سفارش تبلیغ
صبا ویژن







تقدیم به جانباز ویلچرنشین، دکتر قدرت الله رحمانی

حسین قدیانی: فردا بیست و ششمین سالروز عملیات کربلای 4 است. متاسفانه کربلای 4 در حاشیه فتوحات کربلای 5 مظلوم واقع شده و کمتر نامی از این عملیات برده می شود. در سیما و سینما و شب خاطره و شعر و مستند دفاع مقدسی و… گویا کربلای 4 حاشیه نشین غریب کربلای5 شده. حال آنکه ریشه پیروزی کربلای 5 را، خوب اگر بگردی، به کربلای 4 می رسی. به قطره قطره خون شهدای بی ادعا و گمنام این عملیات. شاید به همین دلیل غریبانه است که هر سال یکی دو روز مانده به کربلای 4 قدرت الله رحمانی، جانباز ویلچرنشین دوران دفاع مقدس که مدرک دکترایش را نه در دانشگاه هاوایی، بل روی همین صندلی چرخدار و به مشقت تحصیل و رنج کلاس و مرارت درس گرفته، پیامکی به صاحب این قلم می فرستد؛

«سلام بر بدن های سوخته از آتش نیزارهای گر گرفته هور… سلام بر تن های زخمی افتاده در گل و لای ام الرصاص که در بامداد فیروزه ای کربلای 4 تیر خلاص خوردند و مزد اخلاص گرفتند… 4 دی سالروز فتح الفتوح کربلای 4 گرامی باد».

***

تقسیم بندی غلطی است اینکه عملیات های دفاع مقدس را با عناوینی چون «موفقیت آمیز»، «عدم الفتح» و یا «شکست خورده» از هم جدا می کنیم. تو وقتی از عملیاتی مثل کربلای 4 یا مثلا رمضان، تعبیر به «عدم الفتح» یا از این بدتر، «شکست خورده»، می کنی، نتیجه می شود همین غربت کربلای چهاری ها یا مظلومی رمضانی ها. از شهدای شان بگیر تا جانبازان و رزمنده ها، ایضا خانواده های محترم ایشان.

اما به راستی جای یک سئوال اساسی باقی است: اگر ما در کربلای 4 به دلایل نظامی شکست خوردیم و تا ابدالدهر به بهانه این شکست نظامی باید روی صورت کربلای 4 و کربلای 4 ها خاک هجران و غربت بنشیند، پس کربلای حسین بن علی (ع) در سال 61 هجری قمری، مگر چیزی جز شکستی همه جانبه بود؟!

باورم هست بعد از شنیدن نام مقدس کربلای 4 اولین چیزی که باید در اذهان من و تو رسم شود، نه شکست، که ایثار و فداکاری و شهادت و رنج و ایستادگی و اخلاص و عزت است. مگر شهدای عملیات کربلای 4 در زمینه گذشتن از جان و مقاومت تا آخرین قطره خون، کم از شهدای کربلای5گذاشتند؟! حتی باورم هست بعد از شنیدن نام مقدس کربلای 5 هم اولین چیزی که باید در قلب من و تو ماندگار شود، نه پیروزی، که ایثار و فداکاری و شهادت و رنج و ایستادگی و اخلاص و عزت است.

القصه! زمانی که زیر نظر اساتیدی مثل همین قدرت الله رحمانی در روزنامه کیهان کار می کردم، یک بار رفتم تا با مادر یکی از شهدای عملیات کربلای 4 مصاحبه کنم. آخر مصاحبه، این مادر شهید در مقام گلایه حرف حساب مهمی زد؛

«یا اصلا هیچ چیز از کربلای 4 نمی گویند، یا می گویند در این عملیات شکست خوردیم. یعنی جگرگوشه من، شهید شکست بود؟!»

آمدم روزنامه و برای قدرت، تعریف کردم گله پیرزن را. وسط 2نماز بود. بغض کرد. آهی کشید و گفت: به خدا حق دارد.
و حالا که نگاه می کنم، می بینم؛ جنگ فقط فتح خرمشهر و کربلای 5 نبود. عملیات، عملیات است و شهید، شهید. تا خون حسین (ع) در این جهان می جوشد، ما هرگز شهیدی به نام «شهید شکست» نداریم و نخواهیم داشت.

باید دگر بار سلامی گرم و جانانه فرستاد شهدای کربلای 4 عزیز را. این غریب ترین بچه های پاک جنوب.

من اما گاهی از قصد دنبال بهانه می گردم که به جای سیاست، از شهادت بنویسم. جز اینکه عاقبت نام ستونم در روزنامه جوان «پلاک» است، نکته اینجاست؛ در سیاست، گمانم به مرز صادرات عمار هم رسیده ایم!! عمار اما راستش را بخواهی، همین شهدای کربلای 4 اند. شهدایی که به همه آنچه من و تو داریم می گوییم، به همه این شعارهای زیبا، با اهدای خون خود، لباس عمل پوشاندند.

آری! کربلای 4 و شهدایش اگر نبودند، خبری از فتح در کربلای 5 نبود. حتی 9 دی را هم خوب اگر ریشه یابی کنی، می رسی به بدن های سوخته و سرهای جدا… و می رسی به گله مادر شهیدی که داشت حرف حساب می زد. جوان/ 3 دی 1391

*** *** ***

پانوشت: مثل همه این سال ها، بعد از اینکه متنم را درباره کربلای 4 و کربلای 5 نوشتم، زنگ زدم قدرت الله رحمانی و نوشته ام را برایش خواندم. تا زنده هست، از این لوس کردن ها دارم برایش! گفت: «چه خوب کردی خاطره آن مادر شهید را آوردی… اتفاقا به عبارت اصح، رشادت، شهادت و ایثار، در عملیات هایی مثل کربلای 4 سخت تر از سایر عملیات ها بود و جان فشانی ها دیدنی تر». بعد، از این جانباز عزیز خواستم مثل همه این سال ها از کربلای 4 برایم بگوید. گفت: امسال از کجایش برایت تعریف کنم؟… بگذار ببینم دلم کجا می رود؟… آهان! عبدالرئوف بلبلی… عبدالرئوف از بچه های سپاه اهواز بود که اغلب بسیجی عازم ماموریت ها می شد. سال 62 عبدالرئوف معاون دسته بود در گردان قدس اهواز. همان جا با این شهید عزیز آشنا شدم. انصافا از چهره های افسانه ای جنگ بود. باحال و مخلص. یک ذره بگویم ریا داشت، نداشت. در مراسم صبحگاه پادگان شهید مصطفی خمینی که نزدیک دوکوهه بود، همیشه برای مان احادیث و آیات و روایات را قشنگ و آهنگین می خواند. یادش به خیر! چه ضرباهنگی داشت صدای نازش… «والعصر، والعصر، ان الانسان لفی خسر»… یا دعای صبحگاه… آه! یک بار در پادگان مصطفی خمینی، رفته بودیم پشت بام یکی از ساختمان ها. شب بود. چقدر آن شب، ماه و ستاره ها دیدنی بودند. عبدالرئوف، رفت و جایی از پشت بام ایستاد که مشرف به محوطه صبحگاه بود. جای مناسبی نبود برای ایستادن. حفاظ نداشت. به عبدالرئوف گفتم: خیلی امن نیست اینجا. بیا کمی این ورتر. میافتی می میری کار دست مان می دی ها! خندید و جواب داد:

«اینجایی که من ایستاده ام، از آنجایی که تو ایستاده ای، چند متری به کربلا نزدیک تر است. الان وقت ملاقاتم با فرشته هاست. تنهایی هایم را این جور پر می کنم. قدرت! من که این طوری نمی میرم. نیت کرده ام خدا همچین حسابی مرا شهید کند که حالا حالاها بدنم برنگردد. نذر کرده ام خاک و رمل و گل و لای، باد و هوا، آب و باران، سال های سال، بدن غرق در خونم را نوازش دهند. نیت کرده ام چیزی از این بدن دنیایی ام در این دنیای فانی باقی نماند. قدرت! عمرا همین جوری از دنیا بروم! حتی برای نوع شهادتم، نقشه های رنگارنگ کشیده ام. خدا هم گوش می دهد به حرف هایم. شک ندارم. یک ذره شک ندارم قدرت!»

از آن شب مهتابی 3 سال گذشت. کربلای 4 سال 65شد. آن روزها من قطع نخاع بودم و نمی توانستم جبهه بروم. همان ایام خبر آوردند که عبدالرئوف شهید شده. توی دلم خواستم ببینم پیکرش برمی گردد یا نه! بدنی هست یا نه! عجیب خدایی است؛15 سال تمام، خاک و رمل و گل و لای، باد و هوا، آب و باران، سال های سال، بدن غرق در خونش را نوازش دادند. وقتی پیکرش15سال بعد از کربلای4پیدا شد، واضح ترین و سالم ترین عضو بدنش، یک پلاک خاک خورده بود و خونی! عبدالرئوف، عبدالرئوف، عبدالرئوف… دیگر همرزمان شهید گفته اند؛ از بس نترس بود این مرد، گاهی در اوج جنگ تن به تن، یعنی تن با تانک، می رفت بالای تانک بعثی ها و نارنجک را پرتاب می کرد داخل تانک و می پرید پایین! اصلا انگار ترس برایش مفهومی نداشت! بعد برو وصیت نامه اش را ببین چی نوشته. کلاس معرفت است خط به خط وصیت نامه اش. چند روز قبل از کربلای 4 نوشته؛ «انسان نیستی است و هستی او تنها به قرب است. بعد از اراده حق بر خلقت انسانها، تاریخ جز عده ای قلیل، بقیه را حق ناشناس و قدر ناشناس معرفی کرده، و شاید که دنیا را قیمتی نباشد، جز به انس با او و معرفتش. خدایا! خود را در تنهایی می یابم که جز با ملائک پر نگشته و بقیه با ظاهر است و اما فقط تو. خدایا! در دنیا محبتت را دیدم و تنها تو را شایسته محبوب، بقیه هیچ. خدایا! ائمه علیهم السلام مرا نجات دادند، پس مرا خادم آنان قرار ده».



  • کلمات کلیدی :
  • در این جنوب شهر، نمی دانم چه رمز و رازی هست، چه سری، چه هویتی، چه افتخاری، چه غرور باشکوهی، و چه عشق نابی که از بازیکن و بازیگر، فوتبالیست و سینماگر، سیاستمدار و طبیب، استاد و اهل فن، هر که اثاث کشی می کند شمال شهر، دست آخر خودش را جنوب شهری می خواند؛ من هنوز بچه نازی آبادم، بچه ناف خانی آبادم، بچه 400 دستگاهم، بچه سه راه آذری ام، بچه جوادیه ام، بچه پایین خطم، بچه میدان خراسانم، بچه مهرآبادم و… بچه یافت آباد. لابد اصالت جنوب شهر، اصالت مضاعفی است که آدمی، صرف نظر از محل فعلی سکونتش، دوست دارد خود را به جنوب شهر وصل کند.

    شنبه اما یکی از جراید زنجیره ای نقل قولی نوشت از فاطمه هاشمی رفسنجانی با این مضمون؛ «پدرم می گوید: ما انقلاب نکردیم که زعفرانیه بشود جنوب شهر، انقلاب کردیم که جنوب شهر بشود زعفرانیه».

    آقای هاشمی است دیگر! صد سال یک بار هم وقتی سخن بر مدار عدالت می راند، از آن بیشتر بوی «توسعه» به مشام می رسد تا «پیشرفت و عدالت».

    برای فهم بهتر تفاوت میان «پیشرفت و عدالت» با «توسعه»، چه بسیار که مطالب نظری بیان شده و ذیل علوم انسانی، مقاله های خوبی نوشته شده. در همین باب، یکی از پیشقراولان، بی شک سیدمرتضی آوینی است. «سید شهیدان اهل قلم» در کتاب «توسعه و مبانی تمدن غرب»، ناظر بر زمان نگارش مقاله های کتاب، خیلی خوب از پس بیان تفاوت های توسعه و عدالت برآمده و سئوالات اساسی پرسیده که اغلب هنوز هم بی جواب مانده اند. در نقد این کتاب، توسط روشنفکران، زیاد دیده و زیاد خوانده ام که مثلا سطح کتاب پایین است و دلایل سست اقامه شده، اما این قبیل نقد کردن ها و نق زدن ها، قطعا نمی تواند منکر تفاوت های بنیادین عدالت و توسعه شود. آوینی اگر در کتاب «توسعه و مبانی تمدن غرب» برای ما فقط از بیان این تفاوت ها و نقاط افتراق پرده برداشته باشد، کارش را گمانم به خوبی انجام داده است.

    ادامه مطلب...

  • کلمات کلیدی :
  • دست»
    91/10/2 7:0 ع

     

    «هر سال، هنوز دی نشده، قلبم تیر می کشد». این را 2 سال پیش جانباز 70 درصدی می گفت که دی ماه، هم تلخی شکست در کربلای 4را تجربه کرده بود و هم شیرینی پیروزی در کربلای 5  را. چیزهایی می گفت از این 2  کربلا… «هفته اول دی ماه 65 در کربلای 4 از جمع12 نفره ما که هم دانشجو داشتیم، هم استاد، هم طلبه، هم دانش آموز و هم حاج حسن که با 70 سال آمده بود جبهه، جز من، همه شان شهید شدند. با همین چشم های خودم، قطعه قطعه شدن شان را دیدم. اغلب هم تا شهید شوند، دقایقی طول کشید. درد بدی می کشیدند. مثلا «محسن» خوب یادم هست تیر به قلبش خورده بود. کنار هم بودیم. بادگیر آبی رنگش که چقدر هم بهش گشاد بود، شده بود سرخ سرخ! چند قطره از خونش پاشیده بود روی لباس خاکی من. چه دردی می کشید، نمی دانم، اما خوب می دانم که با دست راستش، محکم دستم را گرفته بود و فشار می داد. گاهی که به هوش می آمد، ذکر می گفت. «یا حسین» و «یا زهرا». همان حالت، یک دفعه بهم گفت: خیلی تشنه ام مجتبی! خواستم بلند شم و از قمقمه ام که 2 متری آن ورتر افتاده بود، آب بیاورم برایش. دیدم نمی توانم، از بس محکم گرفته بود دستم را! گفتم: محسن جان! خب، دستم را ول کن، بتوانم بلند شم! گفت: نمی توانم، خیلی درد دارم! گفتم: مگر تشنه ات نیست؟! دیگر حرفی نزد… دیگر صدای محسن را نشنیدم. محسن به شهادت رسیده بود، در حالی که هنوز دستم را محکم گرفته بود! آن روز، دست راست محسن، در دست چپ من بود! حیف بود روزگار دست من و محسن را از هم جدا کند. نمی خواستم این جدایی را. خوش نداشتم این جدایی را، تا اینکه 2 هفته بعد، در کربلای 5 وقتی به خاطر چند تیر و ترکش، دست چپم را از دست دادم و در خاک بهشتی شلمچه جا گذاشتم، متحیر شدم از حکمت خدا. گاهی با محسن شهید زمزمه می کنم؛ پسر خوب! کاش آن روز قلبم را فشار می دادی… به خدا هر سال، هنوز دی نشده، قلبم تیر می کشد».

    در آستانه یوم الله مظلوم و مقتدر «9 دی 88» این را از قصد نوشتم تا مبادا شهدا و جانبازان دی ماه سال 65 را فراموش کنیم. شهدای کربلای 4 را، جانبازان کربلای 5 را. کاش محسن، آن دنیا و مجتبی، این دنیا دست ما را هم بگیرند. کاش دست شان روی قلب مان باشد. راستی! شما می دانید یک جانباز شیمیایی 70 درصد که یک دست هم ندارد، وقتی قلبش تیر می کشد، دقیقا چقدر درد می کشد؟! جوان/ 30 آذر 1391



  • کلمات کلیدی :
  • درسی از جمل»
    91/9/28 10:36 ع

    حد نقد را باید نگه داشت که شرط عقل است… و البته حد نقد را باید نگه داشت که شرط ولایت پذیری است. به «عقل» و «ولایت پذیری»، البته «قانون» را هم باید اضافه کرد. چه اینکه؛ ملک و مملکت اگر نباشد، سخن گفتن از کدام عدالت و حتی بی عدالتی؟!

    راقم این سطور، روزهایی که گذشت، هم به کرات، نقد خاندان تبعیض نوشت و هم طعنه زد دستگاه قضا را. تند و غلیظ شاید نوشته باشم، اما به وادی محافظه کاری نیفتادم. فی الحال اما روی سخنم با بعضی دوستان معدود است که سخن از یاس می رانند و اینکه؛ ما همه سر کاریم!

    عزیزان! بیایید همه با هم سفر کنیم به تاریخ. به صدر اسلام. به روزگار پس از جمل. من سئوال می پرسم، شما جواب دهید.

    یک: آیا مولای متقیان علی (ع) درباره همه اشرار جنگ جمل، یعنی آمرین به این جنگ، مر عدالت را اجرا کردند؟!

    دو: آیا حضرت نیز مصلحت اندیشی نکردند؟!

    سه: آیا گذشته از عدم اجرای عدالت ظاهری، و اجرای مصلحت اندیشی، حتی امر بر نگه داشتن احترام بعضی امرای جنگ جمل نکردند؟!

    چهار: اگر می گویید؛ «مولا علی (ع) یار نداشت، و الا…»، کاملا اشتباه می کنید. آن روزها در اوج قدرت بودند امیرالمومنین. برای حضرت، از آب نوشیدن راحت تر بود که به ظاهر روزگار، درباره همه فتنه گران جمل، مو به مو حکم محارب صادر کنند.

    پنج: مای آرمان خواه، مای عدالت طلب، مای سازش ناپذیر، مای بابصیرت، مای باغیرت، آن روزها اگر بودیم، چه می کردیم؟! نستجیر بالله، آیا ما از علی (ع) بیشتر عاشق عدالت ایم که به گفته دوست و دشمن، کشته شدت عدل خویش شد؟!

    شش: اگر مفهوم مقدس «عدالت»، ذیل مفهوم مقدس تر «ولایت» تعریف می شود، «ما همه سر کاریم؟!» دقیقا یعنی چه؟!

    هفت: من البته عذر می خواهم که این نوشته در حکم یک «روضه باز» است، اما حال که قرار است توهم سر کار رفتن داشته باشیم، آیا روزگار بعد از جمل، وقت مناسب تری برای احساس سر کار بودن نبوده است؟! کجا آن زمان بعضی ها با آن همه فتنه در جمل، علیه معصومی در مایه های علی (ع) ولو اندازه یک ثانیه، -آری! فقط یک ثانیه- رنگ مجازات و زندان و محکومیت و… را به خود دیدند؟! آیا جز این است؛ آن روزها بنا به هر مصلحتی که علی (ع) می سنجید، حتی یک کلمه کیفرخواست علیه بعضی نامردان جمل صادر نشد؟!

    ادامه مطلب...

  • کلمات کلیدی :
  • یک: «وحدت ملی»، «آشتی ملی»، «ائتلاف ملی»، «رفاه ملی» و… بعله! از قرار، مد این دوره از انتخابات ریاست جمهوری، اسم دار شدن دولت های حضرات نامزد است. حکایت یانکی ها که برای هر بلای طبیعی شان، قبل از هر چیز، اسم می گذارند؛ طوفان کاترینا، سیل سندی! من واقعا نمی دانم این قبیل اسامی، صرف نظر از اینکه اغلب برای جامعه مسلمان ایرانی، یاوه و بی ربط اند، دقیقا به چه کار مهم دیگری می آیند؟! و آیا با اسم دار شدن دولت ها مشکلی هم حل می شود؟! اگر برای مردم کشورهایی از قبیل سوریه، به نوعی مصر و خیلی جاهای دیگر، آشتی/ وحدت/ ائتلاف/ یا هر چیز دیگر ملی، ضروری می نماید، ما اما نیاز به این نسخه پیچی ها نداریم. ملت ما هم با هم آشتی اند، هم ائتلاف دارند، هم وحدت. زیر سایه ولایت فقیه، من تعجب می کنم از نامزدهایی که این همه ملی ملی می کنند! آشتی ملی و چیزهایی از این دست، برای آن ملت هایی خوب است که فی الواقع «ملت» نیستند و تقسیم به چند گروه و قبیله شده اند. احزاب ما بعضا سر خودشان درد می کند، خودشان مشکل دارند، خودشان به اختلاف خورده اند، خودشان به بن بست رسیده اند، خودشان از جذب نیرو به معنای حرفه ای کلمه عاجزند، آن وقت، دستمال را به جای اینکه به سر دار و دسته خویش ببندند، بر سر ملت ما می بندند! من حقیقتا این قبیل اسامی را در درجه اول، توهین به ملت نستوه ایران می دانم. محرم و صفر ما، اربعین ما، راهپیمایی های ما، روز عرفه ما، لیالی قدر ما، حضور در صحنه ما، حتی انتخابات های ما، همه و همه حاکی از اتحاد اقوام ایرانی است. ایرانی چه لر باشد و چه کرد و چه عرب، چه شیعه باشد و چه سنی، چه ارمنی و چه تسلیم به هر آئین دیگری، خود، بی نیاز به این اسامی بی خود، و بی احتیاج به این نسخه پیچی های غیر ضرور، هر جا که لازم بوده، بهترین جلوه را از آنچه که در ادبیات سیاسی، «ملت» خوانده می شود، ارائه داده است. لذا همان به نامزدهای محترم به جای این قبیل شیرین کاری ها، چند کلام از برنامه های خود برای ملت بگویند. دیروز یکی از نامزدها در یکی از شهرها گفته بود؛ «برنامه مشخص من، توسعه متوازن سیاسی و اقتصادی است». به این اما «برنامه» نمی گویند، می گویند «شعار». برنامه یعنی: فی المثل نامزدی بگوید؛ برای افزایش ارزش پول ملی، ایده های نظری و راهکارهای عملیاتی اش چیست؟ نامزد انتخابات ریاست جمهوری از این حرف ها باید بزند، و الا آن شعارهایی که مردم از آنها خسته شده اند، نه شعارهای زنده انقلاب اسلامی، بلکه همین شعارهای متاسفانه مرسوم انتخاباتی روی مخ آحاد ملت است. من واقعا متوجه نمی شوم که چرا با وجود این همه رشد در شاخص های مختلف اقتصادی، و پس زدن زیبای تحریم های30 ساله دشمنان، ارزش پول ملی ایرانی باید اینقدر نازل باشد؟! چه خوب، نسخه برای این امراض ارائه کنند، کسانی که خود را در پروژه وحدت ملی، «طبیب سیاست» می خوانند! این «طبیب سیاست» را طرفداران دکتر ولایتی به ایشان چسبانده اند! من قطعا منکر نقش برجسته دکتر ولایتی در مقاطع مختلف انقلاب نیستم، اما کاش نامزدهای عزیز اندکی هواداران شان را توصیه به منع تملق و چاپلوسی کنند. یعنی چه طبیب سیاست؟! اگر همچین است، لابد آقای قالیباف هم «خلبان اقتصاد» است! و حال که چنین است، چرا خاتمی، «عروس سیاست» نباشد؟! و چرا آقای هاشمی، پدر این سیاست بی پدر و مادر نباشد؟! امر سیاست، علم پزشکی نیست که طبیب بخواهد. مرد عمل می خواهد و صداقت. درایت. کاردانی. در سیاست، نسخه را به «کار» می پیچند، نه «شعار».

    ادامه مطلب...

  • کلمات کلیدی :
  • <      1   2   3   4   5   >>   >
    کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی