یک : استقبال شما عزیزان از بازنشر مصاحبه قدیمی و تاریخی با مادر شهید حسن باقری وبلاگ «قطعه 26 را به این صرافت انداخت که گفت و گوهایی از این دست را که سالیان ماضی انجام داده بودم، دوباره و از طریق همین فضا منعکس کنم. همچنین عزمم را جزم کرد که باز هم بروم و با خانواده معزز شهدا مصاحبه کنم و برای تان تنظیم کنم. دوست می دارم که «قطعه 26» حتی المقدور در همین فضای عاشورایی تنفس کند.
دو: اینکه رهبر انقلاب، دقیقا چند دختر و پسر دارند، برایم آنقدر موضوعیت ندارد. آنچه برایم موضوعیت دارد این است که شهید محمود کاوه، دقیقا بزرگ شده مکتب درس «آقا» و فرزند خامنه ای است. این شهید را خامنه ای بزرگ کرده و پرورش داده. از بچگی مراقبش بوده تا لحظه ای که محمود کاوه به شهادت رسید. تعصبی دارد رهبر انقلاب به شهید محمود کاوه که این دنیا، گنجایش رازگشایی از این تعصب و عشق را ندارد.
سه: به خدا قسم، به خامنه ای اگر بگویی؛ «محمود»، فقط و فقط یاد یک نفر می افتد: «محمود کاوه». «سیدعلی» فقط یکی؛ «سیدعلی حسینی خامنه ای» و «محمود» هم فقط یکی؛ «محمود کاوه». هنوز خامنه ای، امام خامنه ای، حتی نماینده مجلس و رئیس جمهور و خطیب جمعه و جانشین خمینی و نائب امام زمان و… نشده بود -یا بهتر بنویسم؛ در نظر ما نشده بود!- که محمود کاوه نوجوان، شناخته بود ایشان را و علی الدوام می رفت و دست ایشان را یعنی دست راست ایشان را می بوسید. آن زمان، هنوز خیلی به پیروزی انقلاب اسلامی، مانده بود!
چهار: در وصف شهید محمود کاوه، رهبر انقلاب، اشاراتی دارند که در عقل من و تو نمی گنجد. فقط این را بدان که اولین و مهم ترین فرزند خامنه ای، شهید محمود کاوه است. شهید مشهدی! شهید همشهری «آقا». شهید زلال… ایام فتنه را یادتان هست؟! یادتان هست «این عمار» را؟! حتم دارم دل «آقا» تنگ شده بود برای محمود خود، خیلی تنگ! که «این عمار» گفت. کجایی کاوه؟! کجایی محمود؟! کجایید ای شهیدان خدایی، بلاجویان دشت کربلایی؟! چقدر خالی است جای تان در بهار آزادی…
پنج: آنچه در زیر می خوانید، برگرفته از ششمین شماره مجله «یاد ماندگار» است؛ بهار سال 1385 که بهار خوبی بود. با ذکر فاتحه ای برای روح مطهر شهید محمود کاوه، مصاحبه با پدر و مادر این شهید عزیز و والامقام را بخوانیم
دوران کودکی هر وقت به اسم «کاوه» برمیخوردم یاد کتاب «آری، این چنین است برادر!» اثر زنده یاد علی شریعتی میافتادم. آنجا که دکتر در وصف حضرت ابوتراب، یادی هم از این قهرمان گمشده تاریخ ما، کاوه آهنگر میکند: «علی(ع) در همان حال که در محراب عبادت، رنج تن و نیش خنجر را فراموش میکند، به خاطر ظلمی که بر یک زن یهودی رفته است، فریاد میزند که؛ اگر کسی از این ننگ بمیرد قابل سرزنش نیست. او برادر! مرد شعر و زیبایی سخن است، اما نه همچون شاهنامه که در 60 هزار بیتش، یک بار، تنها یک بار، از نژاد ما و از برادری از ما(کاوه) سخن گفت؛ از آهنگری که معلوم بود از تبار ماست و آزادی و انقلاب و نجات مردم و ملت را تعهد کرد، اما هنوز برنخاسته، این تنها قهرمان تبار ما که به شاهنامه راه یافت، گم میشود. کجا؟ چرا؟ چون تبار و نژاد فریدون درخشیدن گرفته است؛ این است که در تمام شاهنامه، بیش از چند بیت، از او سخن نرفته است»… بعدها که بزرگتر شدم، چه بسیار که در لابهلای ابیات شاهنامه جستوجو کردم تا مگر نامی از کاوه بیابم اما دیدم حق با شریعتی است، چرا که از این قهرمان بزرگ، در این شاهکار ادبیات فارسی، فردوسی به ندرت یاد کرده است. زین رو از پیدا کردن کاوه در میان سطور کتاب قطور تاریخ، ناامید شدم ولی از آنجا که در نومیدی، بسی امید است، عاقبت کاوه را یافتم؛ زهی خوشبختی، که او را، نه مردهای در لابهلای تاریخ دیروز، که «زنده» یافتم… او جوانترین فرمانده سپاه سرزمین من بود، و آن قدر دلیر و شجاع و متعهد، که سرباز نشده، سردار شد و سردار نشده سر به دار! انگار برای شهادت، عجله داشت. و این گونه بود که من تا قصد کردم از او بنویسم، او دیگر رفته بود. آری! او رفت و در حالی که 25 سال بیشتر نداشت، همسایه دیوار به دیوار خدا شد تا زندگیاش بیش از طول و عرض، عمق و محتوی داشته باشد… تا ما با وجود «محمود»، دیگر بینیاز از کاوه آهنگری باشیم که برای شناساندن نام خود، محتاج ابیات شاهنامه است!! این کجا و کاوه ما کجا، که برای شناساندن مرام خود به تاریخ، رسم گمنامان پیشه کرد و در زندگی، نه به خود، که به خدای خود اندیشه کرد. اصلا حیف مرام کاوه ما نیست که در شناسنامه شاهنامه، ولو یک بار، همنشین یلان خیالی فردوسی گردد؟! باورم هست فردوسی، با همان یک بیت، کار کاوه آهنگر را به آخر رساند!! چه اینکه جای قهرمان واقعی، نه در دل شاعر که در سینه تاریخ است. تاریخ از «کاوه آهنگر»، فراوان آدمیانی ساخته است. همچنان که فردوسی از رستم و سهراب، اما دیگر کجا باشد که «کاوه»ای مثل «محمود» بیاید و شاعران را واگذارد و بینیاز از ادبیات موزون، خود «تاریخ» بسازد. امثال فردوسی، همان به که رستم و سهراب، بیافرینند و از کاوه آهنگر بسرایند. کاوه ما محکمتر از آن بود؛ موزونتر از شعر. نه دستپرورده شاعر، که مخلوق «روح خدا» بود. کاوه ما، خود وزن داشت، نیازی به قافیه شاعر نداشت. کاوه ما را خدا خود سروده بود؛ پنجاه سال پیش، یعنی درست اول خرداد ماه 40? آن روز نوزادی دیده به جهان گشود که تاریخ تولد حقیقیاش 25 سال بعد بود؛ روز شهادتش! دهم شهریور65، همان روز که با دو بال «نداشتن» و «نخواستن» پرواز کرد و رفت آن بالا بالاها و شد همسایه دیوار به دیوار خدا. باری! سخن از کاوهای دیگر است؛ محمود کاوه، فرمانده لشکر ویژه شهدا. هم او که خود را سرباز خمینی میدانست و بیش از هر چیز به بسیجی بودنش میبالید. کاوه ما، گر چه افلاکی بود، ولی خاکی بود. گرچه بزرگ بود، ولی متواضع بود. گرچه مهربان بود، ولی جانانه میجنگید و اگر چه معصوم نبود، همرزمانش اما از او گناهی ندیده بودند. لابد سر همینها بود که وقتی پرکشید، همه عزا گرفته بودند. به خصوص مردم مهاباد، که کاوه را مایه آرامش خود میدانستند. کاوه ما تشنه عطش بود؛ خیبری، اهل هور، دنبال آتش، عاشق عشق، از تبار یار. از قبیله قبله.
