بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
خواجه اى غلامش را میوه اى داد . غلام میوه را گرفت و با رغبت تمام مى خورد. خواجه ، خوردن غلام را مى دید و پیش خود گفت : کاشکى نیمه اى از آن میوه را خود مى خوردم . بدین رغبت و خوشى که غلام ، میوه را مى خورد، باید که شیرین و مرغوب باشد . پس به غلام گفت : یک نیمه از آن به من ده که بس خوش مى خورى.
غلام نیمه اى از آن میوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن میوه خورد، آن را بسیار تلخ یافت . روى در هم کشید و غلام را عتاب کرد که چنین میوه اى را بدین تلخى ، چون خوش مى خورى . غلام گفت : اى خواجه !بس میوه شیرین که از دست تو گرفته ام و خورده ام . اکنون که میوه اى تلخ از دست تو به من رسیده است ، چگونه روى در هم کشم و باز پس دهم که شرط جوانمردى و بندگى این نیست . صبر بر این تلخى اندک ، سپاس شیرینى هاى بسیارى است که از تو دیده ام و خواهم دی
نوشته شده توسط :سادات علوی::نظرات دیگران [ نظر]