میخواهم به حوالی سالهای شصت و پنج بازگردم
وقتی حسینعلی منتظری در اقدامی نه چندان سادهلوحانه در مقابل همهی نظام جبههی دفاع از مهدی هاشمی معدوم را گرفت .
قصه از نامهای بزرگوارانه (!) به وزیر اطلاعات و جزئی سفارش مهدی هاشمی شروع شد
سفارش که کارساز نشد انتقاد به عملکرد و ادعای عدم مساوات در تصمیمات وزیر وقت اطلاعات آقای ری شهری در دستور کار قرار گرفت
بعد از آن توجیه ! توجیه رفتارهای خارج از هنجار مهدی هاشمی با انتساب آن به فتاوی و حرفهایی که مثلا رایحهی صدور انقلاب و … داشت
کمی که گذشت ایشان در نامهای نسبت به روند کلی ادارهی اطلاعات با تشبیه به اجرائیات ساواک اعتراض کرد ولی این را هم گفت که البته در ادارهی اطلاعات آدم خوب هم پیدا میشود …
بعدتر ماهیت ادارهی اطلاعات را زیر سوال برد و گفت عملا دخالت در امور مردم باطل و حرام است و مبنای ادارهی اطلاعات نامشروع است
کم کم در نامهها باب خاطرنشانی موقعیت و نقش خود را در انقلاب و پس از آن باز کرد و خلاصه سعی کرد برای خود حسابی قائل شود
پا فراتر گذاشت و امام را شخصی فریب خورده و تحت تاثیر اطلاعات غلط خطاب کرد ، از قطع دوستیها و سکوت امام گله کرد و …
بعد از انتساب رهبری هم از زیر سوال بردن اجتهاد و آگاهی رهبری شروع کرد و در نهایت ، کار به زیر سوال بردن مشروعیت نظام انجامید …
تعبیر زیبایی است ! میفرمودند : خداوند بندگانش را نه فقط به دشواریها ، که گاهی به نعمات هم مبتلا میکند .
چه بسیار علمایی که تا وقت مبارزه و دشواری شد میدان خالی کردند و فراموششان شد که همهی احترامات و در حد پادشاهان بزرگ شمردنهای مردم بر این انتظار است که عالم دینی روزی برای عدالت و دادخواهی دین خدا قیام کند .
و چه بسیار هم افرادی که در روزهای دشواری ، انقلاب را همراهی کردند ؛ اما در نعمت الهی به خود غره شدند و راه کج کردند .
اینان همان طلحات و زبیرها را میمانند که خود برای آمدن علی علیهالسلام تلاشها کردند ، اما در خلافت امیرالمومنین ، نور و حرارت مولا را برنتافتند و انتظارشان رفت که حق برای آنها تغییر کند !
اما …
همه انحراف حسینعلی منتظری از علنی شدن اعتراضات او شروع شد
از آنجا که تواضع نکرد محضر مولایش حضرت امام زانو بزند و راه درست را از او طلب کند
شاید فکر میکرد دیگر کسی شده ؛ قائم مقام رهبری بودن که کم نیست !
شاید تصور کرد ولایت برای او و مستضعفان فرق میکند و شاید او میتواند زیاده بخواهد
شاید اینطور پنداشت که تقریر مولایش از سر بیاطلاعی و نادانیست !!
شاید استنباطش این بود که مولا خطاهایش را نمیبیند و برای او شبها اشک نمیریزد و از خداوند برایش نمیخواهد که فرصتش به مهلت قلب نشود !
شاید هم سفیدی مویش را به حساب سفیدی دل گذاشت و فکر کرد هرکس موی سفید است الزما روی سفید و تو سفید هم هست
شاید این شعر فراموشش شده بود
“چون پیر شدی حرص جوان میگردد
خواب در وقت سحرگاه گران میگردد”
به هر حال طعم گس داستان قائم مقامی ، کام هر انقلابی خصوصا ما اصفهانیها را بیاندازه تلخ میکند
خواستم کمی از در بگویم ، شاید گوش سنگین دیوار بشنود …
همین! مال هیچکس نیست!
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]