کاوه ما را خدا سروده بود
وقتی به جلوی خانه شهید کاوه رسیدیم، منزل محقری دیدیم که جان میداد برای پرورش مردان بزرگ. لحظاتی بعد وقتی پدر و مادر محمود کاوه به چشمانمان خوش نشستند، برایمان طبیعی جلوه کرد که پسری چون محمود، چنین والدینی داشته باشد؛ با صفا و صمیمی. مهربان و سختکوش. از همانها که نان دنیا را به حد ضرورت میخورند تا برای دین کار کنند، نه از آنان که نان دین را میخورند و برای دنیا کار میکنند. به امر قشنگ پدر، با خواندن صلواتی برای تعجیل در ظهور حضرت حجت(عج) مصاحبه را آغاز کردیم. از پدر شهید خواستیم کمی از خود بگوید:
من در گناباد کشاورزی میکردم. آن زمان کشور در اشغال اجنبیها بود و7سال قحطی آمد. کسی اگر لقمه نانی برای خوردن گیر میآورد، باید کلاهش را بالا میانداخت. از باران هم خبری نبود. در گناباد خشکسالی بیداد میکرد و در این شرایط، ناچار شدم کشاورزی را رها کنم و بیایم مشهد. در مشهد، کارم آهنگری بود.[میخندد] کاوه که بودیم، آهنگر هم شدیم! تا اینکه مجبور شدم علیرغم کاوه بودن، آهنگری را ول کنم و بروم در نانوایی کار کنم. 7سالی در کار نانوایی ماندم و به اصطلاح شاطر شدم، بعد هم به خاطر ازدواج برگشتم در همین روستایمان در گناباد. با خدا هم عهد کردم که حاصل این ازدواج را دوست دارم در راه تو بدهم. در همان ایام یک بار خواب دیدم که مثلا چوپان شدهام و هرچقدر دارم به گوسفندان، غذا میدهم، هیچ اثری ندارد. خیلی ناراحت بودم که یک دفعه دیدم از بلندی کوه، شخصی پایین آمد و گفت: من از پیش خدا آمدم. شما اگر جای چرای این گوسفندان را عوض کنید، غذا به این زبان بستهها اثر خواهد کرد. بعد از بیدار شدن، رفتم حرم تا پیشنماز یکی از صحنهای حرم، خواب را برایم تعبیر کند. آن پیشنماز خوابم را اینطور تعبیر کرد؛ اگر محل زندگیتان را عوض کنید، خداوند فرزند نیکویی به شما خواهد داد. ما هم از «فلکه آب» رفتیم «نخریسی» که خداوند به ما محمود را داد. محمود بچه بود که گذاشتمش مکتب قرآن، از 5 سالگی تا 6 سالگی، قرآن را تمام کرد. بعد هم فرستادمش مکتب حاجی عابدزاده تا کلاس پنج و شش را هم تمام کند. آن زمان رهبر انقلاب تازه از قم آمده بود مشهد. محمود هم 8سال بیشتر نداشت. مبارزه با شاه شروع شده بود و دور و بر رهبر انقلاب، بیشتر روحانیون و دانشجویان جوان بودند. یکی دو سال بعد که «آقا» من و محمود را با هم دیده بود، از محمود پرسید. گفتم: تازه فرستادمش طلبگی بخواند. «آقا» گفت: من اول درس مدرسه را تا دیپلم خواندم، بعد آمدم سمت حوزه. الان هم یک پایم در دانشگاه است. من مطمئن شدم ایشان میخواهند به من بفهماند که محمود، قبل از دروس طلبگی، بهتر است کلاسهای مدرسه را تمام کند که سر همین محمود را فرستادم تا درس مدرسهاش را تا کلاس آخر دبیرستان تمام کند.
از پدر شهید کاوه میپرسم؛ خاطره اولین دیدارتان را با رهبر به یاد دارید؟ میگوید:
امام را تبعید کرده بودند ترکیه، که خب! ما خیلی ناراحت بودیم. ما همان زمان یک دوستی داشتیم که پیشنماز مسجد امام حسن(ع) بود. روزی به ما گفت: آقای کاوه! روحانی جوانی از قم آمده مشهد، در سخنرانیهایش هرچه میگوید، گوشه و کنایه به شاه است. اسمش هم «خامنهای» است. بیا یک شب برویم او را ببینی. ما هم رفتیم. محمود هم بود. اتفاقا این توصیه که محمود درسش را تمام کند، بعد بیاید سمت حوزه را، «آقا» همان شب به ما کردند. من آنجا به «آقا» گفتم: این شاه و زنش هر وقت میآیند مشهد، فساد را هم با خود برای جوانان مشهد، میآورند. من میترسم محمود هم قاطی اینها شود، که «آقا» دستی بر صورت محمود کشید و گفت: «این بچه، تقوایش نمیگذارد که آلوده شود… اصلا این بچه با من!» تا اینکه چندی بعد که شاه آمد مشهد، محمود را که بچه مدرسهای بود، به زور بردند استقبال شاه. من عصبانی شدم و دوباره رفتم پیش «آقا». ماجرا را تعریف کردم و «آقا» تبسمی کرد و گفت: محمود که خودش نرفته، او را به زور بردهاند! نگرانش نباش، این بچه، مال این انقلاب است.
حاج آقا به اینجا که رسید، برایمان از حال و هوای نوجوانی محمود گفت:
همیشه در مغازه، کمک میکرد. یعنی قبل از اینکه من به محمود بگویم، خودش میآمد و گوشهای از کار را دست میگرفت. درس و ورزش و… را بهانه نمیکرد که به من یا مادرش کمک نکند. بعد هم بدون اینکه من متوجه شوم، با پولی که پس انداز کرده بود، یک ضبطی خرید و با آن ضبط، نوارهای امام را تکثیر میکرد. حالا من که بعدها متوجه شده بودم، مانده بودم که این یک الف بچه [شهید کاوه در آن زمان 13 ساله بود] چه جوری به این نوارها دسترسی پیدا کرده. باورش سخت است، ولی خانه را کرده بود نوار خانه! به حدی که نماینده دانشجویان مسلمان خارج از کشور، وقتی به مشهد آمده بود، از خانه ما نوارهای امام را برای دانشجویان مقیم خارج میبرد آن طرف!
از حاج آقا میپرسم؛ با این حجم فعالیت، آیا ساواک به خانه شما حساس شده بود؟ جواب میدهد:
خانه ما شده بود نوارخانه و پر بود از اعلامیههای حضرت امام، ولی با این حال، ساواک خیلی برای ما دردسر درست نکرد، چرا که محمود، سنی نداشت که ساواک بخواهد فکر کند این بچه هم برای رژیم شاه، تهدید است! وانگهی، من آن زمان از قصد طوری لباس میپوشیدم که هر کسی ما را میدید، خیال میکرد الساعه از گرسنگی تلف می شویم! و خیلی حال مبارزه و رمق تظاهرات و این جور کارها را نداریم! این هم کلک ما بود، تا انقلاب به شکل بیسابقهای همهگیر شد و دیگر نمیشد هیچ جور جلویش ایستاد. راه دوری نرویم. همین محمود که یکی از هزاران بود، با اینکه دانشآموز بود ولی اغلب دوستانش را روحانیون و دانشجویان تشکیل میدادند. یعنی جلوتر از سن خودش حرکت میکرد. یک روز در مشهد تعداد کسانی که اعلامیههای حضرت امام را پخش میکردند، فقط به صد نفر میرسید ولی در سالهای 57و 56 دست هر کسی را که میدیدی، اعلامیه بود. هر جا که میرفتی، سخن علیه شاه بود. حالا من میخواهم یک چیز بگویم. اگر امثال محمود، قدرت مبارزه با طاغوت را داشتند و میتوانستند علیه باطل حرکت کنند به خاطر لقمه حلالی بود که نسل من در سفره آنها گذاشته بود. خودشان هم به شدت رعایت حرام و حلال را میکردند. مثلا یک روز محمود به من گفت: برای راه انداختن فلان برنامه علیه شاه، ده تومان از دخل برداشتم که شب گذاشتم سرجایش! حالا من صد بار به محمود صدبار گفته بودم که اصلا مغازه مال خودت است! انصافا در مغازه به اندازه خود من کار می کرد. با این حال آن قدر، مواظب حلال و حرام بود که حد و حساب نداشت. این طور بود که در وادی علاقه به بزرگانی چون شهید هاشمینژاد و رهبر انقلاب، کم نمیآورد. جوانی که نان حرام در سفرهاش باشد، هیچ وقت نمیتواند عاشق این انسانهای بزرگ باشد. همین محمود، اگر ترس از خدا نداشت، وقتی که به طعنه به او میگفتند؛ شما چه جور میخواهید از پس تانکهای ارتش شاه بر بیایید؟ نمیتوانست جواب بدهد که؛ ما آن قدر با این تانکها میجنگیم تا پیروز شویم!
