این روزی شما بود هر چند طولانی است سعی کنید مطالعه کنید
ایمان، یعنی التماسهای همراه با بغض آن مرد عربی که از اهالی العماره بود و به همراه دو فرزند کوچکش نزدیک به 90 کیلومتر راه را تا مرز چزابه آمده بود تا تعدادی از زائران را با ماشین باری خود که روی آن را با چادر پوشانده بود، برای شام و استراحت به منزل خود ببرد. و زمانی که به تو التماس میکرد که به حق حسین(ع) امشب را میهمان ما باش، تو قطرات اشکش را در کنار چفیهای که روی سرش گذاشته و گوشهای از آن را از شدت سرما به صورت خود بسته بود، میدیدی.
ایمان، یعنی درخواستهای التماس گونه «ابومحمد» که به دلیل لهجه غلیظش، هیچ کس حرف او را متوجه نمیشد و او مدام به این سو و آن سو میدوید تا مسؤل کاروان را پیدا کند و تو وقتی که از دور اصرارهای او را میدیدی احساس میکردی که به دنبال مسافر است تا ماشینش را پر کند و به سمت نجف راهی شود، ولی وقتی خودت را در مسیر نورانیت و سادگی کلامش قرار میدهی، متوجه میشوی که او تعدادی ماشین کرایه کرده است تا زائران را به صورت رایگان از مرز چزابه تا نجف ببرند و این همه اصرار و التماس او به این دلیل است که درخواست او را رد نکنی و سوار ماشین دیگری نشوی.
ایمان، یعنی خوشحالی عمیق پیرزنی که تمام هستیاش را که چند دانه خرمای آغشته به ارده است، روی یک سینی گذاشته و خود را با ویلچر به میعادگاه پیادهروی اربعین رسانده است و با تمام ظرفیت الفاظ به تو التماس میکند که از خرمای او برداری و میل کنی؛ و زمانی که تو دست خود را دراز میکنی ودانهای از خرمای نه چندان تازه او را بر میداری، از عمق وجود خوشحال میشود و تو میبینی که زیر لب میگوید «الحمدلله» و با گوشه چادر عربیاش اشکش را پاک میکند.
ایمان، یعنی سادگی آن مرد اهل حله که چند زیلوی رنگ و رو رفته را کنار چادر کوچکی که برپاکرده، پهن کرده و بساط چایی ابوعلیش را به راه انداخته و با التماس از زائران میخواهد که چند لحظهای روی زیلوی او استراحت کنند و وقتی تو میبینی موکبهای بین راه تقریباً پرشدهاند و از او آدرس مکانی رابرای استراحت شب جویا میشوی، بساط چاییش را داخل چادر میریزد و بیدرنگ تو را به همراه چند نفر از دوستانت با التماس سوار ماشینش میکند تا به خانهاش که در ده کیلومتری اینجاست ببرد و وقتی وارد خانه کوچک و محقرش میشوی، جورابهایت را با اصرار از پایت خارج میکند و میشوید، برایت حوله میآورد که به حمام بروی، غذای سادهای که برای امشب خود تهیه کرده است، در مقابل تو میگذارد و خود مانند غلامی حلقه به گوش میایستد تا کمبودی سر سفره نباشد. تازه زمانی که با اصرار، پاهای خسته تو و دوستانت را ماساژ میدهد، تو میبینی که با بغضی معصومانه خدا را شکر میکندکه توفیق خدمت به زائری را به او عطا کرده است.
ایمان، یعنی لبخندهای مهنّد، آن جوان اهل بصره که دانشجوی کامپیوتر در بغداد است، و وقتی از او میپرسی: مگر الان ایام امتحاناتت نیست؟ نگاهی عاقل اندر سفیه به تو میاندازد و میگوید: امتحان اصلی ما حسین(ع) است. و باز لبخند میزند، و تو متوجه نمیشوی که لبخندش به کوتهنگری توست یابه خاطر رضایت از انتخابی که در سر دو راهی حسین(ع) و امتحاناتش کرده است.
ایمان، یعنی قدمهای آهسته آن پیرمرد نجفی که میگفت این بار نهمی است که این مسیر را آمده است ولی این بار چون عمل قلب باز انجام داده است، دکتر او را از آمدن منع کرده است، به همین دلیل دو تا از خواهر زادههایش با یک کوله پشتی پر از قرص و دارو همراهش آمدهاند، و بعد با حالتی که درست متوجه نمیشوی خنده است یا گریه، میگوید: ولی توی این سه روز پیاده روی حتی یک قرص هم مصرف نکردهام.
ایمان، یعنی حسرتهای آن مرد اهل موصل که وقتی بعد از نمازجماعت ظهر و عصر برای استراحت کنار عمود 1123 نشستهای، خودش را به تو میرساند و میگوید ایرانیها را از صمیم قلب دوست دارد و میگوید دو سال در جنگ ایران و عراق حضور داشته ولی به خدا قسم حتی یک ایرانی را نکشته است و چندین سال هم در ایران اسیر بوده است. وقتی از او میپرسی که اهل موصل عموماً سنی هستند، او لبخند میزند و میگوید در ایران مستبصر شده است، و زمانی هم که فرزندانش او را صدا میزنند که همراه آنها برود، به آنها اشاره میکند و میگوید که در میان تمام عشیرهاش تنها او و فرزندانش شیعه هستند!
و هنگام خداحافظی، که اصلا تمایلی به آن ندارد، میگوید: همه ما برادریم، همه ما عراقیها و ایرانیها برادریم، برای اثبات برادریمان همین بس که الان همه ما در این مسیر به سمت کربلا حرکت میکنیم. بعد همین طور که دور میشود، میگوید: اصلا شیعه تا امام حسین(ع) را دارد یک ید واحده است، ایرانی و عراقی و کرد و ترک و اروپایی و هندی و پاکستانی معنا ندارد.
ایمان، یعنی برق شادی در چشمان آن کودک فقیری که به همراه پدر و دو برادرش با موتور سه چرخ پدر، چند پارچ آب برای زائرین آوردهاند و وقتی روی صندلی وسط خیابان میایستد و از تو میخواهد که لیوان آب را از دست او بگیری، تو احساس میکنی که تمام ظرفیت احساسش را در این لیوان آب به تو هدیه میکند.
ایمان، یعنی ابوجاسم، آن پیرمرد 80 ساله بزرگ قبیله که کنار موکب ایستاده و مردم را برای صرف ساندویچ تخم مرغی که آماده کردهاند، دعوت میکند و به محض ورود هر زائری از جوانانی که در موکب مشغول خدمت هستند، میخواهد که او را تحویل بگیرند، و زمانی که تو لحظهای روی صندلی جلوی موکب او مینشینی تا نفسی تازه کنی و کفشهایت را از پایت در میآوری تا پاهایت کمی هوا بخورند، خودش را به تو میرساند، خم میشود و در مقابل دیدگان مبهوت تو مشغول ماساژ دادن پای تو میشود و زمانی که تو قصد داری مانع او شوی، تو را به حق حضرت زینب(س) قسمت میدهد که مانع اونشوی، و تو در حالی که حس عجیب خجالت همراه با احترام را در وجود خود احساس میکنی و قطرات اشکت را به نشانه اظهار کوچکی در مقابل او از گوشه چشمانت سرازیر میکنی، تسلیم میشوی؛ تسلیم این همه عشق و ارادت.
ایمان، یعنی سیل خروشان جمعیتی که پهنهای به وسعت بیش از هشتاد کیلومتر را تسخیر کردهاند و با گامهای استوار خود مشق عشق و محبت میکنند. و تو زمانی که خود را در میان این سیل جمعیت رها شده میبینی و از هر گوشه فریاد «لبیک یا حسین» را میشنوی، احساس میکنی که دیگر حسین(ع)تنها نخواهد ماند و زیر لب زمزمه میکنی : «العجل یا منتقم».
اصلا چرا من بیهوده تلاش کردم تا ذرهای از فضای غیرقابل توصیف زیارت اربعین را برای تو به تصویر بکشم؟ زیارت اربعین یعنی خلسه حضور، زیارت اربعین به معنی واقعی کلمه از مصادیق «یدرک و لا یوصف» است. اگر میخواهی زیارت اربعین را درک کنی، باید نیت کنی و از امروز تمام برنامههایت رابرای اربعین سال بعد هماهنگ کنی و در تمام مدت یکسال باقیمانده از خدا بخواهی که توفیق این زیارت را به تو عنایت کند و وقتی یکبار توفیق حضور در زیارت اربعین را یافتی، احساس میکنی که تازه همه چیز شروع شده است و این تو هستی که باید دوباره آغاز شوی...
نوشته شده توسط :سادات علوی::نظرات دیگران [ نظر]