سفارش تبلیغ
صبا ویژن







تکیه داده بود به دیوار. داشت آدامس می فروخت که اسانس
عدالت نداشت. چرک ناخن پایش چهره شهر را کثیف کرده بود. مامور شهرداری آمد
و او را به خاطر همین جرم با خود برد. نگاهی به آدامس هایش انداخت؛ دید که
ارزشی ندارد، کل بسته را اندخت سطل آشغال. شب مامور دیگر شهرداری در حین
خالی کردن سطل آشغال چشمانش به تار مویی افتاد که از بسته آدامس آویزان
شده است. یکی از آدامس ها را باز کرد و جوید. مزه دخترش را می داد. نصف شب
وقتی رفت دخترش را از بازداشتگاه شهرداری بیرون بیاورد مانده بود که
خانواده اش چهره شهر را کثیف می کنند یا تمیز. 
                                                          ***

روی میز بازداشتگاه، مامور شهرداری داشت روزنامه ای می
خواند که تیتر یکش این بود؛ حکم جلب آقازاده فراری صادر شد. تازه فهمید
دخترش ساعاتی از روز از خانه فرار می کند تا آدامس بفروشد.

                                                         ***

حیف که زهرای کوچک سواد نداشت و نمی دانست تیتر یک روزنامه صدای قانون شده است.



  • کلمات کلیدی :
  • کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی