سفارش تبلیغ
صبا ویژن







هوالمحبوب
این داستان را در یکی از وبلاگهایی که در حاج رضا پرشین بلاگ لینک دادم خواندم واقعا متن زیبایی بود ، داستانی که همراه با اشک و دلی پر از اندوه خوانده شد داستانی که در بیشتر قسمتهایش رنگی از واقعیت دارد در بولتن هم لینک داده شد و اتفاقا مورد توجه بساری از مخاطبین قرار گرفت و این نشان می داد که چه اندازه کاربران اینترنتی به سرنوشت این عالم جلیل القدر توجه دارند امیدوارم هر چه زودتر چشم همه انقلابیون به جمال این مرد بزرگ روشن شود.

به دنبال سقوط قذافی و پیش از آن که محل نگهداری رهبر ربوده شده شیعیان لبنان در لیبی توسط جاسوس های انگلیس و ایتالیا شناسایی شود با تلاش مجاهدان گمنام جبهه جهانی اسلام ، سید موسی صدر از زندان مخفی قذافی آزاد و به خاک پاک میهن خود پا نهاد .

مراسم استقبال از او در فرودگاه امام خمینی باشکوه و دیدنی است . جمعیت قابل توجهی از مردم سراسر کشور از محوطه فرودگاه تا مرقد مطهر امام راحل به صف ایستاده و با در دست داشتن پرچم های ایران و حزب الله لبنان در انتظار ورود این بزرگ مرد تاریخ لحظه شماری می کنند . قرار است مراسم ویژه ای در کنار مرقد بنیان گذار انقلاب اسلامی برگزار شود .

پیشاپیش استقبال کنندگان ، بسیاری از مسئولان ارشد جمهوری اسلامی و خانواده امام موسی صدر نیز حضور دارند .

بالاخره پرواز آزادی روی باند فرودگاه بر زمین می نشیند . شور و هیجان استقبال کنندگان و اشک شوق آنها به خصوص خانواده های شهدا و مفقود الاثرها مثال زدنی است . تعدادی از انقلابیون لیبی که در آزادی صدر نقش داشتند با صورت پوشیده در نقاب از هواپیما پیاده شده و فریاد الله اکبر و الموت لامریکا سر می دهند . . . .

صدر به میان استقبال کنندگان می آید . با همه به گرمی برخورد می کند . سراغی از خانواده خود می گیرد . ناگهان با دیدن فردی که با اندکی فاصله از صف نخست ایستاده و اشک می ریزد سر جای خود میخکوب می شود . چروک های صورتش به لرزه می افتد . عینکش را تکانی می دهد و با هیجان به طرف او حرکت می کند . فریاد صدر بلند می شود : مصطفی  . . . مصطفی  . . .


دوربین ها روی آن دو زوم می شود . اشک ها و گریه ها که تمام می شود آن فرد به امام توضیح می دهد که من برادر مصطفی هستم . او در جنگ با ارتش متجاوز عراق به شهادت رسیده است . خودش را معرفی می کند : مهدی چمران هستم .

صدر دستی بر صورتش می کشد تا شاید ناراحتی خود را از شنیدن این خبر مخفی نگاه دارد . از همرزمان مصطفی در ایران می پرسد تا به سراغشان رفته و  . . . چمران نام سید علی خامنه ای را به زبان می آورد ؛ نماینده وقت امام در شورای عالی دفاع که هم پای چمران با تشکیل گروه های چریکی به قلب دشمن می زد . صدر می پرسد : همین رهبر جمهوری اسلامی را می گویی ؟ و بعد ادامه می دهد : اساتید مشهد می گفتند که او جوان روشنفکر و آینده داری است  . . . مبارزان لیبی هم چه ارادتی نشان می دادند . . .


امام کمی آرام می شود . از اوضاع جنوب می پرسد . می گوید : دلخوشی من به مصطفی بود . مهدی چمران می گوید :  از آن جا هم خبرهای خوشی می شنوید . فرزندان خمینی در لبنان گل کاشته اند . صدر تعجب می کند .

-          به من گفته اند احمد آقا و آقا مصطفی هیچ کدام در قید حیات نیستند . چمران می گوید : اما سید حسن آن جاست .

-          خدا را شکر پسر حاج احمد را می گویید ! چمران می گوید : منظورم سید حسن نصرالله است و مجبور است توضیح دهد که ما در ایران قرابت افراد را نه از نسبت قبیله ای که به سلوک شخصیتی و فکری می دانیم . کذّاب بودن امامزاده ای به نام جعفر و منّا اهل البیت بودن سلمان فارسی مثال خوبی است که به چمران کمک می کند تا رضایت خاطر را در چهره صدر مشاهده کند .


امام نفسی بیرون می دهد و می گوید : گمان می کردم . بعضی از چهره های مطرح در انقلاب ایران لابد تا به حال پرچم اسلام را در کشورهای مختلف به اهتزاز درآورده اند .

چمران اسم بعضی ها را بر زبان می آورد که همچنان پای کار ایستاده اند . بعضی ها شهید شده اند . بعضی ها کنار کشیده اند و  . . . صدر چند اسم را هنوز به خاطر دارد . می پرسد و چمران جواب می دهد . از این که بعضی از آنها توسط مردم طرد شده اند تعجب می کند . می گوید : مردم نباید کاری کنند که اسرلئیل و آمریکا خوشحال شوند . . .

چمران مجبور است توضیح دهد که رسانه های اسرائیل و آمریکا از خوش رقصی های همان طرد شده ها چقدر به ذوق آمده و با واکنش مردم چه اندازه عصبانی شده اند . امام می پرسد : پس الان چه کسانی به رهبر کمک کرده و بار انقلاب را به دوش می کشند ؟ چمران تبسمی می کند : باز هم فرزندان خمینی ! صدر دیگر توجهی به اطراف ندارد . از چمران می خواهد بیشتر برایش توضیح دهد .

چند دقیقه ای که می گذرد چمران احساس می کند حال صدر برای شنیدن بقیه مسائل مناسب نیست . سعی می کند از نفاق و دشمن شادکنی یاران انقلابی سابق دیگر چیزی نگوید . می خواهد سر بحث را عوض کند . می پرسد : شما قصد دارید در ایران بمانید یا نجف و بیروت را انتخاب می کنید . صدر به اقامت در ایران علاقه نشان می دهد . چمران دوباره می پرسد : قصد دارید در قم بمانید و رساله بدهید ؟

صدر با حالی محزون سر تکان می دهد : نه !

-          دوست دارید مسئولیتی را در جمهوری اسلامی به عهده بگیرید ؟

-          نه !

-          می خواهید به ارشاد مردم و تبلیغ بپردازید ؟

-          نه !

-          به نوشتن خاطرات خود از زندان های قذافی علاقه دارید ؟

-          نه ! فقط دنبال جایی دنج می گردم !

چمران یکّه می خورد . با نگرانی می پرسد : نکند شما هم قصد دارید گوشه انزوا اختیار کرده و کنار بکشید و . . .

صدر آهی می کشد : دنبال گوشه ای دنج و خلوت می گردم . می خواهم تنها باشم و چند لحظه ای برای غربت اسلام و مظلومیت رهبرمان اشک بریزم . 

منبع:وبلاگ اشک و آتش



  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :حاج رضا::نظرات دیگران [ نظر]
    کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی