تقدیم به روح مطهر سردار مظلوم و غریب؛ احمد پاریاب
روزنامه وطن امروز/ 26 اسفند 1391
در حیرتم از این موج آخرین… قشنگ گرفت احمد پاریاب را. گرفت و برد! فرمانده گردان شهادت لشکر 27 باید هم چنین روزهایی می رفت…
- روزهای سر و کله زدن ما، به خاطر بی خودترین جبهه های سیاسی… روزهای «جبهه گیری» در عوض «جبهه بینی»… از مدعیان دروغین عمار بگیر تا آقازاده های راستین زبیر… روزهای متلک… بدبوترین اختلاف ها، اما تعدد ائتلاف ها… روزهای تنگی نفس… روزهای پرتاب مُهر کنار محراب وحدت… روزهای محزون بودن دل «آقا»… «پایداری» یعنی احمد پاریاب… و «چند + چند» یعنی «حاج همت و عباس کریمی و متوسلیان و باقری + طهرانی مقدم و احمدی روشن و غلام کبیری و پاریاب»…
- هم همت و هم عباس کریمی، عجیب احمد پاریاب را دوست می داشتند. قصه این عاشقی معروف بود. بابت این عشق، خیلی ها حسادت می کردند به قهرمان قصه ما. بی گمان سردار خیبر، احمد پاریاب ها را عرشی و زلال و آسمانی دیده بود که می گفت: «بسیجی! من حاضرم در پوتین تو آب بخورم». الان را نگاه نکنید که این حرف، غیر بهداشتی به نظر می رسد! ماجرا این است؛ ما همه کلاس مان بالا رفته! و دیگر حرف های غیر بهداشتی نمی زنیم! ما حاضریم از پیاله منیت، شراب اختلاف سربکشیم، اما از پوتین احمد پاریاب آب نخوریم! گفتم همت، یادم آمد؛ سردار سر جدای طلائیه، هر جا لازم به خط شکنی بود و نیروی تخس و نترس و شجاع می خواست، فورا احمد پاریاب را صدا می زد… گفتم عباس کریمی، یادم آمد؛ یک روز وسط هفته، در بهشت زهرا (س) احمد پاریاب نشسته بود گوشه سنگ مزار حاج عباس… و داشت اشک می ریخت… ناگهان زد توی سرش و گفت: خاک بر سر من جامانده شیمیایی که از فرمانده به این نازنینی نمی توانم شهادتم را بگیرم! گفتم: حاج احمد! کپسول تان کجاست؟! گفت: کپسول نگو، بگو کوله پشتی! گفتم: کوله پشتی تان کجاست؟! گفت: «فقط اینجاست که راحت نفس می کشم… فقط اینجاست که سینه ام خس خس نمی کند… چشم دیدنش را نداری؟!…». گفتم همت و عباس کریمی، یادم آمد؛ احمد پاریاب، عجیب سرداران خیبر و بدر را دوست می داشت… دیوانه شان بود! پز می داد و می گفت: «از همه بیشتر، همت، پیشانی مرا بوس کرده، اما عاقبت او فرمانده من بود. شاید بی ادبی بود من هم پیشانی اش را ببوسم. این پیشانی بوسی را گذاشتم برای شهادتش، ولی طلائیه، همین که پتو را کنار زدم، دیدم همت هست و سری در کار نیست! گریه امانم را برید…». باید هم چنین روزهایی می رفت. آن روزی که از ما جدا شد، یعنی 4 روز پیش، دقیقا مابین سالگرد شهادت همت و عباس کریمی بود. مابین سالگرد خیبر و بدر! باید هم چنین روزهایی می رفت…
- ممکن نبود با احمد پاریاب سخن از جبهه و جنگ بگویی، حرفی از والفجر مقدماتی نزند. به قول حاج سعید قاسمی؛ «سوزن احمد در رمل های فکه گیر کرده بود…». هر از چندی من باب درد دل می گفت: «والفجر مقدماتی اگر از فلان راه می رفتیم و از بهمان راه نمی رفتیم، شاید بچه ها به آن وضع غریبانه و با آن لب تشنه در کانال های فکه به شهادت نمی رسیدند». دغدغه لو رفتن والفجر مقدماتی ولش نمی کرد. روی جان بچه های مردم حساس بود. می گفت: «کاش در فکه بیشتر مراقبت می کردیم تا کمتر شرمنده روی مادران شهدا باشیم». از این حرف ها که می زد، چشمانش بارانی می شد حسابی. مثل بچه ها گریه می کرد. راحت گریه می کرد. ساده گریه می کرد. زیاد گریه می کرد. اشکی بود. می گفت: «شهدا که به حق شان رسیدند، اما سهل انگاری در عملیات والفجر مقدماتی هنوز که هنوز است روی مخم رژه می رود و هرگز رهایم نمی کند»، چرا که با خبر بود از واقعه کانال کمیل و حنظله. با خبر بود از آن نامه معروف؛ «اینک همه تشنه اند… جز شهدا…». عجیب غیرتی بود. تعصب داشت روی خون جگرگوشه های مردم… اما باید هم چنین روزهایی می رفت! این درست که از سالگرد والفجر مقدماتی حدودا 40 روز می گذرد، لیکن واقعه کانال های فکه و قصه محاصره و شهادت غریبانه شماری از رزمندگان ما، درست در چنین روزهایی از سال حادث شد. باید هم چنین روزهایی می رفت… سالگرد همان محاصره ای که حرصش را داشت. سالگرد تتمه عملیات فکه، سالگرد شهادت غریب ترین شهدای دفاع مقدس، سالگرد قمقمه های بی آب، تن های زخمی، لب های تشنه، بچه های محصور… خوشا به سعادتش! سالگرد کمیل، کانال زد به بهشت… و در ایام حصر، آزاد شد از قفس… با آن همه دغدغه فکه، هی «فکه، فکه، فکه»… باید هم چنین روزهایی می رفت! نشد حرف فکه به میان بیاید، موجی نشود، گریه نکند، داد نزند، سرفه نکند.
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
من روادارانه تیتر زدم و الا باید می نوشتم؛ «از مای اشقیایی تا شهید عشقیایی»…
جناب رئیس بنیاد! مگر ما چند تا احمد پاریاب داشتیم که حتی یک پرستار هم نداشت؟!… که تنها بود؟!… که حتی لحظه شهادتش هم تنها بود؟!… که 4 روز بعد از شهادتش باید پی به شهادتش ببریم؟!…
آهای عزیزانی که مشخص می کنید کدام مسئول باید چند تا محافظ داشته باشد! باورم هست آنکه بیشتر محافظ می خواست، احمد پاریاب بود، که هم اعصاب و روان بود، هم شیمیایی، هم فرمانده جنگ، هم جانباز، هم سالار، هم مسئول، هم ولایی…، نه این عمارنماهای مجلس نشین که از انقلابی گری، فقط حرف زدنش را بلدند و مشتی ادا و اطوار!
آهای رسانه ملی! چند تا جانباز شیمیایی باید شهید شوند که برای یک بار، استثنائا، اخبار صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، این همه خبر آبکی را ول کند و «خبر شهادت احمد پاریاب» را «خبر یک» کند؟! این شهید عشقیایی، یعنی اندازه اعلام برنامه های پفکی ایام نوروز هم ارزش ندارد؟! آیا از دار و دسته خودتان هم کسی بمیرد، اینقدر سرد از کنارش عبور می کنید؟! احمد پاریاب، پیشکسوت جبهه و جنگ بود؛ دقیقا شما و امثال شما، او را در پیچ و خم زندگی تنها رها کردید که 4 روز بعد از شهادتش باید پی به شهادتش ببریم. وای بر شما، وای بر ما! «دیروز، امروز، فردا»ی ما مدیون احمد پاریاب است، نه سیاست! لطفا کمی سر دوربین تان را بچرخانید طرف کپسول خاموش حاج احمد. به نشاط عمومی ضرر نمی رساند!
آهای عمارتر از عمار شده ها! بس است این همه پایداری روی جبهه های سیاسی. مُهرتان را زدید و قلب «آقا» را به درد آوردید، اما فراموش کردید مِهرتان نسبت به پاریاب ها را. شما محافظ نمی خواهید. آنکه محافظ می خواست، محافظ نداشت؛ لحظه شهادت، هیچ کس را نداشت… و 4 روز در خانه تنها بود؛ احدی نمی دانست شهید شده! دیدند خبری ازش نیست و…
نه، نه! پیکر جانباز شیمیایی دیروز و شهید عشقیایی امروز، هرگز بوی تعفن نمی دهد. بوی تعفنی اگر هست -که هست!- بوی تعفن سیاست بازی شماست. بوی تعفن قدرت دوستی شماست. بوی تعفن جبهه بندی های شماست. بوی تعفن اختلافات شماست. بوی تعفن خود شماست. بوی تعفن من و ماست. بوی تعفن اشقیاست…
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
حاج احمد پاریاب! این همه بی معرفتی را بر ما ببخش… سینه تو کم خس خس داشت، ما هم آلوده تر می کردیم فضا را.
بندی که از محافظ نداشتن تو نوشتم، یادم آمد ایامی که خودت محافظ بودی! محافظ همین آقای هاشمی! محافظ آیت الله …! محافظ این، محافظ آن! روزی اما گفتی؛ «دیگر نمی خواهم محافظ این جماعت باشم. من پاسدار حفاظت، شده ام که مثلا از آدم های به درد بخور برای انقلاب محافظت کنم، ولی اینها اصلا به درد انقلاب نمی خورند!! بیشتر به فکر خودشان اند، تا انقلاب!! واقعا چه حفاظتی؟!» گفتی؛ «بیشتر دوست دارم محافظ بچه بسیجی های کف خیابان باشم، تا این حضرات!!»
