سفارش تبلیغ
صبا ویژن







هوالمحبوب

داشتم تو سایتهای مختلف می گشتم چشمم به مصاحبه ای خورد که چند سال پیش با مجله امتداد داشتم البته این مصاحبه خلاصه شده مصاحبه اصلیست

درمسیر انقلاب ...

شهید « مرتضی توپچی » معلم ما بود . من تحت تأثیر این معلم بزرگوار در مسیر انقلاب قرار گرفتم. تقریباً دو سال قبل از پیروزی انقلاب ،از سن سیزده سالگی در فعالیت های انقلابی شرکت می کردم. می شود گفت که من به همراه دوستانم از اولین تظاهرات هایی که در تهران شکل می گرفت شرکت داشتیم و به خاطر همین مبارزات از هنرستانی که درس می خواندیم اخراج شدیم. بعد از پیروزی انقلاب دوباره به هنرستان برگشتیم و در سال 58 برای مبارزه با رژیم اشغالگر صهیونیستی به اتفاق چهارصد نفر از بچه های انقلابی به سوریه و لبنان رفتیم. آن زمان مرحله اول جنگ سنندج بود. مدتی را در جهاد سازندگی شهر سنندج کار کردم و بعد از چهار ماه برای ادامه تحصیلاتم به تهران برگشتم و درسم را ادامه دادم. اردیبهشت سال 59 جنگ دوم کردستان به وقوع پیوست و سنندج درجنگ شدیدی قرار گرفت. من مجدداً به همراه عده ای از دوستانم به سنندج رفتیم و در جنگ دوم سنندج حضور داشتیم . از آنجا هم به اتفاق حاج احمد متوسلیان که فرماندهی سپاه مریوان را برعهده گرفته بود به مریوان رفتیم. آن زمان مریوان در تصرف ضد انقلاب بود . ما با هلیکوپتر در پادگان پیاده شدیم. پادگان تحت محاصره نیروهای ضد انقلاب و به شدت به وسیله خمپاره زیر آتش بود. به هر زحمتی بود در پادگان مستقر شدیم و اطراف پادگان را پاکسازی کردیم. بعد از پاکسازی اطراف پادگان ، روی تپه های اطراف مستقر شدیم و در عملیاتی که توسط حاج احمد متوسلیان فرماندهی شد، شهرهم به دست پاسداران انقلاب اسلامی و نیروهای ارتشی افتاد. تا آخر جبهه هم توفیق خدمت در جبهه غرب را به عنوان نیروی اطلاعاتی داشتم.

 عملیات دزلی.....حاج احمد متوسلیان

عملیات دزلی یکی از بهترین عملیات های چریکی و پارتیزانی سپاه در منطقه مریوان بود که توسط حاج احمد متوسلیان فرماندهی شد. دزلی در یک منطقه صعب العبور قرار داشت و مقراصلی ضد انقلاب ها بود. به طوری که در زمان شاه هم کسی به آنجا نفوذ نکرده بود. اگر یک فرد در گردنه دزلی می ایستاد ، بدون اغراق می توانست جلوی یک لشکر را بگیرد. برای اجرای این عملیات ،حاج احمد متوسلیان نزدیک به ده روز ، بچه ها را در کوه های مختلف اطراف مریوان آموزش می داد. چون من سنم کم بود، حاج احمد برای آموزش و شرکت در عملیات قبولم نمی کرد.من هم برای این که بتوانم در عملیات شرکت کنم پا به پای بچه ها به صورت انفرادی کوه نوردی می کردم و برای عملیات آماده می شدم. شب عملیات چون می دانستم حاج احمد با رفتن من موافقت نمی کند ، اسلحه ام را برداشتم و گوشه یکی از ماشین ها نشستم و آماده رفتن شدم. یک دفعه دیدم یک نفر پشت گردن من را گرفت و بلندم کردم و گفت : « بیا پایین ببینم » صورتم را برگرداندم . دیدم حاج احمد است. معاون حاج احمد هم خندید و گفت : علی رضا تو نمی خواد بیای. گفتم: آخه چرا؟ گفت: اینها آموزش دیدند. راه خیلی دوره. خیلی خسته کننده است. نمی تونی، نمی کشی و ... خیلی ناراحت شدم . با کلی دلخوری به واحد برگشتم. حدود یک هفته عملیات طول کشید . بچه ها نزدیک به سی یا چهل کیلومتر پیاده روی کرده بودند و پادگان توتمان راتصرف کرده بودند. مرحله دوم عملیات که اصل عملیات بر اساس آن طرح ریزی شده بود ، تصرف دزلی بود. مجدداً نیروهای زیادی از همان مسیر با فرماندهی حاج احمد متوسلیان وارد عمل شدند و خوشبختانه از بالا به دزلی را تصرف کردند...

شهادت با سرب داغ

من این شهید را تقدیم انقلاب اسلامی کردم شهید کریم کهنه پیرا...

