سفارش تبلیغ
صبا ویژن







برای بسیاری از دانشجویان رشته‌ی اقتصاد و رشته های مرتبط به آن همواره این سوال در ذهن، بی‌پاسخ مانده است که علم اقتصاد اسلامی چیست و چه تفاوت ماهوی با علم اقتصاد متداول دارد و اصولا چرا باید اقتصاد را به اسلامی و غیر اسلامی متّصف کرد؟

البته این نوشتار، کوتاه‌تر از آن است که بتواند به تمام این سوالات پاسخ بدهد، اما کوشش نگارنده بر آن است که در مطلبی اجمالی، به تفاوت اصلی و ماهوی هدف اقتصاد اسلامی با اقتصاد سرمایه‌داری بپردازد.

برای نیل به این مقصود، ابتدا باید گریزی کوتاه به برخی از مبانی اقتصاد رایج بزنیم. گزاره‌هائی در مورد دئیسم، اومانیسم، اصالت لذت، فرض آگاهی فرد نسبت به نفع خویش، و نهایتا تعریف علم اقتصاد!

 البته مبانی و بنیانهای علم اقتصاد همین چند گزاره که ما خواهیم گفت نیستند و نقد ما بر این اقتصاد هم به همین گزاره‌ها محدود نمی‌شود، لیکن به دلیل ارتباط این مبانی با هدف و تعریف علم اقتصاد، به بیان همین چند فرض بنیادین بسنده خواهیم کرد.

ادامه مطلب...

آینه و چشم...»
89/7/1 12:16 ص

من آینه‌ای خُرد و دل‌آزرده و ریزم

ای بی‌خبران! بیش مگوئید مجیزم!

هرجای که هستید، همان‌جای بمانید

نزدیک نیائید که بشکسته و تیزم

در خویش شکستم که در اندیشه‌ی تکرار

با خویش ازین بیش نسازم، نستیزم!

آن یوسف مصرم که ببردند ز یادم

حتی به کلافی نخریده‌است عزیزم

وآن گرد و غبارم که به هر آمد و رفتی

باید به خیال قدم دوست بخیزم

باید که به روی دل خود پا بگذارم

باید که سرانجام ز خود هم بگریزم

ای کاش سرانجام من این بود که یکبار

در منزل چشمان خودم اشک بریزم

در آینه و چشم، دو تکرار پیاپی

آن آینه‌ی خُردِ دل‌آزرده‌ی ریزم...

پ.ن.:

1- این آخرین غزل حقیر، تقدیم دوستان حقیقت محضی...

2- دیگه داره پست‌های میان‌وعده برای حقیقت محض می‌شه یه عادت

3- این که به جای بحث، شعر گذاشتم موجب کاهش نظراتتون نشه! و الا دیگه شعر نمی‌گذارما!!!



  • کلمات کلیدی :
  • صیانت از قرآن...»
    89/6/29 1:58 ع

     

    روز جمعه، همون طور که پیش‌بینی می‌شد، جمعیت زیادی برای شرکت در راهپیمائی اعتراض به هتک حرمت قرآن مجید، به نماز جمعه هفته گذشته تهران آمده بودند.

    من و همسرم هم بر اساس وظیفه‌ای که بر دوش خود احساس می‌کردیم، صبح جمعه شال و کلاه کردیم و راه افتادیم بریم نماز جمعه! هنوز چند قدمی از درب خانه‌ی خودمون فاصله نگرفته بودیم که صحنه‌ی عجیبی دیدم!

    یه پسر و دختر در کنار هم توی خیابون ما در حال راه رفتن بودند. خانم با چنان وضع افتضاح پوششی به خیابون تشریف آورده بودند که نه فقط من، که فکر کنم خانمم هم حیا کرد از این که نگاهش کنه! یعنی اینقدر افتضاح که نمی‌تونم توصیفش کنم!

    از همون‌جا درگیری ذهنی من شروع شد! این چه وضعیه؟! خدائیش بحث از آزادی و حجاب و چادر و اینها گذشته! اگر شما ببینید یه آقا با بیجامه راه‌راه اومده توی اداره چه حسی پیدا می‌کنید؟! دیگه بحث حجاب نیست که! بحث شئونات اجتماعیه!

    لباسش طوری افتضاح بود که دلم می‌خواست فقط برم بگم: خانم! اینجا کنار ساحل دبی نیست! اینجا خیابون وسط شهر یک کشور مسلمان‌نشینه!

    خلاصه... رفتم راهپیمائی و برگشتم! اما همش توی دلم بود که چرا حرفی نزدم و اقدامی نکردم و تذکری ندادم! دیدم خدائیش نمی‌شد! برای حرف زدن با اون خانم، نمی‌تونستم حتی بهش نگاه کنم! یاد حضرت علی‌(ع) و لخت شدن عمرو عاص افتادم!

    به این فکر کردم که چرا همسرم چیزی نگفت؟! راستی... آیا زنان جامعه ما نباید بترسند که وضع بد پوشش سایر زنان جامعه به کانون خانواده‌ی آنان صدمه بزند؟! آیا زنان جامعه ما نباید اقدامی کنند؟! منظورم همسر خودم نیست فقط! همه زنان جامعه ما باید حساس باشند.

    چطور وقتی لایحه‌ای راجع به صیغه که حلال خدا است مطرح می‌شه همه زنها حساس می‌شن؟! چطور اگر مردی به زنش خیانت بکنه همه مقصّر قلمدادش می‌کنن؟!

    البته مقصّر هم هست! اینها رو نمی‌گم که مردان رو تبرئه کنم! اما خدائیش غیرت زنهای ما هم کم شده!

    یه مادر شهید می‌شناسم که فقط یک فرزند داشت و اون یکی رو هم فدای اسلام کرد! از یه چیزش خیلی خوشم میاد! جائی اگر بی‌حجابی بی‌بند و بار ببینه، میره و رک و پوست کنده حرف می‌زنه!

    آی خانمهای مذهبی! غیرتتون چی شد؟! چرا برای نجات و حفظ پسران‌تون، همسران‌تون، و خودتون کاری نمی‌کنید؟!

    به این فکر کردم که قرآن چقدر مهجور است! به خاطر جلدش و کاغذش به خیابان رفتم! اما ای کاش به راهپیمائی نرفته بودم اما به وظیفه‌ی قرآنی‌م که امر به معروف و نهی از منکر و توصیه به حفظ حیات اجتماع (حیاء) است عمل کرده بودم!

    مطمئنا خیلی از کسانی که مخالف این پست هستند، سوالاتی خواهند داشت! برای این که تکرار مکرّرات نکنم فقط لینک مطالب قبلی مرتبط با موضوع رو براتون می‌گذارم. اگر ندیدید حتما ببینید...

    برخورد نزدیک از نوع سوم

    قهوه تلخ با طعم سیگار

    دفاع شیرزنانه از حقوق زنانه

     



  • کلمات کلیدی :
  • عاشقعلی...»
    89/6/25 1:58 ص

    پیش‌نوشت:

    اگر یادتون باشه، پنج‌شنبه‌ای که ماه رمضان شروع شد یه‌کمی سنّت شکنی کردم و یه پست خارج از نوبت فرستادم. این مطلب رو هم پنجشنبه‌ی هفته پیش که آخرین روز ماه رمضان بود می‌خواستم قلمی کنم. اما متاسفانه فرصت نشد!

    اون موقع فکر کردم دیگه موقعیت از دستم رفته و دیگه دیر شده. اما با سخنرانی آقا در خطبه روز عید، و اعلام روز پنجشنبه به عنوان روز همبستگی با مردم سیل‌زده‌ی پاکستان، تصمیم گرفتم قضای این عبادت واجب از دست رفته رو به جا بیارم.


    خودِ نوشت:

    با زبان روزه، زیر آفتاب سوزان، نشسته بود. تنها چیزی که برایش مانده بود توی دست گرفته بود و جلوی در چادری که برای برادرها و خواهراش که توش نشسته بودن هم جای کافی نداشت، قرآن می‌خوند. روز بیست و نهم بود و عاشق‌علی طبق عادت این چندساله‌ی اخیر مشغول قرائت جزء بیست و نهم قرآن بود. رسیده بود به سوره‌ی انسان!

    آخ... انسان! چقدر دردناکه ببینی انسان‌هائی جلوی چشمت با آب میرن و می‌میرن! چقدر سخته ببینی مزرعه‌ای که براش زحمت کشیدی با آب میره! چقدر دشواره! باز خدا رو شکر که انسان اهل نسیانه! شاید اگر نعمت فراموشی نبود، زندگی برای انسان ممکن نبود!

    نفسی عمیق آغشته به حسرت خالص، از عمق وجودش کشید و شروع کرد به خواندن آیات. هنوز چند آیه‌ای نگذشته بود که صدای صدّیق، برادر کوچکترش اومد که به سمت چادر می‌دوید و از روی بندهای چادرهای همسایه می‌پرید تا خودش رو به عاشق‌علی برسونه.

    نیاز نبود بپرسه که چی شده! دویدن صدّیق فقط یک معنی می‌تونست داشته باشه. یعنی کامیون کمک‌رسانی داره می‌رسه! یعنی بعد از سه روز گرسنگی و تشنگی، بالاخره مقداری غذا به روستائیان آواره‌ی روستای ویران‌شده‌ی حیدرآباد می‌رسید.

    اگرچه صدّیق فقط عاشق‌علی رو صدا می‌زد اما این بدان معنی نبود که بقیه ندونن چه خبر شده! این کودکان و جوانان بی‌رمق از زور گرسنگی و تشنگی و روزه‌ی اجباری، حالا همگی پرتوان‌تر از همیشه به سمت جاده می‌دویدند. عاشق‌علی هم پرید! کتاب رو همون‌طور باز، جلوی چادر گذاشت و دوید به سمت جاده.

    اگر تنها بود شانس زیادی نداشت! قبلا سه-چهار نفر از جوانان روستا رو که با او دوست بودن هماهنگ کرده بود که شاید بتونن با کمک هم بخشی از غذاها و آبها رو بگیرن. آخه غذا اینقدر کم بود که سرش همیشه دعوا می‌شد و اگر چند نفر با هم همدست نمی‌شدن شاید آخرش چیزی بهشون نمی‌رسید.

    صدّیق که از نفس افتاده بود همانجا ماند و از دور تلاش برادرش رو به تماشا نشست. اما با رسیدن کامیون، چنان گرد و غباری بلند شد که دیگه نمی‌شد چیزی دید. نگران بود. یعنی آیا عاشق‌علی می‌تونست غذائی برای پدر مریض‌شون بگیره؟! برای خواهرزاده‌ی نوزادشون چی؟! یعنی چیزی به صدّیق می‌رسه؟!

    گرد و خاکها که کنار رفت، عاشق‌علی با لبخندی بر لب با دوستانش، به سمت چادر اومدند. لبخندی حاکی از رضایت از اینکه تونسته بودن مقداری غذا و دارو و آب بگیرن و هر کدوم با خودشون به سمت صدّیق بیارن. اهل چادر همه بیرون اومده بودن و با چشم‌هائی که دیگه سویی نداشت لبخند عاشق‌علی رو به تماشا نشستند.

    حالا نوبت تقسیم بود. عاشق‌علی و دوستاش تمام جعبه‌هائی که کاسب شده بودن رو روی زمین گذاشتن و دورش نشستن! قرار نحوه‌ی تقسیم رو از سه روز پیش گذاشته بودن.

