روزنه ای کوچک در انتهای سنگ قبر قطعه 26 ردیف 63
شماره 44 ساخته بودند و با خیال راحت به داخل قبر رفت و آمد می کردند. به
این می گویند سمفونی مورچه ها. به یکی از این مورچه ها گفتم اگر راست می
گویی داخل قبر که رفتی حنجره بابا اکبر را برایم بیاور. چند ساعتی منتظر
ماندم ولی از مورچه خبری نشد. صدای اذان آمد. وضو گرفتم و همانجا به نماز
ایستادم. قامت که بستم مورچه هم از قبر آمد بیرون. با عجله آمد و آمد تا
به پایم رسید. آمد روی انگشت شست پایم و همین طور آمد بالا. در رکعت آخر
نماز بودم که مورچه رسیده بود آخرین دکمه لباسم. رفتم رکوع مورچه از لباس
خودش را رساند به گلویم. رفتم سجده و پیشانی ام را برای چندمین بار گذاشتم
روی سنگ مزار پدرم. از سجده بلند شدم. مورچه بست نشته بود روی گلویم و
تکان نمی خورد. نمی دیدمش اما وجودش را احساس می کردم. به سلام نماز
رسیدم؛ ... السلام علینا و علی عبادالله الصالحین. السلام علیکم و رحمه
الله و برکاته.
***
عجب مورچه با معرفتی؛ حنجره بابا اکبر را خواستم، فریادش را برایم آورد.
سمفونی مورچه ها»
89/2/11 12:30 ص
کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی
گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]