پیشنوشت:
اگر یادتون باشه، پنجشنبهای که ماه رمضان شروع شد یهکمی سنّت شکنی کردم و یه پست خارج از نوبت فرستادم. این مطلب رو هم پنجشنبهی هفته پیش که آخرین روز ماه رمضان بود میخواستم قلمی کنم. اما متاسفانه فرصت نشد!
اون موقع فکر کردم دیگه موقعیت از دستم رفته و دیگه دیر شده. اما با سخنرانی آقا در خطبه روز عید، و اعلام روز پنجشنبه به عنوان روز همبستگی با مردم سیلزدهی پاکستان، تصمیم گرفتم قضای این عبادت واجب از دست رفته رو به جا بیارم.
خودِ نوشت:
با زبان روزه، زیر آفتاب سوزان، نشسته بود. تنها چیزی که برایش مانده بود توی دست گرفته بود و جلوی در چادری که برای برادرها و خواهراش که توش نشسته بودن هم جای کافی نداشت، قرآن میخوند. روز بیست و نهم بود و عاشقعلی طبق عادت این چندسالهی اخیر مشغول قرائت جزء بیست و نهم قرآن بود. رسیده بود به سورهی انسان!
آخ... انسان! چقدر دردناکه ببینی انسانهائی جلوی چشمت با آب میرن و میمیرن! چقدر سخته ببینی مزرعهای که براش زحمت کشیدی با آب میره! چقدر دشواره! باز خدا رو شکر که انسان اهل نسیانه! شاید اگر نعمت فراموشی نبود، زندگی برای انسان ممکن نبود!
نفسی عمیق آغشته به حسرت خالص، از عمق وجودش کشید و شروع کرد به خواندن آیات. هنوز چند آیهای نگذشته بود که صدای صدّیق، برادر کوچکترش اومد که به سمت چادر میدوید و از روی بندهای چادرهای همسایه میپرید تا خودش رو به عاشقعلی برسونه.
نیاز نبود بپرسه که چی شده! دویدن صدّیق فقط یک معنی میتونست داشته باشه. یعنی کامیون کمکرسانی داره میرسه! یعنی بعد از سه روز گرسنگی و تشنگی، بالاخره مقداری غذا به روستائیان آوارهی روستای ویرانشدهی حیدرآباد میرسید.
اگرچه صدّیق فقط عاشقعلی رو صدا میزد اما این بدان معنی نبود که بقیه ندونن چه خبر شده! این کودکان و جوانان بیرمق از زور گرسنگی و تشنگی و روزهی اجباری، حالا همگی پرتوانتر از همیشه به سمت جاده میدویدند. عاشقعلی هم پرید! کتاب رو همونطور باز، جلوی چادر گذاشت و دوید به سمت جاده.
اگر تنها بود شانس زیادی نداشت! قبلا سه-چهار نفر از جوانان روستا رو که با او دوست بودن هماهنگ کرده بود که شاید بتونن با کمک هم بخشی از غذاها و آبها رو بگیرن. آخه غذا اینقدر کم بود که سرش همیشه دعوا میشد و اگر چند نفر با هم همدست نمیشدن شاید آخرش چیزی بهشون نمیرسید.
صدّیق که از نفس افتاده بود همانجا ماند و از دور تلاش برادرش رو به تماشا نشست. اما با رسیدن کامیون، چنان گرد و غباری بلند شد که دیگه نمیشد چیزی دید. نگران بود. یعنی آیا عاشقعلی میتونست غذائی برای پدر مریضشون بگیره؟! برای خواهرزادهی نوزادشون چی؟! یعنی چیزی به صدّیق میرسه؟!
گرد و خاکها که کنار رفت، عاشقعلی با لبخندی بر لب با دوستانش، به سمت چادر اومدند. لبخندی حاکی از رضایت از اینکه تونسته بودن مقداری غذا و دارو و آب بگیرن و هر کدوم با خودشون به سمت صدّیق بیارن. اهل چادر همه بیرون اومده بودن و با چشمهائی که دیگه سویی نداشت لبخند عاشقعلی رو به تماشا نشستند.
حالا نوبت تقسیم بود. عاشقعلی و دوستاش تمام جعبههائی که کاسب شده بودن رو روی زمین گذاشتن و دورش نشستن! قرار نحوهی تقسیم رو از سه روز پیش گذاشته بودن.
دفعات قبلی که کامیونی به روستای مخروبهی حیدرآباد آمده بود، فقط کسانی توانسته بودن غذائی بگیرند که نوجوان و یا جوان سالمی در خانواده داشتند که بتواند با چنگ و دندان، چیزی برای خانواده بیاورد. به کودکانی که والدینشان را از دست داده بودند، و به پیرانی که جوانانشان را، و به زنانی که نمیتوانستند پای کامیون بروند و بجنگند، چیزی نمیرسید. به مریضها، به ضعیفترها، و به آنها که چادرشان دورتر از جاده بود!
این یک کنسرو، مال اون دو تا چادر! این دارو فقط به درد بچهی کوچک جانمحمد میخوره! برای پدربزرگ محمدجعفر هم چیزی کنار بگذارید...!
آنها که توانسته بودند به سمت اردوگاه دیگری رفته بودند. اما اینها که مانده بودند نیاز به کمک بیشتری داشتند. و همین موجب شده بود عاشقعلی و دوستانش تصمیم بگیرند اینبار هرچه میتوانند بگیرند و به این ضعفا بدهند.
حالا که تقسیم تمام شد، عاشقعلی فهمید آخرین چیزی که در دستانش مانده را باید به چشمان پر از حسرت صدّیق هدیه کند، و به بقیهی خواهران و برادرانش. چیزی برای رفع گرسنگی خودش و دوستانش نمونده بود. اما عاشقعلی غمگین نشد و هنوز میخندید. گویا در ذهنش به یاد آخرین آیهای افتاد که قبل از رفتنش میخواند:
وَیطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْکِینًا وَیتِیمًا وَأَسِیرًا (الإنسان- 8)
و غذای (خود) را با اینکه به آن علاقه (و نیاز) دارند، به «مسکین» و «یتیم» و «اسیر» میدهند!
پسنوشت:
1- چه باید بکنیم وقتی رهبرمان اینچنین از غم مردم مظلوم پاکستان بغض میکند؟!
2- تا یادم نرفته بگم که این پست اگر چه از واقعیات الهام گرفته شده، اما کاملا تخیلیه! راستی... این پست موجب نشه بحث پست قبل متوقف بشه! به خصوص از دانشجویان اقتصاد خواهشمندم در بحث قبلی مشارکت کنند!
3- وقتی حقیقت محض رو شروع میکردم، صدای سکوت هم تازه شروع شده بود! اون موقع هنوز فکر نمیکردم اینقدر پرمخاطب بشه! این روزها یکی دیگر از دوستان خوبم هم وبلاگی زده به اسم حرفدونی که من آیندش رو پربار و مفید میبینم! دوستداران حقیقت محض و صدای سکوت، شاید حرفدونی رو هم بپسندید! یه سری بزنید!
4- عکسهای پاکستان رو که میدیدم متوجه شدم آنجلینا جولی، یکی از کثیفترین و مستهجنترین بازیگران هالیوودی، وقتی برای کمک به مردم یک کشور مسلمان رفته به پاکستان، یه چیزی شبیه چادر انداخته رو سرش! به این فکر افتادم که ای کاش مردم ما هم اقلا به اندازهی یه بازیگر آلودهی هالیوودی، اهمیت رعایت پوشش مناسب هر جامعه رو میفهمیدن!
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]