مدینه. آخرای ذی القعده. دقیق یادم نیست چندم، با اینکه از صبح دست کم چند بار و چند جا دیدم تاریخ را. گمانم 27یا 28 ذی القعده و اصلا اگر “کل یوم عاشورا”، چه فرقی می کند که الان چندم ماه قمری و یا شمسی است و شب است یا صبح؟ و به گزارش سازمان هواشناسی هوای مدینه منوره ابری است یا آفتابی؟ با این مه غلیظی که بعد از غصب خلافت و پس از آن سیلی بر صورت مادر فضای مدینه را گرفته، آفتاب هم مه آلود بر شهر پیامبر می تابد. و با اینکه داغ و سوزان است، گرمایی ندارد. فقط می سوزاند. و فقط اینکه اینجا کربلا نیست اما من الان درست نشسته ام بین الحرمین. “کل ارض کربلا”. یک طرفم حرم رسول خداست. با گنبدی کوچک تر از امام زاده صالح. و طرف دیگر، بقیع. مقدس تر و در عین حال کوچک تر از قطعه 26 بهشت زهرا. و همین طرف 2 امام شیعه، مزار دارند و مزارشان این وقت شب، سوت و کور. بی هیچ چراغی تا کفر نشود و بی هیچ زائری تا شرک نباشد؛ بی هیچ چراغی و بی هیچ زائری حتی اندازه فلان امامزاده ای در بهمان پیچ جاده چالوس، که آیا با چندین و چند پشت برسد به معصوم و آیا نه. و حکایت امامزاده بولینگ(!) اصفهان! و آنجا و آنجاها حتی در امامزاده بیژن جاده بلده – نور، چه گنبد و گلدسته ای، اما اینجا تاریک. و چه دل های خسته ای. نه به آن امام زاده های باشکوه و نه به این امامان غریب. و البته منظور، مزار ایشان است که فقط زار باید زد. و من در حیاط مسجدالنبی تکیه داده ام به یکی از صدها ستونی که هیچ سقفی را نگه نداشته و در شب، متعجبی از دلیل بودنش و آیا فقط برای تزئین و دکور؟ و در روز ملتفت می شوی حکمت شان را که نیمِ بالایش چون چتر عمل می کند و جلوی تابش مستقیم خورشید داغ این سرزمین را بر سر و صورت زوار مزار پیامبر می گیرد. و از این زاویه که من نشسته ام هر 2 سوی بین الحرمین در تیررس چشم است و بی نیاز از حتی چرخش گردنی. بین الحرمین روزگاری کوچه بنی هاشم بود که الان نیست. لابد به بهانه توسعه حرم و از این بهانه ها که وهابی ها استادند در درآوردنش. چلچراغ قصر ملک عبدلی شرک نیست و عیبی نیست اگر زائر داشته باشد اما کوچه بنی هاشم برای توحید ضرر دارد! و گنبد و بارگاه بقیع، برای ایمان موحد! با همین مسخره بازی ها خراب کردند بقیع را که روزگاری نه چندان دور این چنین نبود. کوچه بنی هاشم مرا یاد این شعر می اندازد؛ “جوانان بنی هاشم بیایید” که کوچه کوچ کرده از نقشه جغرافیا و دیگر خبری از کوچه نیست. کوچه ای که بود، حالا هست و نیست. در این بن بست معرفت، لااقل من که ندیدم کوچه را. آن عارفی که چشم بصیرت دارد شاید دیده باشد. من که ندیدم؛ نه مکتب امام صادق را و نه خانه امام سجاد را و نه اصلا باریکه ای از کوچه بنی هاشم را و نه هر چه گشتم مزار فاطمه را. زیاد شیعه مدینه آمده و بی نشانی از زهرا ترک کرده این دیار را. من هم یکی اش. از “الیاس الذهبی” که هتل ماست تا مسجدالنبی راهی نیست؛ 5 دقیقه، کمتر. هتل، یکی از دهها هتلی است که واقع شده در شارع المحکمه که یک سویش مسجد غمامه است با آن معماری سنتی و گنبدک های سفید و عجیب. و یک سویش می خورد به ساختمان بعثه در شهر مدینه. دو سوم این خیابان با یکی از 2 دیوار بقیع، دیوار به دیوار است. تا به حال زیاد مسافرت کرده ام اما هیچ کجا پیامبر را غریب تر از شهر پیامبر ندیدم. و همین مسجد النبی. آن مسجد ساده ای که پیامبر ساخت، حالا فرع شده بر این عمارت معظم که معماری اش التقاطی از اسلام و روم و عثمانی است. و کوچک ترین مناره مسجد، همین مناره نزدیک قبه الخضرا. و درست بر عکس کاری که ما در مشهد خودمان کرده ایم. در مشهد توسعه حرم، گنبد و گلدسته رضوی را از متن نیانداخته و همه صحن ها و ستون ها و رواق ها و چه و چه، حاشیه ای است بر متن مزار رضوی. و شعاعی است بر آن نور. و چقدر الان دلم هوای مشهد کرد و احترامی که خدام برای زوار می گذارند. فکر کنم آل سعود به اقتصادشان آسیب می زند و یا بیم شان است از شیعه سبیل و سنی اصیل و الا وهابی ها بدشان نمی آید به بهانه توسعه مسجدالنبی، منبر و محراب و خانه پیامبر را هم خراب کنند. و هم الان مگر آباد است؟ همه جای این مسجدالعبدلی ضرار چراغ دارد الا خانه فاطمه که انگار زیادی است در این گوشه مسجد. و چشم که تیز می کنی، می بینی خاک گرفته فضای خانه را. و قبر زهرا شاید همین حوالی. شاید کنار مزار پدر. و هر جسارتی از این خائن الحرمین می توان انتظار داشت و با این حساب، یکی نیست بگوید؛ تو را مگر زور کردند که بیایی؟ اصلا الان اینجا چه کار می کنی؟ تو کجا، اینجا کجا؟
***
هر نویسنده ای کارش بازی با کلمات است. نویسنده، کارگردان است و کلمات، بازیگرانی که بسته به میل و ذوق نویسنده برای بازی در زمین افکار کاتب انتخاب می شوند؛ در سینمایی که پرده اش نقره ای نیست. همین صفحه سپید کاغذ است. من در بازی با کلمات اعتراف می کنم که گاه شورش را درمی آورم؛ کافی است هم وزن بیابم 2 کلمه را. هر بلایی که می خواهم سرشان می آورم. از این جمله اند 2 کلمه فکه و مکه. فکه بازی درازی ها و مکه حاجی بازاری ها. و آنقدر از این قبیل نوشته ام و از این طعنه ها به توریست های پای ثابت ذی الحجه به حاجیست ها زده ام که این بار رویم نشد در وبلاگم قطعه مقدس 26 فقط 4ماه بعد از آن عمره تابستانی، ولو به قصد حلالیت خداحافظی کنم. اصلا رویم نشد. نوعی تقیه شاید. و نه از ترس دشمن که از سرزنش دوست و بدتر از دست وجدان خودم که؛ مکه آری اما سالی چند بار؟ و نکند این فتنه 88 که برای سران فتنه براندازی نشد و نام نداشت، برای تو نان درست کرده باشد؟ نویسنده حکومتی و راه به راه مواهب دولتی؟ و این وسط درد مردم؟ و آن مادر شهیدی که هنوز مکه نرفته؟ و آن دیگری که 18 سال در نوبت است؟ و تو در عرض5 ماه،2 بار حج. یکی در بهترین وقت عمره؛ آخرای رجب و اوایل شعبان و دیگری تمتع. و این تمتع یعنی چه؟ یعنی متمتع شدن؟ پولدار شدن؟ و نسبت پول و تعهد؟ و می بینی که همان بد و بیراه ها که روزی نثار جماعتی می کردی، خرخره خودت را چسبیده!… فکه یا مکه؟ در بازی دراز، شهید بر زمین افتادن یا دراز به دراز افتادن در بازار بزرگ بلازا؟ لبیک یا خدای خانه گفتن و یا ایستادن در صف رستوران البیک در جوار خانه خدا؟… من اگر مُردم از وجدان درد است؛ شک نکنید!
***
تابستان امسال یادش بخیر! خبر عمره را مهدی رمضانی مرکز اسناد داد. و اینکه پدرخانمش جناب محسنی کتاب “نه ده” را خوانده و خوشش آمده. و چون در این باره ها کاره ای است، اسمت را رد کرده. و خیال هم نکنی غیر قانونی است. با توجه به نسبت تو با آن چند قطره خون بابااکبر و همچنین شغل رسمی پدرخانم، کاملا حق ات است این عمره. کتاب هم که داری و چه و چه. و اصلا اینکه؛ ما چه کاره ایم. این سفر نه همت ماست و نه قسمت تو. که دعوت آن بالایی است. “نه” که بالطبع نمی توانستم بیاورم. هم فال بود و هم تماشا. تماشایش نوشتن سفرنامه ای بود که صاحب 2 کتاب کند مرا. فالش اما گفتم؛ تفالی بزند رفیقی شفیق به کلام الله که این آیه آمد؛ 20 سوره روم… و تفسیر ترجمه: “حتی اگر این عمل در نظرت آسان تر است، ولکن اگر خوب فکر کنی، این عملی مهم است. بکوش با اعتقاد قوی در تحقق آن بکوشی”… و کوشیدم با اعتقاد قوی در تحقق آن به همراه همسر و حاصلش شد سفرنامه ای که گذرا گوشه هایی از آن را در وبلاگم قطعه 26 گذاشته ام و اغلب دیده اند و فقط دعوا بود بر سر برخی جزئیات و اسامی دقیق اماکن و پاره ای توضیحات و نیز اسم کتاب که همین مهدی رمضانی زد توی برجکم که؛ عمره، عمره است و حج، حج. و یعنی این سفرنامه عمره توست و نه سفرنامه حج ات که حج به حج تمتع می گویند و به عمره، حج نمی گویند، می گویند عمره و اصلا اصطلاح حج عمره غلط است…
الان آمده ام مکه. دعاگوی همه دوستان هستم…
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]