صحبت با پدر شهید کاوه، به بعد از پیروزی انقلاب رسید. آنجا که امام، پیام تشکیل سپاه را داد:
محمود هنوز یک سال به گرفتن دیپلماش مانده بود که پایش را در یک کفش کرد که به سپاه برود، همان اوایل پیوستناش به سپاه، درحالی که فقط 18 سال داشت، فرمانده راهآهن مشهد شده بود. بعد هم رفت تهران، در جماران شده بود از محافظان اصلی بیت امام، تا اینکه حوادث کردستان پیش آمد و محمود رفت پیش امام و گفت: من آموزش جنگهای چریکی دیدهام، حضورم آنجا موثرتر است، که امام هم استقبال میکند. محمود برگشت مشهد تا مقدمات سفر به کردستان را فراهم کند که ماجرای طبس پیش آمد و او عازم آنجا شد. بعد که از طبس برگشت، پرسیدم؛ چه خبر؟ محمود گفت: پدر! در طبس، خدا زودتر از ما عملیات را شروع کرد! مقداری هم از آن شنها را آورده بود. همیشه میگفت: این شنها سربازان خدا هستند! بعد هم در شرایطی عازم کردستان شد که خبر آوردند کوملهها، سر چند تا از بچههای سپاه اصفهان را بریدهاند! باورتان میشود؛ رفت کردستان و ما یک سال از او هیچ خبری نداشتیم؛ یک سال!
جنگ، بد است اما جبهه نه. جنگ، خشونت میآورد ولی جبهه، صیاد و کاوه بار میآورد. مردانی که فقط به تکلیف میاندیشیدند و هر وقت احساس تکلیف میکردند، رد پایشان را در خط مقدم میشد دید. اگر صیاد، همانطور که مادرش به ما گفت؛ در هر شرایطی، لااقل هفتهای یک بار به او زنگ میزد، جز احساس تکلیف نبود. کاوه هم اگر همانطور که پدرش به ما میگوید؛ یک سال آنها را بیخبر گذاشته بود، آن هم جز احساس تکلیف نبود. حاشا که خیال کنیم صیاد، مادر و پدر را دوست داشت و کاوه نه! که اگر صیاد جای کاوه بود، همان میکرد که کاوه کرده بود و اگر کاوه جای صیاد بود، باز هم به هکذا! بگذریم که رفتار و گفتار بزرگان را با عقل کوتهنگر نمیتوان تفسیر کرد… پدر کاوه، گفتوگو را اینگونه ادامه میدهد:
کاوه نزدیک60تا بسیجی با خود به کردستان برده بود؛ از آنها که خود به ایشان، آموزش مبارزات چریکی داده بود. از آن جمع، تعدادیشان در همان کردستان شهید شدند و برخیشان مثل محمود، بعدها به قافله شهدا پیوستند. البته ناگفته نماند که هنگام اعزام محمود و یارانش به کردستان، کوملهها که خودشان آخر وحشیگری بودند، چو انداخته بودند که سربازان خمینی، آدمخوار هستند!! البته از این شایعات، طرفی نیستند. چرا که محمود هم مثل بروجردی، متوسلیان و همت، خوب میدانست که با چه زبانی باید با مردم مظلوم کردستان سخن بگوید تا آنها بدانند دوست شان چه کسی، و دشمنشان چه کسی است. مثلا کاوه در بدو ورود به پاوه در جمع مردم مظلوم این خطه، اول کاری که میکند، شروع میکند به بوسیدن خاک کردستان. بعد هم، دقایقی پس از شروع سخنرانی حماسی خود، به آنها میگوید: ما به فرمان امام