خاطرم هست شش ساله که بودم، عصر یک روز پائیزی، مادرم گوشهی حیاط منزل استیجاریمان مشغول شستن لباسهایم بود. مدتی بود که در حیاط ایستاده بودم و با حسرت نظارهاش میکردم. مدتی بود که سوالی کودکانه، تمام وجودم را تسخیر کرده بود ولی جرات پرسیدنش را نداشتم...
از صبح، خاطرم نیست چه کار بدی کرده بودم که با من سر سنگین بود. نه این که او سرسنگین باشد! غرور کودکانهی من موجب شده بود برای او دیگر کودکی نکنم! او هم منتظر بود من فقط به سراغش بروم. اما ذهن کودکانهی مرا توان اندیشهی ادراک مهر مادری در پس بیتوجهی ظاهری مادر نبود.
بالاخره دل را به دریا زدم. غرور احمقانهام را کنار زدم. جلو رفتم و با لحنی مردّد پرسیدم: مامان، یه سوال بپرسم ناراحت نمیشین؟!
- جانم، بپرس مادر...
- چرا شما من رو دوست ندارین؟!
- چی؟!!!
- هیچی، میگم چرا شما من رو دوست ندارین؟!
خیلی تعجب کرد. لحظاتی متحیر ماند. بعد دستانش را فوری آب کشید. با دامنش دستش را خشک کرد. مردّد بودم بترسم یا خوشحال شوم. به طرف من آمد. چنان تنگ در آغوشم گرفت که هنوز از گرمی آغوشش در شعفم.
- کی گفته دوستت ندارم یاسینم؟! من اتفاقا خیلی هم دوستت دارم. تو پسر خوب من هستی! البته گاهی یه شیطنتهایی هم میکنی اما...
کلّی با من حرف زد. اما من اصلا متوجه سخنانش نبودم. فقط تشنهکام محبتش، خود را به گرمای عطوف آغوشش سپردم و اشکهای اسیر در چشمانم را رها کردم...
حال چه فرقی میکند پائیز باشد یا بهار؟! مادر من! مادر حقیقی من! مادری که به مهر تو رشد یافتهام. مادری که اگرچه گاهی فراموشت کردم اما هرگز رهایم نکردی...
من خطاکارم، درست! قبول! اما مهر مادریات را از من دریغ مکن! میخواهم همان سوال کودکانه را از شما نیز بپرسم. اگر چه به مهر تو پرورده شدهام، اما این سوال کودکانه تنها برای آن است که به زبان کودکانهی خود بگویم که چقدر به آغوش گرمت محتاجم!
این کودک خطاکار تو اگرچه نگران است که مبادا آنگاه که با مادرش روبرو میشود نتواند از شرمندگی سرش را بلند کند، اما مهر تو رهایش نمیکند. بهانه کردهام این شب و روز را تا با پرسشی کودکانه شاید خود را دوباره به آغوش پر مهر تو بسپارم!
اگر قرار شود چیزی را آرزو کنم که به بهشت ارجحش بدانم بیشک آرزوی من فقط و فقط آن است که روزی مرا از سر مهر و رضایت، از سر عطوفت و مهربانی در آغوش مادرانهات بگیری تا سر در آغوش پر مهرت، جان به نگاه جان آفرینت تقدیم کنم!
پی نوشت:
1- قصدم این بود که اصلا حقیقت محض مناسبتی نشود، به جز برای محرم! اما امشب هرچه کردم پست "کیش!!! کیش!!!" را بفرستم نشد که نشد! انشاء الله هفته بعد!
2- این چند بیت کودکانه هم بساط توسّل ما به دامان عطوف مادر! زیاده عرضی نیست.
لبریز شعر بود زبانم ، ولی چه سود !؟
می خواستم که از تو بخوانم ، ولی چه سود !؟
می خواستم فدا بکنم پیش پای تو
عمرم ، تمام هستی و جانم ، ولی چه سود !؟
می خواستم تقاص دل زخمی تو را
از ظلم آسمان بستانم ، ولی چه سود !؟
ای کاش راز سرخی یاس سپید را
می شد که همچو لاله بدانم ، ولی چه سود !؟
وقتی که دست شیر خدا بسته بود ، من...
قلب تو را ز غم برهانم ، ولی چه سود !؟
می رفتی و من از پی تو ، کاش فرصتی
می شد که خویش را برسانم ، ولی چه سود !؟
در اشک "چشم" من بنگر حسرت مرا
می خواستم که با تو بمانم ، ولی چه سود !؟
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]