در کردستان گروه های ضد انقلاب برای این که بتوانند در بین پاسدارها و نیروهای نظامی کشور ایجاد ترس و وحشت بکنند بعد از اسارت پاسدارها و نیروهای نظامی به طرز وحشیانه ای بچه ها را به شهادت می رساندند. « کریم کهنه پیرا » که از بچه های کردستان و برادر شهید هم بود به وسیله گروه های ضد انقلاب در جاده کامیاران دستگیر شد . وقتی گروه های ضد انقلاب از کریم خواستند که به امام فحاشی کند، کریم برخلاف دستور آنها فریاد « الله اکبر ، خمینی رهبر » را سر داد. به همین خاطر در دهانش سرب مذاب ریختند و اورا به شهادت رساندند. وقتی جسد  کریم را برای مادرش بردیم ،مادر دلاور و مبارزش گفت: « من این شهید را تقدیم انقلاب اسلامی کردم .» و اصلاً گریه نکرد...

شیرزن کردستان فاطمه کهنه پیرا...

خواهر شدید محمد کهنه پیرا که من همیشه از ایشان به عنوان شیرزن کردستان یاد می کنم، به علت مبارزاتی که انجام می داد ،نیروهای ضد انقلابی دندان هایش را خرد کرده بودند و حدود چهار روز بدنش را تا شانه در خاک فرو کرده بودند ، اما ایشان دست از مبارزاتش بر نمی داشت و همواره به عنوان یک زن مبارز و انقلابی با آنها مقابله می کرد.

پشمرگان مسلمان کرد را مثل بچه های خودش می دانست شهید محمد بروجردی...

شهید بروجردی ،بنیان گذار سازمان پیشمرگان کرد در غرب کشوربود و واقعاً هم پیشمرگان مسلمان کرد را مثل بچه های خودش می دانست. یک شب ساعت دو نصفه شب بود که من طبق معمول هر شب بلند می شدم و در شهر گشت می زدم . یک دفعه شهید بروجردی را دیدم که یک یوزی بر پشت از گوشه خیابان آهسته آهسته می آید. به ایشان نزدیک شدم و گفتم : کجا این وقت شب؟ فهمیدم که یکی از پیشمرگان مسلمان کرد جانباز شده و درخانه بستری است و ایشان برای عیادت رفته اند...

تمام مسائل پشت سرهم چیده شده بودکه ایشان بروند و شهید بشوند شهید صادق سرابی نوبخت...

« شهید صادق سرابی نوبخت» فرمانده اطلاعات و بررسی های سیاسی استان کردستان بود. ما در مریوان خدمت می کردیم و در واقع در زیر مجموعه ایشان قرار داشتیم. سه - چهار روز قبل از عملیاتی که در یک روستای مریوان داشتیم، شهید صادق سرابی نوبخت به مریوان آمد و در کنار ما مستقر شد. درعملیات هایی که توسط حاج احمد متوسلیان فرماندهی می شد همیشه یکی از عناصر اطلاعات حضور داشت. این بار قرعه به نام من افتاده بود و قرار بود که من در عملیات شرکت کنم که صادق پیش من آمد و گفت: تو نمی خواد بری. من میرم. خیلی ناراحت شدم. بغض کردم و گفتم : برای چی ؟ گفت : من می خوام برم . اعتراضم را به نحوه قهرکردن نشان دادم و توی دلم گفتم : شما دارید از قدرتتان سوءاستفاده می کنید. اما مجبور بودم دستور ایشان را اطاعت کنم و ایشان به جای من در عملیات شرکت کرد. فردا صبح ساعت حدود هفت بود که که سرگرد صفایی به واحد ما آمد و به من گفت: یکی از بچه های اطلاعات شهید شده. سریع باید برویم. من اسلحه ام را برداشتم و همراه سرگرد صفایی به سمت منطقه عملیات حرکت کردیم. وقتی رسیدیم پاکسازی روستا انجام گرفته بود. گفتیم: شهید کیه؟ گفتند: نمی دانیم، اما شهید را به پادگان برده اند. مجدداً به پادگان برگشتیم دیدم که جنازه شهید صادق سرابی نوبخت وسط میدان قرار گرفته بود و هلکوپتر باید می آمد و جنازه را به سمت سنندج می برد. قبل از رسیدن هلکوپتر من سریع دویدم و جنازه اش را بغل کردم و حسابی گریه کردم . بدنش هنوزگرم بود. آن لحظه خیلی ناراحت بودم و افسوس شدیدی می خوردم که ای کاش حرفش را گوش نمی دادم و خودم در عملیات شرکت می کردم. اما انگار تمام این مسائل پشت سرهم چیده شده بود تا ایشان شهید بشوند...

جنازه اش قابل شناسایی نبود  شهید حمدالله مرادی ...