خمینی آمدهایم تا با یاری خودتان، شما را از شر گروهکهایی که به دروغ، ادعای دوستی با شما دارند، نجات دهیم. آزادی خاک شما از دست این معاندین، هم به هوشیاری ما و شما محتاج است، هم به خون ما و شما. بعد هم از قرار معلوم، محمود و گروهش عازم مهاباد میشوند که آن زمان اوضاع به شدت نابسامانی داشت. حتی معروف بود که از نظر خرابکاری گروهکها، یکی از بدترین شهرهای کردستان است. کاوه و یارانش به همراه دیگر بچههای سپاه و همچنین هوشیاری مردم این خطه، بعد از حدود سه ماه درگیری شبانهروز و نفسگیر توانستند مهاباد را پاکسازی کنند. بعد هم سقز را در مدت یک ماه و میاندوآب را در عرض یک هفته پاکسازی کردند. در میاندوآب، سران گروهکها به سردارانی مثل کاوه پیغام داده بودند که شما اگر توانستید میاندوآب را از چنگ ما در آورید، ما زنهایمان را در اختیار شما قرار میدهیم!! معروف است که محمود بعد از شنیدن این رجز به یکی دیگر از سرداران سپاه گفته بود؛ خیلی خب! ما حرفی نداریم، منتهی بد نیست به گوش این یاغیها برسانیم که؛ ما میاندوآب را از شرشان پاکسازی میکنیم، زنهایشان هم ارزانی خودشان، البته اگر زنده ماندند!!
پدر شهید کاوه، آهی میکشد و بعد از لحظاتی سکوت، ادامه میدهد:
یک سالی می شد که خبری از محمود نداشتم. تا اینکه یک شب، زنگ در خانه به صدا درآمد. در را باز کردم. محمود بود. چقدر لاغر شده بود. از شرم، سرش را بالا نمیآورد. گفتم: مشتی، لااقل یک زنگ میزدی! من و مادرت نصفالعمر شدیم! محمود همانطور که سرش را پایین نگه داشته بود، گفت: پدرجان، من نمیخواستم شما را بدعادت کنم. دیر یا زود، بالاخره من هم به شهادت میرسم. شما ببینید پدر و مادر بچههایی که شهید شدهاند، چه وضعی دارند.
مصاحبه به اینجا که میرسد، مادر شهید هم شروع میکند صحبت:
فردای آن شب به محمود گفتم: شنیدم فرمانده شدهای. گفت: ها؟! کی همچین خبرهای دروغی برای شما آورده؟! هر وقت از محمود، حال و هوای جبهه را میپرسیدم، همهاش از بسیجیها میگفت. میگفتم: پس تو این وسط چه کارهای؟! میگفت: هیچ کاره! در جبهه، همه کارها با بسیجیهاست. یا هر بار که مرخصی میآمد، بعد از سلام و احوالپرسی، میرفت در اتاقش و نقشههایی را پهن میکرد و آنها را مطالعه می کرد. وقتی مشغول مطالعه این نقشهها میشد، آنقدر غرق می شد که باید میرفتی و تکانش بدهی، تا مثلا متوجه بشود و بیاید برای شام. یک بار به محمود گفتم: چرا این نقشهها را اینطور مطالعه میکنی؟ گفت: ما باید عملیاتها را طوری انجام بدهیم و نقشه ها را طوری تنظیم کنیم که به بسیجیها حتیالمقدور کمتر آسیب برسد. همیشه می گفت: اگر حتی یک بسیجی به خاطر نقشه غلط ما در عملیات از دست برود، آن دنیا نمی توانیم جواب خدا را بدهیم. عاشق بسیجی ها بود.
بعد از صحبتهای حاجیه خانم، پدر شهید، قصه مجروحیتهای پیدرپی و عجیب و غریب کاوه را این چنین نقل میکند:
اولین مجروحیتاش روی پل مهاباد بود که کوملهها کمین زده بودند. شدت مجروحیت به حدی بود که بعد از عمل، 60 سانت از رودهاش را قطع کردند. اول هم برای مداوا برده بودند تهران، بعد برای مداوای تکمیلی آوردند مشهد. وقتی برای ملاقات رفتیم، نگهبان گفت: آقای کاوه! پسر شما دیشب تا صبح نخوابید. خیلی شانس آوردید که تا الان زنده مانده. این را هم بگویم که آن زمان شایع شده بود مجروحها را در همان بیمارستان به اسم دوا و درمان، میکشند! خیلیها را هم عمال بنیصدر به همین شکل شهید کردند. خلاصه، من ترسیدم و از کوره در رفتم. شروع کردم به زمین و زمان بد گفتن که؛ پسر من از تهران آمده اینجا، باید بهتر بشود، چرا بدتر شده؟! رئیس بیمارستان گفت: در عمل دیشب چهار تا دکتر به جراحی پرداختند. تا آنجا که به عمل خود من مربوط است، حالش خوب بود، ولی به شما قول میدهم پسرتان صحیح و سالم به دست شما برسد. دو سه روز بعد، شکر خدا محمود کاملا به هوش آمد. جالب اینکه وقتی مرا دید، گفت: پریشب چه قیامتی در بیمارستان برپا کرده بودی؟! مجروحیتهای محمود البته یکی دو تا نبود. یک بار تیر خورده بود پایش و تا چند وقت همینطور با عصا راه میرفت. یک بار هم تیر خورده بود گردنش، به حدی که پزشکان، دستور داده بودند برای عمل ورم سرش حتما باید خارج برود. محمود هم که این حرفها سرش نمیشد. هر جوری بود از بیمارستان فرار میکند و با همان سر باندپیچی شده برمیگردد منطقه! آن هم خط مقدم! آنجا یکی از همرزمانش به محمود میگوید: ما را باش که فکر میکردیم الان در لندن هستی!؟ تو اینجا چه کار میکنی؟! در عملیات بدر [زمستان63 ] هم لابد میدانید که نیروهای کاوه که کلا 50 نفر بودند، موفق شده بودند حدود 150 تانک عراقی را با سرنشین محاصره کنند که ساعاتی بعد به دلیل نرسیدن نیروهای کمکی، ورق جنگ تن با تانک به نفع تانک برمیگردد که محمود آنجا هم مجروحیت شدید از ناحیه کتف و دست پیدا میکند. البته خیلی وقتها محمود، مجروح می شد، بعد هم خوب میشد، ما هم هیچ چیز نمیفهمیدیم!! یعنی آدمی نبود که این اتفاقات را بیاید و تعریف کند. امام جمعه ارومیه، آیتالله حسنی، یک بار به من گفت: کاوه قبل از هر عملیاتی از خدا فقط یک آرزو طلب میکرد و آن شهادت بود. یعنی دیده بود که محمود در عالم راز و نیاز با خدا از خدا فقط شهادت میخواهد.
مادر شهید در ادامه صحبتهای حاج آقا میگوید:
هر وقت پیش محمود حرف زن را میزدیم، میگفت: دست از سر من بردارید! ازدواج برای کسی است که مرد این دنیا باشد، نه من که تا چند وقت دیگر شهید میشوم! خدا بیامرز همیشه میگفت: من، داماد جبههام، و عروسم حجله شهادت است! حتی یک بار اسمش برای مکه درآمده بود، ولی محمود نرفت. میگفت: الان ماندن در جبهه، واجبتر از حج است. عجیب هم «آقا» را دوست داشت. همه فکر و ذکرش خامنه ای بود. پز می داد که من بزرگ شده خامنه ای ام و از بچگی، هوایم را داشته.
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]