برای انجام کاری داشتم به سمت میدان انقلاب میرفتم. از خانه بیرون آمدم و کنار خیابان منتظر تاکسی ایستادم. پیکان گوجهای رنگی روبرویم ایستاد و من هم سوارش شدم.
رادیوی ماشین روشن بود و یک کارشناس مسائل اقتصادی داشت در رابطه با گرانی نرخ بنزین و دیگر حاملهای انرژی در آستانه سال جدید صحبت میکرد که ناگهان راننده صدایش را بلند کرد و گفت:
«میبینی جوون! این وضعیت مملکت ماست. همه جای دنیا ارزونیه و اینجا داره گرونی بیداد میکنه. آخه یکی نیست به این مسئولین بگه که آخه شما چه کارهاید؟! این همه گرونی از کجا میاد؟! اصلاً میدونی چیه؟! تمام اینها برنامه هست تا من و شما رو سرگرم کنند. وقتی همه چیز دست خودشونه، دلشون که نمیسوزه که هیچ، دوست دارن قیمتها بالاتر همبره! تو اگه یکی از این آخوندها - از رأس تا زیردست – رو پیدا کردی که مثل پدر خدا بیامرز من بره پای زمینو بیل بزنه و عرق بریزه، من این موهام رو از ته میزنم.»!
تو دلم گفتم: «حاجی نمیخواد این چارتا شوید[!] هم که روی سرت مونده رو بزنی، نگهشون دار لازمت میشه»!!!
میدونم خسته شدید؛ اما آخرشه، البته اگر این راننده اجازه بده:
«داشتم بهت میگفتم. همین خود من رو میبینی؛ کارگر پتروشیمی بودم؛ نصف بدنم بخاطر مواد شیمیایی سوخته. اگه باورت نمیشه بهت نشون بدم»!
در جواب راننده گفتم:
«حاجی حرفت واسه ما سنده. قربون دستت نمیخواد خودت رو به زحمت بندازی»!
خلاصه آنقدر گفت و گفت و گفت که یک لحظه گوشام(نه چشمام!) سیاهی رفت!!!
لامصب از شانس نفرین شده ما، مگر این مسیر تمام میشد؟! انگار میدان انقلاب را کنده بودند و گذاشته بودند نوک قله قاف!!!
نزدیک رسیدن بود که به راننده گفتم:
«حاجی این همه حرف زدی، حالا بذار یه چیزی بهت بگم. آدم نباید پیش داوری بکنه چراکه اگر یک در هزار هم احتمال بده حرفاش درست نباشه، اونوقت پیش اوس کریم روسیاهی میمونه و شرمندگی. حالا از ما گفتن بود. خوددانی!»
الحمدلله پس از حدود بیست دقیقه تحمل مصائب ندای گوش خراش راننده ناراضی، رسیدیم به میدان انقلاب!
بعد از انجام کارم برای چک میل رفتم توی کافیمیل! ... نه ببخشید! ... کافینت!
همانجا یک چرخی هم در اینترنت زدم. نمیدانم چطور شد که سر از یکی از سایتهای خبری درآوردم و به چند مورد از خبرهایش از سرسیری نگاهی انداختم!
که ناگهان به یک عنوان جالب برخوردم که با زبان بیزبانی می گفت: "اگه کلیک نکنی از کفت رفته"!!!
کلیک کردم و تصویری را دیدم که خود من هم برای اولین بار بود که میدیدمش!
عکس آقا سیدعلی، رهبر بزرگوارمان بود که با عبا و عمامه داشتند به یک کشاورز سالخورده قمی در برداشت محصول کمک میکردند.
پس از دیدن این صحنه ناخودآگاه بیاد اون راننده ناراضی افتادم چراکه تک تک لحظاتی که داخل تاکسی بودم از جلوی چشمهایم رژه میرفتند.
تو دلم گفتم: «خدایا حکمتت رو شکر! میگن شما نجار نیستی، ولی در و تخته رو خوب بهم جفت و جور میکنی. در رو که جور کردی؛ تخته رو هم می سپارم به خودت.»
بدون معطلی یک پرینت از عکس گرفتم و چشمهایم را بستم و از پلههای کافینت آمدم پایین! البته حواسم بود که در حین بسته بودن چشم، از پلهها سقوط آزاد نکنم!
رفتم اول خیابان انقلاب و منتظر تاکسی شدم. قربونش برم همون اولین تاکسی که جلو پایم ایستاد، پیکان گوجهای راننده ناراضی بود!
میبینید دوستان! هر چیزی که خدا بخواد بشه، حتماً میشه.
سوار شدم و بلافاصله گفتم:
«حاجی تو رو جون هرکسی که دوست داری بیخیال ما شو که الان دیگه نوبت منه برات کنفرانس بگیرم»!
فوراً عکس رو از داخل کیفم درآوردم و نشانش دادم. تا عکس را دید، ناگهان وسط خیابان زد زیر ترمز!
به راننده ناراضی گفتم:
«حاجی حواست کجاست؟! مراعات ما رو بکن. نکنه میخوای ما رو در عنفوان جوانی ناکام کنی؟!»
نگاهش کردم و دیدم که اشک در چشمانش حلقه زده؛ گفتم:
«حاجی ببخشید اگه ناراحتت کردم. به جون شما منظوری نداشتم!»
بغلم کرد و گفت:
«نه عزیزم ... دمت گرم ... ایشالا دست به خاکستر بزنی طلا بشه.»
با تعجب تمام جوابش دادم:
«حاجی شوخی میکنی؟! مطمئنم من از این شانسها ندارم! اگه به خاکستر دست بزنم دوباره آتیش نشه، جای شکرش باقیه؛ طلا پیشکش»!!!
روی کرد و به من گفت:
«نه والله ... راستش از صبح تا حالا داشتم هم به مزخرفاتی که گفتم فکر میکردم و هم به حرفایی که تو زدی.»
من هم به راننده گفتم:
«حاجی خدا رو نوکری کن که خواسته عوضت کنه، ما که وسیلهای بیش نیستیم. اینهم بهت بگم. گفتی این مملکت از رأس تا زیردست، همه و همه خطاکارند. مطمئنم که اگر سیدی که در رأس این مملکت هست رو میشناختی؛ هیچ وقت چنین حرفایی نمیزدی. شوخی، شوخی، با لباس و مرام روحانیت نمیتونی شوخی کنی. این لباس مقدسه و ملبس اون هم وارث شریعت رسول الله(ص) هست. شاید تو این زمونه، خیلیها از سر عناد و کینه و دشمنی، بخوان حرفایی بزنن که شأن این معممین رو پایین بیارند؛ اما این من و شما هستیم که بایستی اونقدر آگاهیمون رو بالا ببریم که با این صحبتها نه تنها ذرهای از ارادتمون نسبت به این عزیزان کم نشه که هیچ، زیادتر هم بشه.»
آخر راه بود که مجدداً به راننده گفتم:
«این یه چیز طبیعیه که در هر لباسی آدمهایی هستند که ممکنه مسألهدار باشند اما شما هیچ موقع نباید جمع ببندی، اونهم در این مورد که بایست با حساسیت بیشتری اظهارنظر بکنی چون روحانی لااقل به لحاظ لباسی که بر تن داره واجب الاحترامه. وقتی شما عکسی رو میبینی که شخص اول این مملکت با اینکه سن بالایی هم دارند و دستشون هم به علت جانبازی در راه خدا دچار مشکل هست؛ میآیند و به کشاورزی روستایی کمک میکنند، هدفشون از این کار اینه به من و شما بفهمانند که هنوز کسانی هستند که با در دست داشتن قدرت و حکومت، میآیند و در راه خدا و برای کمک به خلقالله زراعت میکنند.»
بله؛ امروز با آنکه حدود یک ماه از آن جریان گذشته است، درحالیکه پای تلویزیون نشستهام، بازهم دارم به آن ماجرا فکر میکنم که یک دفعه پدرم میگوید: «بچه بزن شبکه یک میخوایم اخبار ببینیم.»!
کنترل رو برداشتم و زدم شبکه یک؛ مشروح خبر نماز جمعه تهران که به امامت حضرت آقا برگزار شده بود را داشتند نشان میدادند که ...
که اینبار بیاختیار اشک از چشمان من سرازیر شد!
میپرسید چرا؟! چون یک آشنا را در میان انبوه جمعیت دیدم؛ راننده ناراضی خودمان!
راننده ناراضی که چه عرض کنم، راننده عاشقی را دیدم که در میان جمعیت نشسته بود و سربندی بدین مضمون بر پیشانی داشت: «لبیک یا خامنهای»
کلمات کلیدی :
نوشته شده توسط :محمد زندی::نظرات دیگران [ نظر]