گفتم: قبول، کار دست جمعی را باید از مورچه ها یاد گرفت اما من هنوز دارم به مورچه ای فکر می کنم که در جاده اهواز – خرمشهر رفت در جیب پیراهن پدرم و با پدرم از جنوب تا اینجا تا قطعه ?? آمد.
گفت: این مورچه تا ? سال بعد از شهادت پدرت زنده بود.
گفتم: شما مورچه ها هم عالمی برای خودتان داریدها!
گفت: این مورچه را می بینی؟
گفتم: کدام شان؟
گفت: اینی که روی دیواره خاکی پایین قبر دارد بالا می رود.
گفتم: خب!
گفت: این مورچه بچه همان مورچه است.
گفتم: گیرم پدر این مورچه بود فاضل، از فضل پدر این مورچه این مورچه را چه حاصل؟
گفت: رمانت را سیاسی نکن. درون قبر پدرت هم دست از سر آقازاده ها بر نمی داری؟ آن مورچه ای که با پدرت از جنوب تا اینجا آمد روزی برای مان نحوه شهادت پدرت را تعریف کرد.
گفتم: خودم می دانم. تیر خورد درست به حنجره پدرم.
گفت: از قرار پدرت تشنه بود لحظه شهادت. می دانی آخرین حرفی که پدرت در این دنیا زده چه بوده؟ آن مورچه همه چیز را برای ما تعریف کرد.
گفتم: آخرین جمله پدرم چه بود؟
گفت: یا حسین.
گفتم: یعنی پدرم این جمله را که گفت به شهادت رسید؟
گفت: “ح” و “س” حسین را که گفت به شهادت رسید. “ی” و “ن” را بعد از شهادت گفت.
گفتم: یعنی یک بخش از نام حسین را قبل از شهادت و یک بخش از نام حسین را بعد از شهادت به زبان آورد؟
گفت: همین طور است.
گفتم: چه جالب. نمی دانستم شهید بعد از شهادت حرف هم می زند!
گفت: می دانی اولین جمله ای که پدرت بعد از شهادت گفت چه جمله ای بود؟
گفتم: چه جمله ای بود؟
گفت: السلام علیک یا ابا عبدالله.
گفتم: یعنی امام حسین را دیده بود که به او سلام داده بود؟
گفت: شما آدم ها نمی دانید این حسین کیست؟
گفتم: یعنی امام حسین را دیده بود؟
گفت: هر شهیدی بعد از آنکه به شهادت می رسد ابا عبدالله می آید و او را در آغوش می گیرد. حالا چرا داری گریه می کنی؟
گفتم: هیچی، داشتی می گفتی. بگو.
گفت: من دیگر باید بروم.
گفتم: کجا؟
گفت: شخصی روی مزار پدرت دانه ای خرما گذاشته که روزی ما مورچه های درون قبر است. باید بروم بیرون قبر، روی سنگ مزار پدرت.
***
قصه دارد قشنگ می شود. یعنی که فکر می کنم، می بینم این “قطعه ??″ فکه فقراست. همه که مستطیع نشده اند تا فکه بروند. اصلا خوب شد که عقل کردم و نام وبلاگم را گذاشتم “قطعه ??″. این قطعه ?? هم جایی است برای خودش. همه اینهایی که اینجا خاکند حسین آمده و در آغوش شان گرفته. پس بگو قصه چیست.
بریده ای از رمان “سمفونی مورچه ها”
بعد التحریر: خدا بخواهد فردا همین موقع مدینه ام و وقتی نگاهم به بقیع به گنبدی سبز بیافتد یاد دعای شما در حق این برادر خود خواهم افتاد. بگذار اعتراف کنم که این سفر کاملا با “نه ده” ای که نوشته ام مرتبط است. این بار اما که به قرآن مراجعه کرد عزیزی برایم آمد: “از نشانه های او این است که شما را از خاک آفرید. سپس به ناگاه انسان هایی شدید و در روی زمین منتشر می شوید“. انتشار من در سرزمین وحی مزد انتشار “نه ده” در ضمیر دل شما بود. مادر شهیدی در قطعه ?? بهشت زهرا روزی به من گفت: “نه ده” را خواندم. کتاب خوبی است. ببینم پسرم، مکه رفته ای؟ گفتم: نه. گفت: دعا می کنم هر چه زودتر بروی. ? هفته نشد که بعد از دعای پیر زن ساک خود را بسته ام. پس باید اعتراف کنم که جز دعای شما خوبان هیچ ندارم. قلمم را قول می دهم برای همیشه وقف ستاره های ماه کنم. این دیگر خیلی بی معرفتی است؛ نمک دعای شما را بخورم و نمک دان بشکنم اما دلی اگر شکستم، قصدی نبود. حلال کنید. وقتی نیست. باید عجله کنم. کاش عجله کار انسان بود!
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]