انگلیس خبیث و روی کارآوردن محمدرضاپهلوی به روایت ارتشبد فردوست
بعد از ظهر یکی از روزهای نهم یا دهم شهریور، ولیعهد به من گفت: «همین امروز به سفارت انگلیس مراجعه کن. در آنجا فردی است به نام ترات که رئیس اطلاعات انگلیس در ایران و نفر دوم سفارت است. او در جریان است و دربارة وضع من با او صحبت کن.» محمدرضا اصرار داشت که همین امروز این کار را انجام دهم.
من به سفارت انگلیس تلفن کردم و گفتم با مستر ترات کار دارم. تلفنچی به او اطلاع داد. خودم را معرفی کردم و گفتم که از طرف ولیعهد پیغامی دارم. از این موضوع استقبال کرد و گفت: «همین امشب دقیقاً رأس ساعت 8 به قلهک بیا!» (در آن موقع، که تابستان بود، سفارت در قلهک قرار داشت) «در آنجا، در مقابل در سفارت جنگل کوچکی است، در آنجا منتظر من باش!»
به هم که رسیدیم به فارسی سلیس گفت: «اسمتان چیست؟!» گفتم: «فردوست!» گفت: «خوب، من هم ترات!» و دست داد. بلافاصله پرسید که موضوع چیست؟ گفتم که ولیعهد مرا فرستاده و نام شما را به من داده تا با شما تماس بگیرم و بپرسم که وضع او چه خواهد شد و تکلیفش چیست؟ ترات مقداری صحبت کرد و گفت که محمدرضا طرفدار شدید آلمانها است و ما از درون کاخ اطلاعات دقیق و مدارک مستند داریم که او دائماً به رادیوهایی که در ارتباط با جنگ است، به زبانهای انگلیسی و فرانسه و فارسی، گوش میدهد و نقشهای دارد که خودتو پیشرفت آلمان در جبههها برایش در آن نقشه با سنجاق مشخص میکنی! من گفتم که من صرفاً پیامآور و پیامبر هستم و مطالبی که فرمودید را به محمدرضا منعکس میکنم!
من به سعدآباد بازگشتم و جریان را به محمدرضا گفتم. او شدیداًجا خورد و تعجب کرد که از کجا میداند که من به رادیو گوش میدهم و یا نقشهدارم و غیره! من گفتم: «خوب، اگر اینها را ندانند پس فایدهشان چیست؟!»
محمدرضا گفت: «فردا اول وقت با ترات تماس بگیر و با او قرار ملاقات بگذار و بگو که همان شب با محمدرضا صحبت کردم و گفت که نقشه را از بین میبرم و رادیو هم دیگر گوش نمیکنم؛ مگر رادیوهایی که خودشان اجازه دهند آنها را بشنوم!»
شب بعد،
به ترات گفتم که محمدرضا گفته که نقشهها را پاره میکنم و رادیوی بیگانه هم گوش نمیدهم مگر آن رادیوهایی که با اجازه شما باشد. ترات گفت: «خوب، باید ببینم که آیا او در این بیانش، صداقت دارد یا نه؟!»
همان شب من جریان ملاقات دوم را به محمدرضا گفتم. او بلافاصله رادیو را کنار گذاشت و دستور داد نقشه و ریسمان وسنجاق و … را جمعآوری کنم و گفت که دیگر در اتاق من از این چیزها نباشد!!! او بلافاصله از من خواست که به ترات تلفن کنم! خیلی دلواپس بود و شور میزد. میخواست هر چه زودتر تکلیفش روشن شود.
برگرفته از کتاب «ظهور و سقوط سلطنت پهلوی» (ج 1، ص 103 ـ 100)
نوشته شده توسط :تاملات::نظرات دیگران [ نظر]