داستان کوتاه «آخرین چهارشنبه زرد و سرخ به قلم برادر گرامی محمد سرشار
صدای شلیک چند توپ همه جا را لرزاند. بعد نورهای رنگی فشفشه ها، دشت کوچک میان تپه ها را روشن کرد. چندین جسد روی خاک افتاده بود. کمی دورتر، یک خودرو پلاک سیاسی، با درهایی باز، رها شده بود.
مردمک های چشمهای متوسلیان، زیر پلکهایش به حرکت درآمدند. تنفسش تند شد. ناگهان چشمهایش را باز کرد و نشست. لایه غبار روی بدنش ترک خورد و به هوا پاشید. چشمهایش به اشک نشستند. به سرفه افتاد اما به عادت، جلوی صدایش را گرفت.
نگاهش را به دور و بر دواند. تا سیاهی جسدها را دید، غریزتا به سینه روی زمین دراز کشید. نمی دانست کجاست. از دور صدای شلیک توپ می آمد. صدای مبهم جمعیتی، از دور دست پشت تپه ها، تا آنجا قد کشیده بود. از کمی نزدیکتر، صدای موسیقی تندی می آمد. گوش تیز کرد. صدای زیر خواننده زنی بود که واضح نبود به چه زبانی میخواند.
چند نور رنگی در افق، زود روشن شدند و سوختند و دوباره تاریکی شب را به حال خودش رها کردند.
چشمهایش را دوخت به خط الراس تپه ها. نوری کم سو اما پر حجم، از پشت تپه ها، آسمان شب را کمی روشنتر کرده بود اما هیچ حرکتی پیدا نبود. چشمهایش را تنگ کرد. روی کمرکش تپه ها هم خبری نبود.
از دور، سر تاس نزدیکترین جسد، کمی برق می زد. قد متوسط مرد را یک لباس چریکی پلنگی پوشانده بود. سینه خیز خودش را رساند به او. خاک به طرز عجیبی پوک بود. گویی همه را تراشیده باشند و سرجایش ریخته باشند. نزدیکتر رفت. مرد محاسن نسبتا بلندی داشت. یک عینک کلفت کائوچویی هنوز روی صورتش بود. غباری که روی شیشه های عینک نشسته بود، نمی گذاشت برق بزنند.
متوسلیان چند لحظه مکث کرد. دوباره اطراف را از نظر گذراند. یک دفعه صدای تپش قلبی را شنید. حرکت نکرد. نفسش را بیرون نداد. صدا با ضربان قلبش یکی نبود. نبض قلبش تندتر از صدای تپش بود. گوشهایش را به دنبال امتداد صدا تیز کرد. صدای تپیدن قلب از جسد مرد می آمد. آنقدر جلو رفت که نفسش به سر مرد می خورد. یکدفعه برق گرفتش. مرد «دکتر چمران» بود. بی هیچ تنفسی روی زمین افتاده بود. گویی بدن گلوله باران شده اش، سالهاست آنجا آرمیده.
متوسلیان همه بدنش را به زمین چسباند. صدای ضربان قلب، اینبار بلندتر از قبل می آمد. دست کشید روی بدن دکتر چمران تا مبادا تله ای در کار باشد. دستش یک لحظه روی سینه دکتر جا ماند. احساس کرد حفره ای آنجاست. آهسته سرش را بلند کرد و خوش را به طرف سینه دکتر کشاند. درون قفسه سینه، حفره نسبتا بزرگی بود. وسط حفره، قلب دکتر جا گرفته بود. قلب هنوز داشت می زد. آرام و قوی. انگار مردی بالای بلندی ای نشسته باشد و بی هیچ دغدغه، به پایین دستش نگاه کند یا زنی با کودک در آغوش گرفتهاش، به خواب رفته باشد.
متوسلیان دستش را داخل حفره برد. قلب گرم بود و می تپید. با احتیاط دستش را به قلب زد. اتفاقی نیفتاد. انگشتانش را اطراف قلب فرستاد. قلب از بدن جدا بود! قلب را، بی هیچ مانعی در دست گرفت و بلند کرد. قلب هنوز می تپید. مثل قبلش آرام و قوی. قلب را سرجایش گذاشت. خودش را به طرف سر دکتر کشاند. بر پیشانی بلند دکتر بوسه زد. قطره ای روی سر دکتر چکید و بی هیچ مانع، لغزید و روی خاک افتاد. رد اشک با کناره های گل آلودش، مثل خطی براق روی سر دکتر پیدا بود.
کلافه بود. نمی دانست کجاست. اولین چیزی را که باید می فهمید، نفهمیده بود. یک لحظه فکر کرد دهلران است. اما نبود. دهلران دشتی صاف با کم زیر و زبر بود. چه رسد به اینکه یک رشته تپه اینچنینی را، روی صورتش حس کند.
همهمه گنگ درون فضا، نزدیکتر شده بود. گاهی صدای کوبش طبل، از میان حجم صدا، متمایز می شد. چشمش به یک جسد دیگر افتاد. در پس زمینه جسد، تویوتای رها شده را دید. فکر کرد جان پناه مناسبی است. سینه خیز به راه افتاد. خاک پوک از زیر چکمه ها و آرنجهایش سر می خورد و نیرویی دو چندان از او می گرفت. شاید که موتور قوی تویوتا هم اسیر همین نرمی خاک شده بود.
می ترسید همهمه از ستونی عراقی باشد که آسوده خاطر، به این سوی تپه ها می آیند. در اطرافش هیچ سلاحی نبود. تک و توک خمپاره ای، عمل نکرده، سر در گریبان خاک کرده بود. اما نه تفنگی بود، نه خشاب بی صاحبی و نه حتی پوکه خالی فشنگی. بیشتر یک بازسازی ناشیانه میدان جنگ بود تا دشتی واقعی در خط نخست جبهه نبرد.
تا جسد بعدی چند قدم مانده بود. این یکی برای مردی میانه قامت بود که لباسی خاکی به تن داشت. ناخودآگاه گفت: «ابراهیم!» و آرنجهایش را تندتر جا به جا کرد تا زودتر به جسد «ابراهیم همت» برسد.
همت آسوده، رو به آسمان دراز کشیده بود. درشتی چشمها و کشیدگی مژگانش هنوز پیدا بود. چشمهای متوسلیان تار می دید. سرش را بر سر همت تکیه داد و فارغ از غریبگی مکان و خطر هوشیاری دشمن، های های گریست. شانه های کشیده متوسلیان سخت می لرزیدند. انگشتان بلندش، بی اراده، غبار را از چشمان همت می سترد. دستش را دور جسد گلوله خورده همت انداخت تا در آغوشش بگیرد. ناگهان دستش را تند عقب کشید. چیزی روی زمین افتاد. به غریزه، دست کرد تا بلندش کند و آن را به دوری بیندازد. اما گرما و ضربانش آنقدر غریب بود که عادت را کنار بزند. آهسته، با احتیاط، مشت بزرگش را باز کرد: قلب همت، چونان قلب چمران، آرام و قوی، برای خودش می تپید! گردن کشید. حفره درون سینه همت نگاهش را پر کرد.
نشست. دور تا دورش را، ناآشنا از نظر گذراند. نگاهش روی تویوتا ماسید. تویوتا سفید بود. روی درهای بازش، جای گلوله های بی شماری به چشم می خورد. بلند شد و خمیده به طرفش دوید. یک لحظه ایستاد. درون تویوتا کاظم اخوان و سید محسن موسوی و تقی رستگار مقدم، خون آلود روی صندلی ها افتاده بودند. درون سینه هر سه شان، باز حفره ای بود و قلبی که آرام و قوی می تپید!
پایش را بر زمین کوبید. از زیر پوتینش، صدایی غیر کوبیده شدن خاک شنید. زانو زد. یک تابلو چوبی، زیر خاک افتاده بود. تابلو را بلند کرد. سفیدی تابلو تسلیم رنگ خاک شده بود. روی تابلو دست کشید. خاکها درهم لولیدند و ورم کردند و شکستند. روی تابلو نوشته بود: «سردار رشید اسلام، سرلشگر جاوید الاثر، حاج احمد متوسلیان، در سال 1361، به همراه سه نفر دیگر، در جنوب لبنان به دست نیروهای مزدور رژیم اسراییل ربوده شد.»
سرش را در دست گرفت. چند لحظه خم شد. همهمه نزدیکتر شده بود. دیگر می توانست صدای کوبش طبل و سنج را باز بشناسد. اینجا قطعا اسراییل نبود. به طرف تپه ها دوید. چند لحظه در پایشان ایستاد. توده های عظیمی از خاک بودند که روی هم تلنبار شده بود. شاید خاکریزی که سالها باران خورده بود و گردی تپه را به خود گرفته بود. با شیارها و رگه هایی که نشان جاری شدن آب بود.
از خاکریز بالا رفت. یک دفعه صدای شلیک چند توپ همه جا را لرزاند. بعد نورهای رنگی فشفشه ها، همه جا را روشن کرد. چند خاکریز دیگر، با دشتهای کوچکی در میانشان، سرشار از اجساد و تانکهای سوخته و میدانهای مین، محاصره اش کرده بودند. با کمی فاصله از این مجموعه خاکریزها، برجهایی بلند سر به آسمان کشیده بود. چراغهای خانه های برجها، تک و توک روشن بودند. در فاصله خاکریزها و برجها، شعله های بلند آتش می رقصیدند. سیاهی های دور و بر آتش، در جنب و جوش بودند. یک دسته بزرگ زنجیر زنی، با علم و کتل، طبل و سنج زنان، در حال نزدیک شدن به خیمه های رقصان آتش بودند.
متوسلیان به طرف برجها دوید. دسته عزاداری، زودتر از او به آتشها رسیدند. یک لحظه ایستاد تا نفس تازه کند. باز صدای غرش توپهای آتش بازی آمد و آسمان رنگی شد. با خاموش شدن فشفشه ها، صدای کوبش طبل و سنج هم قطع شد. نگاهش به زنجیر زنان دسته عزاداری دوخته شد. همه دسته را رها کرده بودند و گله به گله، دور آتشها حلقه زده بودند. کمی بعد، صدای دست زدن و آواز خواندنشان بلند شد. عده ای از سیاه پوشان، از روی آتش می پریدند و بقیه تشویقشان می کردند.
یک دفعه صدای ریزش خاک بلند شد. متوسلیان برگشت. مردی سلاح به دست، از دور، به طرف او می آمد. آهسته، خودش را از بالای خاکریز، دو قد به پایین سراند. مرد، بی خیال، اسلحه را بر پشتش آویخته بود و سوت می زد. صدای خرخر بی سیم بلند شد. صدای مردی از پس زمینه آواز یک زن، خودش را بیرون کشید: چه خبر؟
- سلامتی قربان!
- نیم ساعت دیگه مونده. یه دور دیگه بزن و بیا!
- چشم قربان!
نگهبان دوباره شروع کرد به سوت زدن.
متوسلیان جم نخورد. صبر کرد تا نگهبان از او رد شود. بعد جهید و به یک ضرب، دست مرد را پیچاند و اسلحه را از پشت مرد بیرون کشید و به دست گرفت.
نگهبان، هاج و واج، کتف دردناکش را گرفته بود. متوسلیان گفت: نترس! خودی ام.
و سر اسلحه را پایین گرفت. نگهبان هنوز ماتش برده بود.
متوسلیان گفت: حلال کن برادر! گفتم هرجور دیگه جلوت بیام، می زنیم. بچههای کجایی؟
نگهبان هنوز ساکت بود.
- مال کدوم نیرویی؟
- ....
- نکنه منافقی؟
- یگان حفاظت.
- حفاظت کجا؟
- اینجا دیگه.
نگهبان آشکارا خیلی نمی خواست حرف بزند. دمغ بود. اسلحه هنوز دست متوسلیان بود.
- من احمد متوسلیانم؛ 27.
نگهبان چیزی نگفت.
- اینجا کجاس؟
- منطقه نظامی.
- این رو که می دونم. کدوم منطقه؟
- منطقه نظامی دیگر. موزه جنگ!
- کدوم موزه؟
- شب آخر سالی مسخره بازیت گرفته.
متوسلیان هنوز نگهبان را نشانه رفته بود. از بالای تفنگ، نوری مستقیما به چهره او می خورد.
- برات گرون تموم می شه! این وقت شب اومدی توی منطقه نظامی که چی بشه؟
- اینجا چه خبره؟
نگهبان خنده تلخی کرد: «زیادی خوردی داداش؟!»
- منظورت چیه؟!
- اون اسلحه رو بده. بیچاره می شی ها!
- چرا جسد دکتر و ابراهیم آنجا بود؟
- کدوم دکتر؟
- دکتر چمران.
- بی خوابی زده به سرت. اسلحه رو یا بده بیاد یا بذارش کنار. برات گرن تموم می شه ها. گفته باشم!
متوسلیان گفت: ما اینجا چکار می کنیم؟ و اسلحه را زمین گذاشت.
نگهبان گفت: «اون چیه که به لباست آویزونه؟»
متوسلیان کاغذ را دید. کاغذ با نخی پلاستیکی به جیب شلوارش متصل بود. کاغذ را کند و جلوی چشمانش گرفت. یک شماره بود و زیرش نوشته شده بود: «اموال بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس»
نگهبان تند گفت: «مردک بی غیرت! به ماکت شهدام رحم نمی کنی؟»
و پرید و اسلحه را برداشت.
متوسلیان گفت: «اینجا چه خبره؟» کلامش گنگ بود. به نگهبان پشت کرد که به سمت شهر برود. نگهبان ناگهان شلیک کرد. صدای رگبار گلوله، سکون شب را شکست. متوسلیان روی زمین نیفتاد. همانطور رو به برجهای شهر ایستاده بود.
صدای بیسیم نگهبان بلند شد. کسی از آن طرف بیسیم فریاد می زد: «چرا شلیک کردی احمق؟» صدایش با صدای یک خواننده زن در هم آمیخته بود.
نگهبان آب دهانش را بلعید. پاسخ داد: «دزد بود. داشت فرار می کرد، زدمش.»
صدا باز فریاد زد: «نفهم! دزدو با رگبار می زنن؟ شب عاشورایی چه غلطی کردی؟ ببین زنده س یا نه؟»
نگهبان دوید و جلوی متوسلیان رفت و به بدن هنوز ایستاده اش نگاه کرد. گلوله ها، در چند جا، سینه متوسلیان را سوراخ کرده بودند و رفته بودند. روشنایی اندک آسمان شب، از پشت سوراخها پیدا بود.
نگهبان بریده بریده گفت: «مرده!» و بیسیم و تفنگ را رها کرد. صدای شلپ خفیفی بلند شد. به پایین پایش نگاه کرد. خون سرخی که از بدن متوسلیان جاری بود و بر زمین می ریخت، نور چراغ تفنگ را می بلعید و فرو می داد. گویی چشمه ای پر آب، دهان باز کرده است. اما خون کدر نبود. زلال زلال بود. مانند آبی که سرخ باشد.
خون متوسلیان همین طور می جوشید و می جوشید و روی زمین می ریخت و روان می شد. شیب زمین، به طرف برجهای شهر بود.
نوشته شده توسط :سادات علوی::نظرات دیگران [ نظر]