سفارش تبلیغ
صبا ویژن







آلودگی این روزهای هوای تهران، با همه‌ی حرف و حدیث‌هاش، به نظر می‌رسه داره به پایان می‌رسه. ابرهای نسبتا خوبی هوای تهران رو گرفتن و در برخی نقاط تهران نم‌نمک بارون اومده.

اما بد نیست به جای گذشتن از این روزهای سخت و تلخ، و فراموش کردن اون در گذر زمان، از وضعیتی که پیش اومده بود درس‌هائی بگیریم...

به حاشیه‌ها نروید! منظورم اصلا تلاش سایت برخی حضرات سبز به ارتباط دادن این قضیه به بنزین تولید شده از میعانات گازی در صنایع پتروشیمی، و بدین وسیله، تضعیف نمودن دولت در مذاکرات پیش رویش و ریختن آب به آسیاب دشمن نیست! سخنم ربطی به زوج و فرد شدن تردد خودروها در شهر، و

یا کاهش تولید خودروهای آلاینده و امثالهم هم ندارد

!

ادامه مطلب...

  • کلمات کلیدی :
  • حق‏الناس»
    89/9/8 2:57 ع

    عصر یک روز خسته کننده، توی این هوای آلوده و ترافیک فشرده‌ی تهران، منتظر یک سواری که تن خسته‌ات رو بندازی توش و تا رسیدن به مقصد چرتی بزنی... این وسط خیلی سخته اگر ماشین گیرت نیاد!

    دم ایستگاه متروی نواب، تراکم خودروهائی که هر کدوم به یک مقصد میرن، و تراکم مسافرانی که نمی‌تونن ماشین درست رو پیدا کنن! جالبه! هم ماشین هست و هم مسافر، یه جای کار عیب و ایرادی داره!

    همه مسافرها به خیال این که ماشین سخت گیرشون میاد میان وسط‌تر و ماشینها هم برای این که مبادا مسافری رو از دست بدن همون وسط ترمز می‌زنن و این‌جوری بیش از نیمی از عرض مسیر جاده همیشه در حالت توقف به سر می‌بره...

    حتما خیلی بیشتر از من شاهد صحنه‌های این‌چنینی بودین که عجله و سردرگمی مردم موجب ایجاد ترافیک و بر هم زدن نظم عمومی شده. و مهمترین دلیلش بی‌توجهی به حقوق کسانی است که پشت این ترافیک موندن!


    یاد چند وقت پیش افتادم. نیمه‌ی شعبان همین سالی که گذشت با ماشین یکی از دوستان زده بودیم بیرون. دم هر ایستگاه صلواتی که می‌رسید می‌ایستاد و شربت می‌گرفت. گفتم: تو که مردی از بس شربت خوردی! واسه چی ترافیک می‌کنی؟! بریم یه کمی جلوتر، بزنیم کنار و بیایم یه جا یکی دو لیوان شربت بخوریم و بریم!

    گفت: نه بابا! مزّش به همینه که ترافیک بشه واسه خوردن شربت!

    بماند! گذشت و گذشتیم... در راه بازگشت به منزل بودیم و رفیق شفیق ما از بس شربت خورده بود حالا تحت فشار قرار گرفته بود! عجله داشت که برسیم منزل تا بپره سمت مستراح! مثل گرگ تیرخورده به خودش می‌پیچید و دائم با گاز و ترمز ماشین بازی می‌کرد. اما ترافیک سنگین بود و هرچند قدم یک ترافیک جلوی یک ایستگاه صلواتی دیگه...

    از زور فشار قرمز شده بود و می‌گفت: اینا چرا نمیرن کنار...

    گفتم: از کجا معلوم! اون موقعی که تو راه بقیه رو می‌بستی هم شاید بیماری پشت ترافیک بود، کسی عجله داشت یا حتی شاید بحث مرگ و زندگی برای یکی مطرح بود!

    یادش به خیر! توی یک کشور افریقائی بودم که بر حسب اتفاق سوار بر خودرو به همراه دوست افریقائیم در ترافیک داخل شهر گرفتار شدم. یکی از خیابون‌های منتهی به میدان مسدود شده بود و ترافیک سنگینی داشت. طوری که در هر دقیقه شاید فقط دو یا سه ماشین می‌تونستند میدون رو دور زده و وارد خیابون بشن!

    اگر چنین اتفاقی در ایران میافتاد، هر کس از هر جای میدون که زورش می‌رسید میرفت سمت خیابون نیمه مسدود و بالطبع ترافیک سنگینی می‌شد. اما در این کشور افریقائی! ماشین‌هائی که می‌خواستن وارد اون خیابون بشن، در یک ردیف پشت سر هم، خارج از میدون و در خیابونی که در اون قرار داشتند منتظر می موندند تا یکی یکی وارد میدون و سپس وارد خیابون بشن و بالطبع کسی راه سایر اطراف میدون رو سد نمی‌کرد! عجیب این که هیچ کس به خودش اجازه نمی‌داد از دیگران سبقت بگیره و مثلا زرنگی کنه! و عجیبتر این که پلیسی هم در کار نبود!

    باور کنید از اروپا حرف نمی‌زنم! یک کشور درب و داغون افریقائی رو دارم میگم! فرهنگ رعایت حق‌الناس شاید هیچ ربطی به میزان تکنولوژیک بودن و یا ثروتمند بودن مردم نداره!

    متاسفانه هیچ ربطی به دینداری هم ندارد! اخلاقمان را می‌گویم! این که حقوق دیگران را محترم بشماریم. این که حق کسی را به خاطر خودمان ضایع نکنیم. چه به خاطر مسافرزدن‌مان و چه به خاطر شادی شب عیدمان، و چه حتی به خاطر دسته‌روی‌های محرم‌مان!


    واقعا چرا ما که مثلا مسلمونیم و نماز می‌خونیم، و دینمون بیش از هر دستور دیگری ما رو به رعایت حق‌الناس امر کرده، حقوق دیگران این‌قدر برامون بی‌ارزشه؟!

    ای کاش به جای ظاهر دین، کمی هم برای حق‌الناس ارزش قائل بودیم!



  • کلمات کلیدی :
  • یه رفیقی داشتم که کشته مرده‌ی "چیپس و ماست‌موسیر" بود! اینقدری که اگر بهش می‌گفتی "فلانی حلالم کن"، می‌گفت: "حالا برو یه چیپس و ماست‌موسیر بخر بیار تا ببینیم چی میشه!"

    جالبش اینه که هیچ‌وقت به چیپس خالی هم راضی نمی‌شد. گویا چیپس به تنهائی برایش معنائی نداشت. ایشون گویا یک تجانس ذاتی میان چیپس و ماست‌موسیر کشف کرده بودن!

     

    اینا رو گفتم که حرف از این تجانس ذاتی بزنم. تجانس ذاتی یعنی دو چیز ذاتا به هم بخورن. درست مثل ماست‌موسیر و چیپس که اگرچه از یک جنس نیستند اما به هم می‌خورن. اما هیچ خری چیپس رو با شیر که هم‌جنس ماست به حساب میاد نمی‌خوره. یا مثلا ماست‌موسیر رو کسی با سالاد الویه که هم‌جنس چیپسه و توش پره از سیب‌زمینی، مخلوط نمی‌کنه.

    حالا واسه چی این حرف ها رو زدم؟! واسه اینکه خیلی اوقات، آدمهائی می‌بینم که گویا دارن چیپس و می‌زنن توی شیر و بعد می‌خورنش! هم خندم می‌گیره هم دلم می‌سوزه!

    مثلا طرف از نظر ایدئولوژیک، یک مسلمان کامله! یعنی ازبین جنس ایدئولوژی‌ها، اسلام رو انتخاب کرده، نه سکولاریسم رو، نه مسیحیت رو، و نه بی‌دینی رو! اما وقتی می‌خواد در مورد اندیشه‌ی اقتصادی حرف بزنه آنقدر متاثر از اندیشه‌ی غرب شده که دیگه هیچ تجانسی بین دیدگاه اقتصادیش و اسلامش برقرار نیست. لذت‌گرائی و مادی‌گرائی، اول و آخر کلامشه!

    تازه وقتی از قرآن براش آیه‌ای میاری، به جای این‌که در باور خطای خودش شک کنه، برمی‌گرده میگه:"این آیه ممکنه هزار تا تفسیر مختلف داشته باشه!" و این یعنی من نمی‌خوام به معنای این آیه دل بدم!

    امثال این آدمها دور و بر ما زیادن! خیلی خیلی زیاد! در اصطلاح به این تیپ تفکر میگن تفکر التقاطی! یعنی بخشی از یک نظام اندیشه رو گرفته و بخشی دیگه رو از یک نظام اندیشه‌ی دیگه. در حالی که نمیشه واقعا قبول کرد که اندیشه‌ی مثلا سیاسی یک نفر با اندیشه‌ی اقتصادیش هم‌خوانی نداشته باشه. درست مثل همون مثال ماست و موسیر به همراه سالاد الویه میشه!

    در ایران عزیز ما، به واسطه‌ی وارداتی بودن علوم انسانی، بسیارند افرادی که دچار این التقاط اندیشه می‌شن. اما جدا از سطح استادان عزیز و دانشجویان گرامی علوم انسانی، این اندیشه‌های التقاطی در بسیاری از موارد، وارد عوام هم میشه و عموم مردم رو هم از راه به در میکنه. مثلا افراد زیادی رو میشه این روزها دید که میگن مسلمانیم و خدا و پیغمبر رو دوست داریم اما توی خونه‌شون روی طاقچه به جای قرآن مجسمه‌ی بودا رو گذاشتن! در حالی که نمی‌دونن با وجود چنین مجسمه‌ای نمیشه دیگه اونجا نماز خوند.

    یا مثلا آدمهائی که به پلورالیزم (این‌همانی) دینی دچار شدن و میگن: "اسلام خوبه، زرتشتی بودن هم بد نیست، اصلا همه‌ی ادیان درست میگن! من به همه‌ی ادیان باور دارم. اصلا اگر کسی خودش رو توی یک دین محصور کنه اشتباه کرده..."

    من اسم معضل اعتقاد به باورهای علمی ناهمخوان با دین رو "مکتب داغونیزم!" می‌گذارم و اسم پلورالیزم دینی رو هم می‌گذارم "داغونیزم مکتبی!" البته شاید هم برعکسش درست‌تر باشه!

    شما اسمش رو چی می‌گذارین؟!

     

    پ.ن.:

    ?- این واژه‌ی تجانس ذاتی رو از خودم در کردم! زیاد جدی نگیرین! گیرو گور فلسفی هم ندین لطفا!

    ?- با وهاب عزیز تصمیم گرفتیم عهد کنیم تا روز عاشورا گناه نکنیم! به عهد ما بپیوندید و جایزه‌اش رو از خدا و امام حسین مطالبه کنید!



  • کلمات کلیدی :
  • یادی از برادرم...»
    89/8/21 2:12 ص

    چه ماه رمضون خوبی بود برام ماه رمضون امسال! حضور در غرفه‌ی دانشکده‌ی علوم اقتصادی فرصتی بود برای من که در مسیر آرمانم، یعنی اقتصاد اسلامی، گامی بردارم. به علاوه‌ی این که در محضر دوستان خوبی مثل حامد عزیز، و یار و یاور عزیزی مثل آقای شیروی بزرگوار، خیلی چیزها یاد گرفتم.

    خاطرات خوبی از این دوران کوتاه ولی طلائی در ذهنم ماندگار شد. علی‌الخصوص از بزرگانی که به غرفه آمدند و قدم بر چشم من گذاشتند.

    یکی از عادات ما این بود که هر شخص بزرگی از بزرگان که تشریف‌فرما می‌شدند، بنده چند دقیقه‌ای برای شخص‌شان راجع به غرفه توضیح می‌دادم و آقای شیروی هم از ما چندتائی عکس می‌انداخت برای بیلان کاری! من اعتقادی البته به این بیلان‌بازی‌ها ندارم، اما چه کنم که ساختار اداری ما نیاز دارد گویا!

    در همین بین، شخص بزرگواری نیز بر غرفه‌ی ما وارد شد که حالا هزار بار به خودم فحش میدم که چرا این‌قدر جذبش بودم که یادم رفت عکس بندازم باهاش!

    کارشناس ارشد علوم سیاسی بود، البته خیلی پیش‌تر از ما، اون وقت‌ها که کارشناسی ارشد واسه‌ی خودش دکترائی بود! قرار بود بره تو دستگاه سیاست خارجی. اما احساس می‌کرد نسبت به نسل جدید و انتقال ارزش‌ها به جوانان وظیفه‌ای داره. با آیت‌الله جوادی مشورت کرد و تصمیم قطعیش این شد که به مدرسه بیاد و یک عمر معلّمی کنه!

    برای من استاد خوبی بود توی دانشگاه. در کنار او بود که با چهل حدیث امام آشنا شدم. با کلام نافذ او بود که کمی مصمّم‌تر شدم که روی اقتصاد اسلامی کار کنم. یه بار خیلی جدّی بهم توپید که: مگه شما اقتصاد نمی‌خونین؟! پس چرا زودتر این الگوی اقتصادی اسلام رو استخراج نمی‌کنین؟!

    حالا بعد دو سال و اندی، بدون هیچ هماهنگی اومده بود به غرفه‌ی ما! دو تا جوون همراهش بودن که معلوم بود نه فقط شاگردش، بلکه عاشق‌ش هستن! از کنار غرفه‌ی ما داشت می‌گذشت. این همه سکه‌ی برجسته که به این ور و اون ور غرفه چسبونده بودیم نظر همه رو جلب کرده بود الا حاجی! انگار اصلا براش سکه جذبه‌ای نداشت!

     صداش کردم. برگشت! تا من رو دید جلو اومد و گرم باهام خوش و بشی کرد. فکر نمی‌کردم من رو یادش باشه! اما نه فقط من رو به خاطر داشت، بلکه خیلی سریع یادش اومد که سوالی ازش پرسیده بودم که اون موقع بهم گفته بود جوابش رو نمی‌دونم! راستش خودم یادم نبود چه سوالی پرسیده بودم! اما اون یادش بود! سوال و جواب رو با هم بهم تحویل داد.

    داشت خداحافظی می‌کرد که بره. اما من نگذاشتم. گفتم حاجی نمیشه بری و دعام نکنی! باید قول بدی من رو دعا می‌کنی. یه دفعه دستم رو گرفت و آورد داخل غرفه. گفت قبله کدوم وره؟! گفتم این ور! سریع دو تا صندلی رو به قبله گذاشت و گفت: بشین.

    دستم رو گرفت و کلی باهام حرف زد. یه بیست دقیقه‌ای همراهانش رو بیرون غرفه منتظر گذاشت تا با من برادر بشه که یادش نره و یادم نره که ما دو تا هیچ حقّی به گردن هم نداریم جز شفاعت، زیارت و دعا! البته من مطمئنم که اون ضرر کرده نه من! اما کی می‌دونه شاید این معامله، برای اون دو سره برد باشه!

    برام خیلی غیر منتظره بود. چقدر ساده و بی‌آلایش. اون می‌گفت و من تکرار می‌کردم. به همین راحتی! حالا برادر هم بودیم!

     

    از آرزوش برام گفت. از این که برای او از خدا چی بخوام. من هم از آرزوم گفتم تا بدونه برای من از خدا چی بخواد! حالا من امشب براش از خدا خواستم که همون‌طور که آرزو داره، امام زمان‌مون بیاد و حاجی اکرمی عزیز، در جبهه‌ی امامش، در نبرد تن‌به‌تن با دشمن صهیونیستی و در راه آزادی قدس به آرزوی دیرینه‌اش برسه!

    و من...

    همچنان بی‌تاب و بی‌قرار آرزوی دل بیچاره‌ام هستم که حتی از آرزوی حاجی اکرمی هم برام دست‌نیافتنی‌تره!

    برای من دعا کنید. این روزها محتاج‌تر از همیشه‌ام!

    عید قربان نزدیکه، اما بوی سیب میاد! کسی حرف محرّم زد؟!

    پ.ن.:

    1- مدتی هست که بیننده‌ی حقیقت محض کم شده. اما راستش انگار هیچ میلی ندارم که کاری برای افزایش مخاطب انجام بدم. شما نظری ندارین؟!

    2- این جمله‌ی زیبا رو هر بار که به صدای سکوت سری می‌زنم می‌بینم و می‌پسندم. یا تلاشت رو بالا ببر یا آرزوهات رو کوچیک کن! بدبختی من اینه که موفق به هیچ کدوم نشدم تا به حال!

    3- عهدی با وهاب عزیز بستیم که از همه شما دعوت می‌کنم بیاید ببندید! همین که نیّت کنید تاثیرش رو می‌بینید ان‌شاءالله! من که دیدم!

    4- چند تا از دوستانم هستن که می‌خوام برم خاستگاری‌شون که برادر عقدیم بشن! اما روم نمیشه! با خودتم رفیق! برادر عقدیم میشی؟!



  • کلمات کلیدی :
  • هفته‌ی قبل که با جناب رها (صاحب کشکول) و همسران مکرمه، در سفر شمال به سر می‌بردیم، به مورد جالبی برخورد کردیم که اگرچه در سطح کشور بازتاب چندانی نداشت، لیکن در شهرهای شمال کشور، علی‌الخصوص نوشهر و چالوس، با واکنش‌های متفاوت مردمی مواجه شد.

    ماجرا از این قرار بود که دو هفته قبل در روز پنجشنبه‌، جوانی مجهول‌الحال که ظاهرا از دانشجویان دانشگاه آزاد چالوس بوده، با یک فروند خر! از سمت نوشهر به چالوس آمده و تلاش مذبوحانه‌ای را مصروف ورود به دانشگاه، در حین خرسواری نمود!

     

    اگر دو واژه‌ی خر و چالوس را با هم جستجو کنید، چند خبری در این رابطه می‌توانید پیدا کنید. حتی فیلم این اقدام نیز در سایت یوتیوب قرار گرفته است. بالاترین و امثالهم هم که بماند...

    اکثر منابع خبری مخالف نظام، این اقدام را مرتبط با کمبود بنزین و اقدامی اعتراضی بر علیه طرح هدفمند‌نمودن یارانه‌ها قلمداد کردند. اما برخی اخبار و شایعات دیگر حاکی از آن است که فرد مذکور، علت رفتار خود را، مرتبط با به سرقت رفتن خودروی شخصی‌اش عنوان نموده است که چند روز قبل، در حالی که دانشگاه اجازه‌ی استفاده از پارکینگ را به او نداده بود، در خارج از دانشگاه پارک نموده بود.

    بنده نه قصد اشاعه‌ی این خبر را داشتم و نه اخبار موجود را تائید و یا تکذیب می‌کنم. برای من و بسیاری دیگر از مردم مازندران، این سوال به وجود آمده است که چگونه دانشجوئی با کلی کلاس و کت و شلوار و قرّ و فرّ، به خاطر مشکل بنزین یا سرقت خودرو حاضر می‌شود در منظر یک شهر! و چه بسا دو شهر! بر خر سوار شود و خود را سوژه‌ی عام و خاص کند.

    به همین سوال می‌اندیشیدم که برادرم چند شب پیش ماجرائی را برایم تعریف کرد. ماجرا مربوط می‌شود به تحصّن چند تن از دانشجویان یکی از دانشگاه‌های تهران که رهبری آن جریان را یکی از فعالان فرهنگی و طلبه‌ی سابق، و بسیجی اسبق، و عضو انجمن اسلامی دانشگاه به عهده داشت. فردی که پس از ترک طلبگی، و ادامه‌ی تحصیل در رشته‌ی پژوهش‌گری علوم اجتماعی، به علت رهبری این تحصّن، مدتی را در بازداشت گذراند و سپس به مدت یک‌سال تعلیق شد.

    جالب این که این عزیز گرام، امروز مدعی است که موضوعی که به خاطرش تحصّن نموده بهانه‌ای بیش نبوده، و اکنون در حال دریافت ویزای آلمان و پذیرش دانشگاهی در آلمان است.

    در این یکساله‌ی اخیر، خیلی‌ها از برخورد امنیتی با دانشجویان صحبت کردند و مدعی شدند این برخورد امنیتی باید اصلاح شود. اما از طرف دیگر، گویا کسی متوجه نیست که بسیاری از افرادی که فضای دانشگاه‌ها را امنیتی می‌کنند، در بر هم زدن نظم عمومی کشور، مقاصد دیگری را دنبال می‌کنند.

    اکثر فعالان سیاسی جریانات یک ساله ی اخیر، امروزه در خارج از کشور مشغول تحصیل یا کار شده‌اند! اگر خارج رفتن این عده، به خاطر احساس عدم امنیت در ایران بوده، یا اگر تحت تعقیب بوده‌اند، پس چگونه توانسته‌اند به راحتی از کشور خارج شوند؟!

    به نظر من این‌گونه موارد را باید گاهی، از آن سو هم مرور کرد. بسیاری از کسانی که دلشان می‌خواهد ویزای کشور دیگری را به راحتی به دست آورند، می‌کوشند که اقدامی ضد امنیتی را مرتکب شوند و از این طریق راه را برای آینده‌ی خود در خارج از ایران هموار کنند.

    آیا خیانتی از این بالاتر هم می‌شود پیدا کرد که کسانی، امنیت و آبروی وطنشان را فدای امیال خویش و خواسته‌های دشمنان ملّت کنند؟!



  • کلمات کلیدی :
  • <   <<   6   7   8   9   10   >>   >
    کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی