جمعه شب بود. گازش را گرفته بودم تا لااقل به وسطای سریال مختار برسم. فقط هر از گاهی سربرمی گرداندم تا ببینم فاطمه چه کار میکند. بطور آشکاری حوصله اش سر رفته بود و هر چند دقیقه یکبار میپرسید بابا کی می رسیم؟
از بزرگراه بسیج پیچیدم توی بلوار ابوذر. ابوذر پر است از سرعت گیرهای اعصاب خورد کن. دور برگردان پل پنجم را که می چرخیدم کنار پیاده رو صحنه ای سرعتم را کم کرد. زن و شوهر جوانی چمباتمه زده بودند کنار خیابان. از آینه براندازشان کردم. با احتیاط عقب عقب آمدم. شیشه را پایین کشیدم و زل زدم به چهره شان. زن بچه چند ماهه ای را بغل کرده بود و به سختی گوشه چادرش را به دندان گرفته بود. یک زوج با یک بچه چند ماهه علی القاعده نباید بیش از 25 سن داشته باشند ولی گونه های سوخته و نگاه خسته شان بی شک بیست سال دیگر پیرشان کرده بود.
فاطمه متوجه غیرعادی بودن توقفم شده بود. روی دوپا ایستاد و رد نگاهم را تا صحنه مورد نظر دنبال کرد و بلافاصله سوال هایش را آغاز کرد. توجه نکردم. صدایم را بلند کردم و پرسیدم. اینجا چیکار میکنید؟ زن نگاهش را دزدید و مرد با رفتارش نشان داد که علاقه ای به پاسخ گویی ندارد. من ولی سوالم را تکرار کردم. بچه شان مریض بود. از شهرستان آمده بودند برای درمان؛ بدون اینکه به این فکر کنند که قرار است شب را کجا بمانند. لازم نبود که به من حالی کنند که برای گذران شب در جایی مثل مهمان خانه پولی ندارند. احتمالا مادر بیش از همه به بیحالی بچه فکر میکرد.
مرد جوان مستاصل بود. من هم !
نمی دانستم باید پول بدهم یا نه؛ مردد بودم. اگر مرد نمی خواست برابر چشمهای همسر جوانش دست دراز کند چه باید میکردم؟
فاطمه یک بند سوالهایش را تکرار میکرد: بابا اینا چرا رو زمین نشستن؟ خونه ندارن؟ بچه دختره یا پسره؟
به این آخری فکر نکرده بودم. برای اینکه خودم را از مهلکه تر دید نجات بدهم از جیبم چند تا اسکناس پنج هزار تومنی درآوردم و به سختی از شیشه طرف مقابل به طرف مرد دراز کردم. مرد هیچ واکنشی از خودش نشان نداد. برای اینکه چیزی گفته باشم پرسیدم کاری از دستم برمیاد؟ فاطمه امانم نداد: «بابا چرا بهشون پول دادی؟ اینا فقیرن؟»
با این سوال رسما گند زد به صحنه ی طراحی شده. برای اینکه خلاص بشوم زدم توی دنده و راه افتادم. فاطمه سوالهایش را از سر پرسید. چندتای دیگر هم اضافه کرد. ولی دیگر نمی شنیدم و پاسخی هم نداشتم. شنیده بودم که روانشناس ها درباره رگبار سوالهای دختربچه های چهار پنج ساله چه می گویند. الان به همه چیز فکر میکردم. به اینکه اینها تا صبح قرار است چطور سر کنند، به اینکه کاش پیاده می شدم و مفصل پیگیر ماجرا میشدم، به اینکه مریضی بچه چه بود، به اینکه آن بچه دختر بود یا پسر، به اینکه بالاخره به سریال مختار میرسم یانه ...
تلویزیون را روشن کردم. همسران مختار داشتند درباره اینکه تحقق اهداف قیام چه ربطی با ترک دار الاماره کوفه دارد جر و بحث می کردند...
بعد از تحریر:
...برای رسیدن به بلوار ابوذر باید امتداد خیابان ?? خرداد را بگیرید و راست دماغتان بیایید به سمت شرق. بعد از "نبرد" میرسید به "ابوذر"... البته اگر از شرق بیایید راهی جز عبور از "بسیج مستضعفین" ندارید... بلوار ابوذر از خیابان پیروزی آغاز می شود و تا ابتدای بزرگراه امام رضا علیه السلام ادامه می یابد... از هر طرف که وارد شوید تابلوی بزرگ شهرداری را می بینید که به منطقه ?? "دارالمومنین تهران" خوش آمدید!
... شاید در مناطق یک رقمی تهران بهتر بتوان زندگی کرد. این ابوذر اعصاب آدم را خرد میکند.
نوشته شده توسط :وحید یامین پور::نظرات دیگران [ نظر]