و فتنه 88 با اینکه کپسول، دیگر کوله پشتی ات شده بود و عضوی جدا نشدنی از بدنت، می آمدی کف خیابان… خیابان انقلاب… و با خسی خسی ترین سینه ممکن، همین که به تقاطع فلسطین می رسیدی، به «آقا» سلام می دادی… آنقدر بلند که حضرت سیدعلی بشنود صدایت را… و فریاد می زدی؛ «ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند».
حاج احمد پاریاب! یادت هست می گفتی؛ «هر جا لازم شد، کپسول مرا ببرید و بر سر آشوبگران بکوبید؟!» یادت هست می گفتی؛ «جان من ناقص است… جان انقلاب را دریابید؟!» یادت هست همیشه از حاج سعید قاسمی می خواستی اعزامت کند لبنانی، فلسطینی، عراقی، جایی تا زودتر به همت و عباس کریمی دست بدهی؟! یادت هست می گفتی؛ «دیگر دارد دیر می شود… دوست دارم زودتر از شر من رها شوید؟!» یادت هست موجی شدن هایت را؟! بی اعصاب شدن هایت را؟! داغان شدن هایت را؟! کلی شلوغ می کردی و بعد که آرام می گرفتی، می گفتی؛ «مرا حلال کنید… من ترکی از تبار مهدی و حمید باکری ام… سادگی کردم؛ قایق عاشورا سوارم نکرد… جا ماندم! از کاروان جا ماندم».
یادت هست بعد از یکشنبه کذایی، در آخرین گفتگویت با حاج سعید، کلی گریه کردی و گفتی؛ «چه می خواهند اینها از جان انقلاب؟!… خدا لعنت شان کند که رسما دارند آبروی کربلای 5 و کانال کمیل را می برند؟!…».
حاج احمد پاریاب! خوب زمانی پر کشیدی… عاشق ائتلاف تو هستم که در بهترین زمان ممکن به حاج همت و عباس کریمی پیوستی. به این می گویند؛ «ائتلاف شهادت». دیگر لازم نیست به این فکر کنی که انتخابات به چه کسی باید رای بدهی! رای تو جان تو بود… اما نه به این و آن، که به خدای شهیدان…
حاج احمد پاریاب! پرستوها باید کوچ بهاری را از تو بیاموزند… تا قرارگاه اردیبهشتی همت و کریمی، چه کوچه قشنگی باز کردی… و دیگر لازم نیست با صدای ترقه های چهارشنبه سوری، موجی شوی و خیال کنی مرحله دوم «الی بیت المقدس» است! نوشتم چهارشنبه سوری؛ موج تو از من، اوج من از تو!
شهید عشقیایی! دوران کپسول به دوشی تمام شد. شهادتت مبارک! بهشت، کنار همت و کریمی، حتما از خانه نیم بند 60 متری ات در بلوار ابوذر، بزرگ تر است. دیگر لازم نیست به خاطر چند قلم دارو، منت کارمندان بنیاد را بکشی. دیگر لازم نیست از حسینیه قتلگاه تا قرچک ورامین، کوله به پشتت باشد. کوله بهشت را عشق است… سفر فرهنگی به این می گویند! تابوتی که بوسیدنی است، تابوت توست. تابوت شهید عشقیایی است. ما تو را مومیایی نمی کنیم؛ بلکه به همت و کریمی می سپاریم. به اهلش… به برادران دستواره… به حاج حسین خرازی…
جانباز جان باز! اینجایی که ماییم، هیچ مدال درجه یکی، هم شان شانه هایت نبود. کوتاهی از ما نبود؛ از روزگار بود! دست رئیس محترم قوه خراب می کرد منزلت تو را. کلاس تو بالاتر است. نه عجب که اینها باید با هم ور بروند و ما با اینها… تو اما همان بهتر که در اوج آسمان، مدال درجه یک فرهنگ را از سردار سر جدای جنگ بگیری… به پاس عمری ایستادگی پای فرهنگ ایثار. تو با همت، ما با یک مشت بی همت… حق داری اگر به ریش مان بخندی!
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
حاج احمد پاریاب! حق داری اگر جواب مان را ندهی… کلاس بگذار برای مان! بگو؛ وقت ندارم، با همت و باکری ها، با کریمی و زین الدین جلسه دارم… بگو؛ یادتان می آید یادگاری همت بودم، اما هنگام عزلت نشینی در آسایشگاه ثارالله، احمد پاریاب یادتان رفت؟! بگو؛ در کف خیابان انقلاب با یک کوله پشتی مزاحم، محافظ تان بودم، اما هنگام شهادت در کنج خانه، احمد پاریاب یادتان رفت!؟ بگو؛ آهای حضرات کشوری و آقایان لشکری! کاش امروز هم هنگام تشییع پیکرم جلسه داشته باشید!!
دهه ما گذشته مربی! تو خوش باش با شهدا…
ما امروز در بلوار ابوذر، یک عمار واقعی، بلکه مقداد و سلمان را تشییع می کنیم… تو را! محافظ مان را که محافظ نداشت! امروز رسما از تعداد جانبازان جنگ، یکی به نفع عدد شهدا کم می شود…
وای بر ما بی معرفت ها! فردا نوبت کدام احمد پاریاب است؟!
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]