وقتی مریوان بودم ،شب و نصف شب بلند می شدم و در شهر گشت می زدم. دم دم های صبح وقتی که می خواستم به واحد برگردم و بخوابم به سردخانه بیمارستان می رفتم و شهدایی را که آورده بودند ، می دیدم. بعضی از شب ها شهید نداشتیم و بعضی از شب ها هم تعداد شهدا زیاد می شد . آن شب وقتی در سرد خانه را باز کردم ،دیدم شهیدی را آورده اند که قابل شناسایی نبود. بالاخره به واحد رفتم و خوابیدم . صبح یکی از دوستانم به نام سعید نیکخواه به واحد ما آمد و گفت: علی رضا چرا خوابیدی؟ گفتم چیه؟ گفت:مگه نمی دونی دوستت شهید شده؟ گفتم: دوستم شهید شده؟ آره ،حمد الله شهید شده. خشکم زده بود . خاطراتم با حمدالله جلوی چشمانم رژه می رفت . من و حمدالله با هم کشتی می گرفتیم ، اما در عین حال خیلی با هم دوست بودیم. نگران، لباسم را پوشیدم و به سرعت به طرف بیمارستان دویدم. وقتی رسیدم، داشتند جنازه ها را می بردند که حمدالله را نشانم دادند. جنازه حمدالله اصلاً شبیه خودش نبود.

ان شاءالله برود جبهه و آدم بشود شهید محمد رضا افضلی فر...

شهید « محمد رضا افضلی فر » پانزده سال بیشترنداشت. من تازه به تهران آمده بودم و باید مجدداً به مریوان برمی گشتم که ایشان آمد و گفت: دایی، من هم می خواهم با تو به مریوان بیایم. اجازه اش را از پدرش گرفتیم و با هم به مریوان رفتیم . محمد خیلی اذیت می کرد . من هم روی نظم و انظباط خیلی تأکید داشتم . فکر می کنم تنبیه اش کردم. محمد طبق معمول قهر کرد و گفت : من می خواهم به تهران برگردم. مانده بودم چه کنم؟ در وضعیتی که رفتن به جاده هم باید با اجازه نیروی پشتیبان باشد ، چه کار می توانستم بکنم؟ تازه یک هفته است که به مریوان آمده ام. چطور مرخصی بگیرم و به تهران برگردم؟ محمد هم پایش را در یک کفش کرده بود و می گفت: من باید برگردم. بالاخره به هر زحمتی بود مرخصی گرفتم و به تهران برگشتیم. تا این که من ازدواج کردم و در تهران مستقر شدم. یک روز محمد با یک برگه به دست به خانه ما آمد و گفت : دایی، من می خواهم به جبهه بروم. گفتم : خب برو. گفت: باید یک نفرتأییدم کند. گفتم : اگر پدرت موافقت کرد من نامه ات را می نویسم. با پدر محمد تماس گرفتم. ایشان تأیید کرد که محمد را به جبهه بفرستم. یادم هست در فرمی که محمد آورده بود تا من تأیید کنم ، نوشتم: که ان شاءالله برود جبهه و آدم بشود و امضاء کردم. ایشان به جبهه رفت و شهید شد و از مرحله آدمیت به ملکوت رسید...

گور پدر دشمن، ما داریم همین جا می میریم...

قرار بر این بود که برادران ارتشی روبه روی گردنة دزلی مستقر شوند، اما قبل از حرکت گفتند تا یک گروه از بچه های سپاه همراه ما نباشند، ما حرکت نمی کنیم. من هم به اتفاق دو نفر از دوستان به گردان ارتش ملحق شدیم و روبه روی گردنة دزلی مستقر شدیم. هوا خیلی بد و فوق العاده سرد بود. شب که شد، دیدیم برادران ارتشی، همة تجهیزات از چادر، کیسه خواب، پتو و... را همراه خود آورده اند و ما سه نفر هیچ چیزی همراه خودمان نداریم. گفتند: شما ندارید؟ گفتیم: اگر می شود یک پتویی هم به ما بدهید. گفتند: همه برای خودشان آورده اند و برای شما چیزی نداریم. ما سه تا هم چادر استتاری که توری مانند است را از شدت سرما روی خودمان انداختیم، اما بوی نفتالین شدیدی می داد و ما نمی توانستیم بخوابیم. من سردرد فوق العاده شدیدی گرفته بودم. دم در هر چادری هم که می رفتیم به ما یک پتو هم نمی دادند. ساعت حدود سه چهار نصف شب بود که ما از سرما آتش روشن کردیم. فرمانده ارتشی آمد و گفت: شما با آتش روشن کردن موجب می شوید که دشمن به محل ما پی ببرد. با فرمانده دعوا کردیم و گفتیم: «گور پدر دشمن. ما داریم همین جا می میریم» صبح که شد حفاظت منطقة رو به روی دزلی را هم به ما دادند و خودشان دوباره خوابیدند. ما هم نوبتی زیر آفتاب دراز می کشیدیم و کمی می خوابیدیم


  • کلمات کلیدی :

  • نوشته شده توسط :حاج رضا::نظرات دیگران [ نظر]
    کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی