نمیبخشم کسانی را که یادمان دادند به تو بگوییم رهبر! همانهایی که گفتند ما بعد از امام دیگر به هیچ کس امام نمیگوییم. همانهایی که دانسته کوشیدند جایگاه امام ما را پایین بکشند. بکشندش تا حد یک رهبر، یعنی کسی مثل هیتلر، کسی مثل لنین، کسی مثل خودشان که برای دنیای ملّت خود میجنگد و نه برای آخرت امت خود...
نمیبخشم کسانی را که به ما یاد دادند ملّت باشیم و کاری به کار امّت نداشته باشیم. یادمان دادند شهروند باشیم و نه امّت حزب الله. یادمان دادند به جای این که به دنبال آرمانهایمان برویم، درگیر روزمرگیهای دنیایی باشیم، و خلاصه این که خواستند مثل خودشان باشیم.
ببخشید که حرفم تلخ شروع شد. ببخشید که با گله و نارضایتی سخن آغاز کردم. اما اینها دردهایی بود، و بغضهایی که نمیتوانستم نگویم. چرا گله نکنم از کسانی که یادشان رفت در قانون اساسی کشورمان حداقل چهار بار تصریح شده است که "ولی فقیه امام امت است". یعنی فراموش کرده بودند؟! باور نمیکنم. نخواستند که ولی فقیه واقعا جایگاه ولی فقیه را داشته باشد. نخواستند آن قدرت و جذبهای که امام داشت، آقای ما هم داشته باشند. ترسیدند منافعشان لطمهای بخورد. ترسیدند دنیاشان به هم بریزد...
البته همه این طور نبودند. بسیاری هم قصدشان عناد نبود. دنیاطلب نبودند. فقط غفلت کردند. یادشان رفت که فقط خودشان نیاز به امام نداشتند. آنقدر خودشان مجذوب در امام خود بودند که فراموش کردند ما هم امام میخواهیم. ما نسلسومیهای انقلاب چه کردیم که باید محروم شویم از داشتن امام خودمان؟!
یک روزی حسرت میخوردم که امام را، جنگ را، انقلاب را درک نکردم. شهادت را با تمام وجودم و با پوست و خونم لمس نکردم. حس میکردم نسل انقلاب نعمتی داشته که ما نداریمش. این نعمت را داشته که شرایط صدر اسلام را بازسازی کند و خود را همتراز "ثلّة من الاولین" قرار دهد و جزو "قلیل من الآخرین" باشد. حس میکردم یک جای وجودم خالی است. حس میکردم یک جای قلبم خالی است.
یک بار با یکی از رزمندگان دفاع مقدس راجع به همین موضوع درد دل کردم. سخن جالبی گفت. گفت شما نعمتتان کم از نعمتی که ما داشتیم نیست. شما هم امامی دارید که جایگاهش درست مثل همان امام ما است. جنگ شما جنگ اندیشه است، و جنگ اندیشه جنگ سختتری است. جنگ شما با نفاق است، با دورویی است، با خیانت است. جنگ شما جنگی است که کمر علی را شکست. بکوشید که نگذارید کمر علی زمان شما بشکند.
راست میگفت. امروز که در نماز جمعه پشت سر رهبرم نماز خواندم، وقتی صلابتش را دیدم، وقتی به خودم بالیدم، وقتی احساس کردم حاضرم برای او همان آن جان خود را بدهم، یادم آمد او امام من است. یادم آمد من هم امامی دارم. اگر در زمان حسین نبودم، اگر با علی در جمل و صفین و نهروان نبودم، اگر با پیامبر در بدر و احد و خیبر نبودم، اما حالا فرصتی دارم که با علی خامنهای در هر جبههای برای اسلام بجنگم، چه با قلمم و چه با سلاحم، چه با جانم و چه با مال و آبرویم، چه با سیاهی جوهر قلم، و چه با سرخی خونم...
نمیگذارم... نه! نمیگذاریم! ما نسل سومیهای انقلاب نمیگذاریم امام ما را از ما بگیرند. ما نسل سومیها پیمان میبندیم، پشت سر این کوه باصلابت، چون سروهای راست قامت بایستیم. امروز امام من فرمود ضعفهای انقلاب باید رفع شود. اولویت اول ما نیز همین خواهد بود. برای اصلاح اوضاع، برای ارتقاء کشورم، برای گسترش عدالت، و برای ظهور امام موعودمان تا آخرین نفس خواهیم جنگید و تا آخرین قطره خون را تقدیم خواهیم کرد. ما دست از مطالبهگری بر نخواهیم داشت. ما مسئولان را وادار خواهیم نمود به این که پایبند اهداف انقلاب پدرانمان بمانند. نخواهیم گذاشت همتها و چمرانها در بزرگراههای کلانشهرها فراموش شوند. نخواهیم گذاشت این شهر بیش از این رنگ و بوی کفر و شرک بگیرد.
میدانم که این متن، اعتراض بسیاری را در پی خواهد داشت. اعتراض کسانی که فکر میکنند هر ابراز محبتی، کورکورانه است. به ایشان حق میدهم؛ چون حرف مرا نمیفهمند. چون آنچه من در سید علی خامنهای میبینم شاید آنها نمیبینند. اما من نمیتوانم چیزی را که میبینم بر زبان نیاورم.
حق میدهم انکارم کنید، مزدورم بخوانید، سرسپردهام بدانید، مرا تندرو خطاب کنید، و یا این که حتی به مرگ تهدیدم کنید. اما این راهی است که من خواهم پویید و بدان افتخار خواهم کرد. من تا زندهام نخواهم گذاشت امام مرا از من بگیرید. حتی اگر جان مرا از من بستانید...
مرگ اگر مرد است گو سوی من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ...
برچسبها: امام خامنهای, نسل سوم, شهادت
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]