از کودکی برنامهی گنجشکک اشی مشی رو خیلی دوست داشتم! همونی که امروز ازش فقط یه پفک و نوشابه برامون به جا مونده! اون وقتا درست نمیدونستم که چرا برام دوست داشتنیه، اما حالا میفهمم که شاید دلیلش این بود که داستانش حدیث نفس بوده.
خاطرم هست دوران کودکی، گاهی سرم رو به زانوی پدربزرگ میگذاشتم و او هم با دستهای مهربانش سرم رو نوازش میکرد. قصه زیاد بلد نبود اما گاهی تک و توک حکایتهایی تعریف میکرد که هنوز هم برام آموزنده هستند.
یکی از این داستانها، هم مثل گنجشکک اشی مشی، حدیث نفس بود و هم توش گنجشک داشت، ابن بود که خیلی خوب اون حکایت رو به خاطر دارم...
میگفت: روزگاری یه کشاورز زحمتکش برای این که پرندهها به بذرهای گندمزارش کاری نداشته باشن دائم به باغش سرک میکشید. اما گنجشکهای بیخیال، بدون توجه به او همیشه مشغول برداشتن دانههای کاشته شده بودند تا شکم خودشون رو سیر کنند.
هر از چندگاهی که گنجشکها زیاد میشدند، پیرمرد فریاد میزد: کیش...کیش...
اما گنجشکها که معنای این سخن رو نمیدونستند یه نگاه به هم میکردند و در همان حال که میلمباندند به هم غر میزدند که: بابا این کیش کیه؟! چرا جواب پیرمرد رو نمیده ما راحت شیم؟!
این بیتوجهی گنجشکها عاقبت خون پیرمرد رو به جوش آورد. پیرمرد سنگی برداشت و در قلاب سنگش چرخاند و به سمت گنجشکها پرتاب کرد. خوب! میشه حدس زد که بالاخره یه گنجشک نقش زمین شد و الباقی گنجشکها پریدند و روی درختی در نزدیکی زمین پیرمرد دور هم حلقه زدند و گفتند و شنفتند که: دیدید فلانی اسمش کیش بود و به روی خودش نمیآورد! بی معرفت، هم خودش رو به کشتن داد و هم نگذاشت ما دلی از عذا در بیاریم...
دیگه نگم که چند دقیقه بعد دوباره گنجشکها سر و کلشون توی زمین پیدا میشده و باز هم این ماجرای کیش... کیش... تکرار میشده و همه گنجشکها منتظر یافتن کیش بعدی بودند که میتونست هر گنجشکی باشه الا خودشون!
فکر کنم خیلی درسها بشه از این حکایت گرفت: از یاد مرگ و بحث زلزله و موضوع غفلت بشر و اینها بگیر بیا تا مسائل سیاسی روز مثل ضرورت مقاومت و امثال آن...
اما من بیشتر از این بحث نمیکنم. دلم میخواد دوستان من اینجا هر کدوم به برداشت خودشون از این حکایت بپردازن! قرار بود حقیقت محض جای اندیشهها باشه دیگه؟! نه؟!
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]