سفارش تبلیغ
صبا ویژن







قبل التحریر یکم: هنوز هم در هر اجتماعی، حتی هیئات حسینی، تک و توک دوستانی که مرا می شناسند، جلو می آیند و از سفرم به نیویورک سئوال می کنند. این ذنب لایغفر! که لابد توبه شامل آنکه بر امام آب بست می شود، اما آنکه همسفر رئیس جمهور قانونی جمهوری اسلامی به مقر سازمان ملل شد، ابدا! بگذریم که برخی از سر دلسوزی، و برخی از سر طعنه. جماعت اول می ترسند که نکند جریان انحرافی، حتی دولت محترم، داداش حسین شان را خریده باشد. و جماعت دوم همه کنایه شان خلاصه در این جمله می شود؛ چند فروختی قلمت را به مشایی؟! جواب این هر 2 را اما تا کنون مهربانانه داده ام یا به سکوت برگزار کرده ام. مثلا دیشب در مسجد یکی از دانشگاه های تهران، دوستی پرسید؛ فکر نمی کنی سفرت با رئیس جمهور به سازمان ملل در این شرایط به نفع ات نبود؟ گفتم: فی الحال حال خوبی دارم، با سیاست و بحث سیاسی اگر خرابش نکنم! فعلا روضه قاسم بن الحسن را بچسبیم تا بعد!

در بحبوحه این سئوالات، باری اما حوصله ام سر رفت و از کوره در رفتم! نمایشگاه مطبوعات بود. با رضا شکیبایی و مهدی محمدی رفته بودیم. روز یکی مانده به آخر نمایشگاه. از ساعت 14 تا هنگام نماز، سئوالات در حوزه نیویورک را صرف نظر از چینش سئوال، با متانت جواب دادم تا اینکه پس از نماز مغرب، مردی حدودا 40 ساله آمد جلو و گفت: شنیدم از وقتی با احمدی نژاد رفتی آمریکا، دیگه نقدی به مشایی نداری؟!

راستش دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم! رسما حالتی شبیه حال «حاج کاظم» بهم دست داد! آن روی فرزند شهیدی ام بالا آمد و به طرف که البته فرزندش هم کنارش بود، گفتم: اگر پریدن با احمدی نژاد اشکال دارد، لطف می کنی اگر تذکری هم به رهبر معظم انقلاب بدهی که این همه با رئیس جمهور جلسه نگذارد!!

بنده خدا که مثل شمای خواننده، هرگز فکر نمی کرد این چنین گستاخانه و دست بالا جوابش را بدهم، گفت: آخه تو خودت را با «آقا» مقایسه می کنی؟! گفتم: برای آنکه پی به حقارتم ببرم، لازم باشد خودم را با خدا هم مقایسه می کنم!!

بیچاره مهدی محمدی و رضا شکیبایی مانده بودند بخندند یا گریه کنند! طرف اما چند متری جلوتر رفت و ناگهان بنا کرد داد زدن که من فقط یک جمله اش را متوجه شدم؛ پس دیگه توی اون وبلاگت ننویس بابااکبر شهید!! رضا گفت: چی می گه این واسه خودش؟!

من شغلم نوشتن است و لااقل در این باب، همه توشه ام در ویترین قرار دارد. چه چیزی دارم برای پنهان کاری و بستن با این و آن؟! نوشته هایم پس از همسفری با کاروان اعزامی به سازمان ملل، اگر سند آزاده بودن قلمم نباشد، اینقدر هست که مخاطبم قبول کند اهل زد و بند نیستم. اصلا با همین شرط رفتم نیویورک که آنچه می بینم بنویسم، بسته به دلم. شکر خدا تا الان بچه های محترم دولت، وفادار بودند به این عهد. قلمم هویدای همه چیز هست. آنقدر بزدل نیستم که برای فرار از طعنه های جور وا جور، بی خود گیر بدهم به احمدی نژاد. نقدی اگر کردم یا اگر طنز «حسین قدیانی نامزد انتخابات می شود» را نوشتم، همه بر مبنای وقایعی بوده. خدا را قسم می خورم اگر بعد از سفر سازمان ملل، جناب رئیس جمهور به جای آن مصاحبه مطبوعاتی و آن حرف ها، توی دهان آمریکا می زد، سد و جاده و کارخانه و پل افتتاح می کرد، قیمت ها را تا حدودی سامان می داد و اختلاف زایی نمی کرد، بی هراس از نیش امثال آن عاقله مرد نمایشگاه، تمجید می کردم رئیس جمهور محترم را. هم الان از آب این متن، ماهی می گیرم و از رئیس جمهور بابت جلسه وزین و موقرانه اخیرشان با شماری از نمایندگان مجلس تشکر می کنم. مگر قسم حضرت عباس خورده ام که بی خود نقد کنم احمدی نژاد را؟! رایم را؟!

باری از روی درد دل، همین حرف ها را به استادم صفار هرندی زدم. همه می دانید اگر جریان انحرافی 5 تا دشمن درست درمان و دارای حرف حساب بدون حب و بغض داشته باشد، یکی اش جناب استاد است. در یک مکالمه تلفنی حاج آقا که ناراحتی های مرا دید، گفت: به طعنه زنندگانت بگو؛ به شرط حفظ قلم، اصلا صفار گفت برو سازمان ملل.


من معمولا برای کارهای مهم و کوچکم مشورت می کنم با اساتید. قبل از سفر به سازمان ملل، همین مشورت را به من داد جناب صفار. اما ما یک نقد داریم، یک بی تقوایی. آن «ظلم» که «آقا» گفت در حق سران فتنه هم نباید کرد، لابد شامل حال دوستان نیز می شود!

حال که حرف بدین جا کشید، بگذارید اشاره کنم به چند نکته:

1: درباره متن «مصباح و چند آه دیگر» هنوز هم بعضی دوستان منتقد، پای حاج آقا را وسط می کشند که؛ خوب نیست هر چه هرندی گفت، بنویسی! از آنجا که تا یوم العیار عاشورا چند روز بیشتر فاصله نداریم، و از آنجا که واقعا دوست ندارم شک و شبهه ای در اذهان بعضی دوستان مومن، سبب پاره ای قضاوت ها و کدورت ها شود و خلوص ایمان ها را خدشه دار کند، همین جا بگویم که اتفاقا هم صفار عزیز و هم پسر ارشدشان سجاد عزیز، بعد از مطالعه آن متن، اولی تلفنی و دومی پیامکی، تقریبا نقد مشابهی به نوشته ام داشتند. هر 2ی این عزیزان گفتند؛ متن ات حرف حساب بود، اما اینکه مخاطب نوشته را علامه مصباح قرار دادی، هرگز درست و زیبنده نبود. کاش بی سئوال کردن از این مخاطب فرزانه، جور دیگری حرفت را می زدی.

2: زیاد شده که بعد از استماع حرف های اساتیدی در ردیف حاج آقای شریعتمداری و هرندی و دیگر عزیزان، به ذهنم خطور کند چیزی بنویسم، اما تا به حال حتی یک سطر هم بی اعتقاد قلبی خودم ننوشته ام.

3: منهای طعنه های اشاره شده، من گاهی خودم هم می مانم؛ واقعا با که بسته ام؟! بعد از آن عکس 3 نفره مان با مهدی و رضا، یعنی نیم ساعت بعد از مجادله با آن عاقله مرد، عاقله مرد دیگری جلو آمد و گفت: داداش حسین! اخلاقا درست نیست بی معرفتی هایت در حق احمدی نژاد را برای قالیباف فاکتور کنی!! اخوی! خواهر! برادر! عزیز! چه باید جوابش را می دادم؟! یکی مرا راهنمایی کند که این وسط با که بسته ام؟! من یعنی قلمم. مدیر و وکیل و وزیر که نیستم! در مظان این سمت ها هم نیستم! الحمدالله نه عرضه اش را دارم، نه سوادش را. لذا اگر با فلان سیاست مدار ببندم، قطعا مدیر عامل شیلات ایلام نخواهم شد! نتیجه این بستن باید در قلمم آشکار شود. ای کاش لااقل میان خودمان، فضا اندکی مهربانانه تر و هم دلانه تر بود. باور کنید می شود از احمدی نژاد انتقاد کرد، ولی با لاریجانی و قالیباف نبست! می شود از احمدی نژاد تعریف کرد، اما نوکر مشایی نبود! می شود از بوستان ولایت، پل صدر، یا حتی نامه امروز رئیس مجلس تعریف کرد، اما نه برای گرفتن حال احمدی نژاد! باور کنید قلم من اگر چه لال نیست، اما دلال هم نیست. عکسم با احمدی نژاد را اگر از «قطعه 26» حذف کردم، در اعتراض به یک جمله بود. آخر یعنی چه که؛ 2خط می نویسم و خداحافظ شما؟!… و این طوری هاست که مجبورم کمی با احتیاط بیشتر از کنار ریل لامروت سیاست عبور کنم. نزدیک 15 سال می شود روزنامه نگارم. آنقدر زد و بند و خبر بستن های میلیاردی مخابره کرده ام که اینقدرش را بدانم؛ بستن هم برای خودش یک پا هنر است! گیرم هنر رذیلانه! عاقبت نمی شود تو با احمدی نژاد (رئیس جمهور مملکت) با قالیباف (شهردار پایتخت مملکت) حتی می خواهم بگویم با صفار هرندی عزیز (عمار مملکت، مشاور فرهنگی ارشد سپاه و عضو مجمع تشخیص) بسته باشی، اما برای یک وام کوفتی، دقیقا باید همان قدر بدوی که فلان روستانشین لب مرز!! این روزها بیش از هر روز دیگری حتم کرده ام با احدی نبسته ام! آدمی که با کله گنده های مملکت می بندد، برای جور کردن سفته ضامن وامش، یحتمل پول قرض نمی گیرد از رضا شکیبایی. نه؟!

