سفارش تبلیغ
صبا ویژن







یادی از برادرم...»
89/8/21 2:12 ص

چه ماه رمضون خوبی بود برام ماه رمضون امسال! حضور در غرفه‌ی دانشکده‌ی علوم اقتصادی فرصتی بود برای من که در مسیر آرمانم، یعنی اقتصاد اسلامی، گامی بردارم. به علاوه‌ی این که در محضر دوستان خوبی مثل حامد عزیز، و یار و یاور عزیزی مثل آقای شیروی بزرگوار، خیلی چیزها یاد گرفتم.

خاطرات خوبی از این دوران کوتاه ولی طلائی در ذهنم ماندگار شد. علی‌الخصوص از بزرگانی که به غرفه آمدند و قدم بر چشم من گذاشتند.

یکی از عادات ما این بود که هر شخص بزرگی از بزرگان که تشریف‌فرما می‌شدند، بنده چند دقیقه‌ای برای شخص‌شان راجع به غرفه توضیح می‌دادم و آقای شیروی هم از ما چندتائی عکس می‌انداخت برای بیلان کاری! من اعتقادی البته به این بیلان‌بازی‌ها ندارم، اما چه کنم که ساختار اداری ما نیاز دارد گویا!

در همین بین، شخص بزرگواری نیز بر غرفه‌ی ما وارد شد که حالا هزار بار به خودم فحش میدم که چرا این‌قدر جذبش بودم که یادم رفت عکس بندازم باهاش!

کارشناس ارشد علوم سیاسی بود، البته خیلی پیش‌تر از ما، اون وقت‌ها که کارشناسی ارشد واسه‌ی خودش دکترائی بود! قرار بود بره تو دستگاه سیاست خارجی. اما احساس می‌کرد نسبت به نسل جدید و انتقال ارزش‌ها به جوانان وظیفه‌ای داره. با آیت‌الله جوادی مشورت کرد و تصمیم قطعیش این شد که به مدرسه بیاد و یک عمر معلّمی کنه!

برای من استاد خوبی بود توی دانشگاه. در کنار او بود که با چهل حدیث امام آشنا شدم. با کلام نافذ او بود که کمی مصمّم‌تر شدم که روی اقتصاد اسلامی کار کنم. یه بار خیلی جدّی بهم توپید که: مگه شما اقتصاد نمی‌خونین؟! پس چرا زودتر این الگوی اقتصادی اسلام رو استخراج نمی‌کنین؟!

حالا بعد دو سال و اندی، بدون هیچ هماهنگی اومده بود به غرفه‌ی ما! دو تا جوون همراهش بودن که معلوم بود نه فقط شاگردش، بلکه عاشق‌ش هستن! از کنار غرفه‌ی ما داشت می‌گذشت. این همه سکه‌ی برجسته که به این ور و اون ور غرفه چسبونده بودیم نظر همه رو جلب کرده بود الا حاجی! انگار اصلا براش سکه جذبه‌ای نداشت!

 صداش کردم. برگشت! تا من رو دید جلو اومد و گرم باهام خوش و بشی کرد. فکر نمی‌کردم من رو یادش باشه! اما نه فقط من رو به خاطر داشت، بلکه خیلی سریع یادش اومد که سوالی ازش پرسیده بودم که اون موقع بهم گفته بود جوابش رو نمی‌دونم! راستش خودم یادم نبود چه سوالی پرسیده بودم! اما اون یادش بود! سوال و جواب رو با هم بهم تحویل داد.

داشت خداحافظی می‌کرد که بره. اما من نگذاشتم. گفتم حاجی نمیشه بری و دعام نکنی! باید قول بدی من رو دعا می‌کنی. یه دفعه دستم رو گرفت و آورد داخل غرفه. گفت قبله کدوم وره؟! گفتم این ور! سریع دو تا صندلی رو به قبله گذاشت و گفت: بشین.

دستم رو گرفت و کلی باهام حرف زد. یه بیست دقیقه‌ای همراهانش رو بیرون غرفه منتظر گذاشت تا با من برادر بشه که یادش نره و یادم نره که ما دو تا هیچ حقّی به گردن هم نداریم جز شفاعت، زیارت و دعا! البته من مطمئنم که اون ضرر کرده نه من! اما کی می‌دونه شاید این معامله، برای اون دو سره برد باشه!

برام خیلی غیر منتظره بود. چقدر ساده و بی‌آلایش. اون می‌گفت و من تکرار می‌کردم. به همین راحتی! حالا برادر هم بودیم!

 

از آرزوش برام گفت. از این که برای او از خدا چی بخوام. من هم از آرزوم گفتم تا بدونه برای من از خدا چی بخواد! حالا من امشب براش از خدا خواستم که همون‌طور که آرزو داره، امام زمان‌مون بیاد و حاجی اکرمی عزیز، در جبهه‌ی امامش، در نبرد تن‌به‌تن با دشمن صهیونیستی و در راه آزادی قدس به آرزوی دیرینه‌اش برسه!

و من...

همچنان بی‌تاب و بی‌قرار آرزوی دل بیچاره‌ام هستم که حتی از آرزوی حاجی اکرمی هم برام دست‌نیافتنی‌تره!

برای من دعا کنید. این روزها محتاج‌تر از همیشه‌ام!

عید قربان نزدیکه، اما بوی سیب میاد! کسی حرف محرّم زد؟!

پ.ن.:

1- مدتی هست که بیننده‌ی حقیقت محض کم شده. اما راستش انگار هیچ میلی ندارم که کاری برای افزایش مخاطب انجام بدم. شما نظری ندارین؟!

2- این جمله‌ی زیبا رو هر بار که به صدای سکوت سری می‌زنم می‌بینم و می‌پسندم. یا تلاشت رو بالا ببر یا آرزوهات رو کوچیک کن! بدبختی من اینه که موفق به هیچ کدوم نشدم تا به حال!

3- عهدی با وهاب عزیز بستیم که از همه شما دعوت می‌کنم بیاید ببندید! همین که نیّت کنید تاثیرش رو می‌بینید ان‌شاءالله! من که دیدم!

4- چند تا از دوستانم هستن که می‌خوام برم خاستگاری‌شون که برادر عقدیم بشن! اما روم نمیشه! با خودتم رفیق! برادر عقدیم میشی؟!



  • کلمات کلیدی :
  • کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی