبود و ناخدای باخدای سفینه انقلاب نبود، معلوم نبود الان ما به سرنوشت کدامیک از همسایگان مان دچار می شدیم؟ آری؛ وسعت بیت رهبری، جغرافیای جهان اسلام است و هر جا مسلمانی هست ولو در جنوب لبنان، ولو در شمال آفریقا، ولو در قلب آمریکا که به عشق ولی امر مسلمین جهان زندگی می کند، آنجا بخشی از این جغرافیا، بخشی از بیت رهبری است. شما را لازم نیست به فضل و بخشش. ما فقط به این شیرین کاری شما که ما را با «ادبیاتی متفاوت» برد به عوالم کودکی مان، خندیدیم. نه ظرف که لااقل چشم تان را، نگاه تان را می شستید! ما که فقط خندیدیم. فقط خندیدیم؛ این خنده مسئله دست چندم لب ما بود!
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]