4: در جمهوری اسلامی اغلب روسای جمهور با خیلی از خبرنگاران به سازمان ملل رفته اند. شهید رجایی، «آقا»، خاتمی، احمدی نژاد. (هاشمی و بنی صدر البته فکر نکنم!) همچین که به ما رسید؛ پول بیت المال موضوعیت پیدا کرد و معلوم شد سازمان ملل در خاک آمریکای جنایت کار است!! و در همین جمهوری اسلامی خیلی ها حتی خیلی از نمایندگان منتقد دولت، با رئیس جمهور این ور و آن ور می روند. باز هم همچین که به ما رسید، ذنب لایغفر شد همسفری با رئیس جمهور قانونی جمهوری اسلامی که «آقا» همین چند ساعت پیش شجاعتش در آمادگی برای پاسخگویی به سئوال نمایندگان را ستود! من اصلا نمی خواهم بگویم این رسمش نیست، اما خب! این رسمش نیست.

قبل التحریر دوم: در متن ستون یسار، «صبا» از من خواست یکی از متن های سالیان قبلم درباره «آقا» را بازنشر بدهم. بی گمان باید یاد یادداشت مطول «خامنه ای، خامنه ای است» می افتادم که 28 اردیبهشت 84 در صفحه 12کیهان کار شد. پشت صحنه جالبی دارد این متن که فکر کنم الان بعد از گذشت این همه سال، بیانش بی اشکال باشد.

روز 29 دی 83 در صفحه 14 کیهان، متنی از من کار شد با عنوان «هاشمی، هاشمی نیست!» صفار هرندی که آن ایام سردبیر کیهان بود، خیلی از متن تعریف کرد و خوب یادم هست گفت: این بهترین نوشته چند سال اخیرت است.

دقت کنید! قصه برمی گردد به زمستان 83 که هنوز در صفوف اول نماز جمعه تهران، پیرمردانی پیدا می شدند با این شعار: «مخالف هاشمی، مخالف رهبر است؛ مخالف رهبری، دشمن پیغمبر است». مزخرف ترین شعار جمهوری اسلامی در همه ادوار! من البته کاری با نیت زلال پیرمردان با صفای نماز جمعه آن روزهای تهران ندارم، لیکن از نیت کسانی که این شعار بی مبنا و بی خود را ساخته بودند، به خوبی آگاهم. راستش این شعار برای یک نتیجه گیری دیگر طراحی شده بود! شما از تجمیع گزاره اول و گزاره دوم شعار، بیش از آنکه به این نتیجه برسی «مخالف رهبری، دشمن پیغمبر است»، به نتیجه بهتری باید می رسیدی و آن اینکه؛ «مخالف هاشمی، دشمن پیغمبر است»!! برهان خلف بود، چی بود؟! توی همون مایه ها!!

القصه! با اینکه هنوز خیلی مانده بود آقای هاشمی از نامه سرگشاده و بریزید در خیابان ها و چیزبرگر و مانتو خریدن در میدان ولیعصر توسط «ف. ه» پرده برداری کند، اما از آنجا که آقای هاشمی همیشه آقای هاشمی است، ما هم ولو با حرارت کمتر، تقریبا همانی بودیم که امروز هستیم!

راستش قبل از 29 دی 83 چند تایی نوشته تند و تیز علیه عالیجناب نوشته بودم که صلاح دیده نشد در کیهان کار شود. مدیران روزنامه البته حق داشتند. کیهان چون کیهان است، هر حرفی را نمی تواند بزند. به خصوص آن سال ها که هنوز توی 10 صف اول نماز جمعه تهران، مخالف هاشمی، دشمن پیغمبر شمرده می شد، توی 20 صف بعد، دشمن حضرت عیسی، توی 30 صف بعد، دشمن سایر پیامبران از نسل ابراهیم، و همین طور بگیر برو تا برسی به آن صفوف بهم پیوسته آخر نماز جمعه که خوب یادم هست یک بار حاج بخشی عزیز و با بصیرت به من گفت: مخالف هاشمی، فقط دشمن جرجیس است!!

بعله! از سویی سخن مال سال هایی است که دوم خردادی ها به شدت آقای هاشمی را می زدند که انقلاب اسلامی را بزنند، و از سویی خود آقای هاشمی هم خیلی روی خوش به بچه حزب اللهی ها نشان نمی داد. فضایی بود! چند ماه بعدش هم انتخابات 84 بود و کیهان، آنچه زیاد داشت، ملاحظه اصل انقلاب اسلامی بود و وحدت و بصیرت و این حرف ها.

من اما وقتی دیدم نوشته های انتقادی ام از آقای هاشمی به این راحتی ها در کیهان کار نمی شود، مدد از ژورنالیسم گرفتم و متن «هاشمی، هاشمی نیست!» را نوشتم که بی هیچ توضیح اضافه ای در ادامه می آید.

هاشمی، هاشمی نیست! روزنامه کیهان/ 29 دی 1383

تاریخ، گر چه اغلب به خود مردانی دیده که بیش از خود، کس دیگری نبوده اند، ولی شاهد مردان دیگری نیز بوده است؛ مردانی که به خود قناعت نکرده اند و بیش از خود، کسان دیگری هم بوده اند. چند خود بوده اند. به باور نگارنده «اکبر هاشمی رفسنجانی» نیز یکی از این مردان است. مردی که به سبب استفاده از استعدادهایش توانسته در عین حال چند نفر باشد و تنها در آن زمانی که علی الظاهر می زیسته، زندگی نکرده باشد. چه، او نیز به سان دیگر «مردان چند نفره» هر چند در زمان حال می زیند، اما گذری بر گذشته دارند و دستی بر آینده. می توانند در دیروز مکث کنند و برای مردمان امروز، از فردا عکس بگیرند. ایشان البته از جبر زمین نیز رسته اند. نه مهاجرند، نه تاجر، ولی طوری مشی می کنند که گویی در یک زمان معین، در زمین های نامعین زیسته اند؛ آن زمان که در ایران مبارزه موج می زد، هاشمی با آنکه خود از سردمداران انقلاب بود، اما در سر هزار سودای دیگر داشت. قلم برداشت و به جای میرزا کوچک، از امیر کبیر نوشت؛ بماند ذخیره ای برای فردای انقلاب که لاجرم به سازندگی و اصلاحات احتیاج پیدا خواهد کرد. سراغ داریم فراوان مبارزانی که در همان مسئله ایران مانده بودند، او ولی بی آنکه این مسئله را واگذار کرده باشد، از مسئله فلسطین نوشت تا بگوید سرگذشت مسلمین به هم پیوند خورده است. انقلاب که به ثمر رسید، هاشمی هنوز بوی مبارزه می داد که به مذاکره نیز روی آورد. گویی هاشمی مذاکرات، هاشمی مبارزات نیست. هاشمی جنگ، هاشمی صلح نیست. هاشمی ویران کردن، هاشمی ساختن نیست… هاشمی، هاشمی نیست! اما نه. اینها همه هاشمی بودند؛ گر چه در لباس های مختلف، در جاها و در زمان های گوناگون. هاشمی یک هاشمی بود، هر چند بیش از یک هاشمی می نمود. آن کس که نه از جنگ می ترسید، نه از صلح، و نه از مرگ و نه از زندگی، همه هاشمی بودند. هاشمی های دست پرورده هاشمی. پس وقتی مهاجمین به قصد ترور، جسمش را نشانه رفتند، او به یک مجاهد چالاک تبدیل شد و با نمایشی به یاد ماندنی، قوت جسمانی خود را به رخ کشید و آنان را در تصمیم شان ناکام ساخت. چندی پیش نیز، مهاجمین که این بار با سلاح قلم به جان شخصیت -و نه شخص- او افتادند، چنان آمادگی روح خود را به نمایش گذاشت که حتی بر خلاف ترور فیزیکی، مجروحیتی باقی نگذاشت. هاشمی این بار هم زنده ماند تا ما را یاد امام بیندازد: «هاشمی زنده است، چون انقلاب زنده است». دشمنان، ولی از همان اول، انقلاب را مرده می خواستند. این در حالی بود که انقلاب زنده مبارز می طلبید. لاجرم جنگ شروع شد تا هاشمی پس از سپری کردن دوران نقاهت، در کنار یار جام فدای امام –آیت الله خامنه ای- مرد دو میدان بی ارتباط به هم باشد. دو مرد باشد. مردی در میدان رزم برای مبارزه با بعثی ها، و مردی مشغول مذاکره با بنی صدر در میدان بزم، چرا که رئیس جمهور منتخب، خدا را بنده نبود و هاشمی مجبور بود به او یادآوری کند که مردم به آن گمان به او رای دادند که او را در خط خمینی یافته بودند. بنی صدر اما گوش بدهکاری برای این حرف ها نداشت.

به مرور تا دقایقی بعد…



  • کلمات کلیدی :
  • کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی