سفارش تبلیغ
صبا ویژن







آخرین بریده ای که از رمان “سمفونی مورچه ها” پیش از چاپ انتخاب کرده ام تا دوستان در حال و هوای اثر قرار بگیرند:

خواستم از قبر بلند شوم که سرم خورد به سنگ. نمی دانم این اتفاق برای بابا اکبر هم افتاده یا نه. به هر حال امشب شب اول قبر من است با این تفاوت که من هنوز نمرده ام. آیا نکیر و منکر مرا با مرده ها اشتباه می گیرند؟ اصلا همه اش تقصیر آن کسی است که ? شنبه ها زودتر از من می آید سر مزار پدرم. این آدم مگر خودش بابا ندارد؟ یا شاید هم بابا دارد اما بابای خوبی ندارد یا شاید بابایش مفقودالاثر است یا شاید از من خوشش آمده و قبر بابا اکبر طعمه ای بیش نیست! در همین خیالات بودم که مورچه ای شروع کرد به خوردن انگشت راست دست چپ من. دستم را تکان دادم. مورچه افتاد پایین. چند ثانیه بعد دوباره سر و کله اش پیدا شد. سرم را بالا آوردم تا این مورچه را ببینم. دیدم. با ناراحتی به من گفت: تو قاتل پدر من هستی. گفتم: چطور؟ گفت: یک بار که خواستی برای پدرت فاتحه بخوانی پایت را گذاشتی روی پدر من و پدر بیچاره من له شد. تو قاتلی. گفتم: خب! پدرت کنار قبر بابای من چه غلطی می کرد؟ گفت: پدر من هم آمده بود فاتحه بخواند. گفتم: مگر مورچه ها هم فاتحه می خوانند؟ گفت: می خواهی الان فاتحه ات را بخوانم؟ گفتم: بخوان. گفت: بسم الله الرحمن الرحیم و … گفتم: با صوت بخوان. با صدای بلند. گفت: پدرت از خواب بلند می شود. گفتم: اینجا که به جز پوتین و جوراب چیز دیگری از پدرم باقی نمانده. گفت: تو دقیقا خوابیدی کنار بابا اکبر. گفتم: شوخی می کنی؟ گفت: آن چشم کورت را باز کنی می بینی اش.

آن چشم کورم را باز کردم اما بابا اکبری در کار نبود و تازه فهمیدم خداوند به مورچه چه قدرتی داده. به مورچه گفتم: تو واقعا بابا اکبر را می بینی؟ گفت: پدرت روز اول که اینجا خاک شد …



  • کلمات کلیدی :
  • کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی