همه مزه سمنو، به این است که انگشت سبابه ات را، همان انگشت 12 اسفند را، بکنی داخل ظرف، کمی داخل سمنو بچرخانی و بیاوری بالا و مراقب باشی چیزی ازش نریزد و هی نگاهش کنی، هی نگاهش کنی، هی نگاهش کنی و بگذاری توی دهنت، تا حدی که گاز بگیری انگشتت را. شرط است که جلوی چشم مادربزرگ، دستت را شسته باشی! پدربزرگ، هنوز هم پلوماهی شب سال تحویل را با دست می خورد، حتی اگر به جز ما نوه نتیجه های قد و نیم قد، مهمان غریبه نشسته باشد کنار سفره ای که عاشق دراز بودنشم! انگشتان دست راستش را می کند توی بشقاب برنج، همین که دانه ها چسبید به انگشتان جمع شده اش، بسم الله می گوید و شروع می کند! شرط است که جلوی چشم مادربزرگ، دستش را شسته باشد! برنج خوردن با دست، اصولی دارد که کار من و شما نیست! یک بار خواستم ادای پدربزرگ را درآورم؛ همه سفره به من خندیدند! خودم از همه بیشتر! یک همچین وقت هایی، پدربزرگ برای بار هزارم، ماجرای خواستگاری اش از مادربزرگ را تعریف می کند و آنقدر هم قشنگ و با آب و تاب، تعریف می کند که من سکانس آخر خواستگاری، یعنی آنجایی که مادربزرگ به پدربزرگ OK می دهد،
تکبیر می فرستم و همه با هم می خندیم و دست می زنیم و ماهی سفره 7 سین را نگاه می کنیم که چه جور تکان تکان می دهد بالش را، وقتی صدای خنده ما را می شنود. ماهی قرمز و یک جلد کلام الله مجید و چند تا سکه و چند تا سنجد و چند تا سیب و یک ساعت و یک سربند سرخ و یکی دو تا «سین» دیگر و البته سمنو… به به! سمنو، سفره 7 سین خانواده ماست، و من در خوردن سمنو با انگشت، بی رقیبم. یک جوری انگشتم را در سمنو می چرخانم که تا دومین بند انگشت سبابه ام پر از سمنو شود، بدون آنکه چیزی ازش بریزد! من عاشق سمنویی هستم که مادربزرگ، آخر هر سال درست می کند و کلی توش بادام شیرین می ریزد. سمنوهای دیگر نمی سازد به من، الا سمنوی «عمه لیلا»ی میدان تجریش، که شعبه دیگری ندارد و تا دلت بخواهد، صفش شلوغ است و احتمالا پیرمردی، پیرزنی، زن و مرد مسنی پیدا می شود که از همان وسطای صف، «سمنو آی سمنو» بخواند و زنده کند یاد تهران قدیم را… «سمنو آی سمنو، مال هفت سین سمنو، مال پای هفت سین سمنو، سمنو با قند شیرینه، یکی از اون هفتا سینه، که دور سفره می چینه». تهران آن زمان که «طهران» نوشته می شد، مثل «شمرون» اما «طهرون» خوانده می شد! حالا چی؟! می بینی «حاجی فیروز»، وسط کارش، توی چراغ قرمز چهارراه، «باباکرم» را بی خیال می شود و با موبایل، ماشین خرید و فروش می کند!! «بهار» اما قشنگ ترین قری است که روزگار به کمر خودش می دهد. اینقدر بهار زیباست که می ارزد همه ما حاجی فیروزش باشیم! مثل سمنوی مادربزرگ، حتی مثل سمنوی عمه لیلا، گمان نکنم شعبه دیگری داشته باشد «بهار». اتفاقا خوب شد «سیمین خانم» در حال و هوای بهار رفت تا سال تحویل کنار «جلال» باشد، تا از همین الان «مدیر مدرسه» 2 تا «سین» سفره 7 سین آن دنیایی اش جور شده باشد: یکی «سووشون» و یکی هم خود «سیمین» که این آخرسری ها با عصا راه می رفت توی صحن امام زاده صالح، و اگر دختری، پسری، جوانی، ازش امضا می خواست، دستش می لرزید، اما امضایش نمی لرزید. قشنگ بود! ناز داشت! حتی رمز و راز هم داشت که به هیچ کس نمی گفت!
«سمنو آی سمنو، مال هفت سین سمنو، مال پای هفت سین سمنو، سمنو با قند شیرینه، یکی از اون هفتا سینه، که دور سفره می چینه، یکی از هفت سین سمنو، سمنو آی سمنو، مال هفت سین سمنو، مال پای هفت سین سمنو، پنج زار سمنو بده به من، بی خودی این قدر داد نزن، این کمه بازم بده، کم فروشی خیلی بده، آقا دادی تو پنج زار، سر به سرم خیلی نذار، آقا جونم بدت نیاد، بهت دادم خیلی زیاد، سمنو آی سمنو، مال هفت سین سمنو، مال پای هفت سین سمنو، گر بچه می خواهی از خدا، در پای هفت سین کن دعا، تا یک شکم بزایی دو قلو، سمنو آی سمنو، مال هفت سین سمنو، مال پای هفت سین سمنو، شب عید ما رو بگو، که بی لحافیم و پتو، رپتو آی رپتو آی رپتو، سمنو آی سمنو، مال هفت سین سمنو، مال پای هفت سین سمنو».
«بهار» امضای خداست بر صفحه هستی. امضایی که در چهارراه طبیعت، مستت می کند. هیچ پرستویی، موقع خواندن از لطف و کرم خدا، با موبایل، صحبت نمی کند! «بهار» آداب دارد. شب جمعه آخر سال دارد. یاد رفتگان دارد. حتی یاد رفتگران شهرداری که می روند و زنگ در خانه «ننه علی» را می زنند تا از آسمان، «ماهیانه» بگیرند. بعید می دانم در بهار، چند تا ماهی قرمز کوچک که توی تنگ، وول می خورند، جای «پری» را در نقاشی «آرمیتا» تنگ کنند. دخترک می خواهد با مداد رنگی هایش کمک کند به خدا، در کشیدن بهار. در بهار، «علیرضا» خواهد فهمید که پدرش به شهادت رسیده است. «سه پنج روزه که بوی گل نیومد، صدای چهچه بلبل نیومد؛ بریم از باغبون گل بپرسیم، چرا بلبل به سیل گل نیومد؛ ای دل بلایی دلبر، بالا بلایی دلبر، در انتظارم کی از در در آیی دلبر؛ تو از برم دوری، دل در برم نیست، هوای دیگری اندر سرم نیست؛ خدا می دونه که از هر دو عالم، تمنای دیگر جز دلبرم نیست؛ ای دل بلایی دلبر، بالا بلایی دلبر، در انتظارم کی از در در آیی دلبر».
بهار زمان! ای امام زمان! بی تو بهار، بهار را کم دارد. بی تو بهار غم دارد؛ غم دارد! بی تو ماه، آه دارد. ستاره گریه دارد. شکوفه غصه دارد. بهار غم دارد؛ غم دارد! خیلی وقت است، لحظه تحویل سال، «امسال» نمی شود برای ما. چه دور و دراز شده «سال غیبت». «پارسال» نمی شود. بهار نمی شود. خیلی وقت است زمین، بهار دارد، اما زمان، بهار ندارد. «سال ظهور» با «سین» شروع می شود؛ چه خوب! می شود آقاجان! عیدی به ما، بهار را بدهی؟! ای تنها شعبه بهار، همه مزه بهار، خواهش می کنم، التماس می کنم. نگاه کن! اشک من «دید» است؛ بیایی، «بازدید» را پس می دهی. آقای بامعرفت! مادربزرگ می گوید: «این رسم بهار است» و پدربزرگ به یاد بابای مادربزرگ می خواند: «شب عید ما رو بگو، که بی لحافیم و پتو، رپتو آی رپتو آی رپتو، سمنو آی سمنو، مال هفت سین سمنو، مال پای هفت سین سمنو» و بعد بلند می شود آب ماهی را عوض می کند و گریه می کند و ما را جمع می کند دور خودش، «دعای فرج» می خواند و گریه می کند تا سال تحویل شود، تا بخندد و برود از جیب داخل کت نوک مدادی اش، بیاورد آن اسکناس قشنگ ها را… اما بی شما، بی شما آقاجان! به ما که بهار، خوش نمی گذرد؛ شما را نمی دانم. آقاجان! سال هاست یک غمی خانه کرده در چهره بهار، که اذیت می کند شکوفه ها را. به خدا، خدا را خوش نمی آید، این همه بهار، غم داشته باشد. می آیی؟! می شود با همین بهار بیایی؟!
وطن امروز/ 21 اسفند 1390
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]