    دفعات قبلی که کامیونی به روستای مخروبه‌ی حیدر‌آباد آمده بود، فقط کسانی توانسته بودن غذائی بگیرند که نوجوان و یا جوان سالمی در خانواده داشتند که بتواند با چنگ و دندان، چیزی برای خانواده بیاورد. به کودکانی که والدینشان را از دست داده بودند، و به پیرانی که جوانان‌شان را، و به زنانی که نمی‌توانستند پای کامیون بروند و بجنگند، چیزی نمی‌رسید. به مریض‌ها، به ضعیف‌ترها، و به آنها که چادرشان دورتر از جاده بود!

    این یک کنسرو، مال اون دو تا چادر! این دارو فقط به درد بچه‌ی کوچک جان‌محمد می‌خوره! برای پدربزرگ محمد‌جعفر هم چیزی کنار بگذارید...!

    آنها که توانسته بودند به سمت اردوگاه دیگری رفته بودند. اما اینها که مانده بودند نیاز به کمک بیشتری داشتند. و همین موجب شده بود عاشق‌علی و دوستانش تصمیم بگیرند این‌بار هرچه می‌توانند بگیرند و به این ضعفا بدهند.

    حالا که تقسیم تمام شد، عاشق‌علی فهمید آخرین چیزی که در دستانش مانده را باید به چشمان پر از حسرت صدّیق هدیه کند، و به بقیه‌ی خواهران و برادرانش. چیزی برای رفع گرسنگی خودش و دوستانش نمونده بود. اما عاشق‌علی غمگین نشد و هنوز می‌خندید. گویا در ذهنش به یاد آخرین آیه‌ای افتاد که قبل از رفتنش می‌خواند:

    وَیطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْکِینًا وَیتِیمًا وَأَسِیرًا (الإنسان- 8)

    و غذای (خود) را با اینکه به آن علاقه (و نیاز) دارند، به «مسکین» و «یتیم» و «اسیر» می‌دهند!



     پس‌نوشت:

    1-     چه باید بکنیم وقتی رهبرمان این‌چنین از غم مردم مظلوم پاکستان بغض می‌کند؟!

    2-     تا یادم نرفته بگم که این پست اگر چه از واقعیات الهام گرفته شده، اما کاملا تخیلیه! راستی... این پست موجب نشه بحث پست قبل متوقف بشه! به خصوص از دانشجویان اقتصاد خواهش‌مندم در بحث قبلی مشارکت کنند!

    3-     وقتی حقیقت محض رو شروع می‌کردم، صدای سکوت هم تازه شروع شده بود! اون موقع هنوز فکر نمی‌کردم اینقدر پرمخاطب بشه! این روزها یکی دیگر از دوستان خوبم هم وبلاگی زده به اسم حرفدونی که من آیندش رو پربار و مفید می‌بینم! دوستداران حقیقت محض و صدای سکوت، شاید حرفدونی رو هم بپسندید! یه سری بزنید!

    4-     عکس‌های پاکستان رو که می‌دیدم متوجه شدم آنجلینا جولی، یکی از کثیف‌ترین و مستهجن‌ترین بازیگران هالیوودی، وقتی برای کمک به مردم یک کشور مسلمان رفته به پاکستان، یه چیزی شبیه چادر انداخته رو سرش! به این فکر افتادم که ای کاش مردم ما هم اقلا به اندازه‌ی یه بازیگر آلوده‌ی هالیوودی، اهمیت رعایت پوشش مناسب هر جامعه رو می‌فهمیدن!

     



  • کلمات کلیدی : قرآن، پاکستان، آنجلینا جولی
  • آیا تا به حال با مساله‌ای مواجه شده‌اید که احساس کنید کسی دارد به جای عمل کردن به آنچه خداوند بر او تکلیف نموده است، رهکاری را جستجو می‌کند که بتواند با توسل به شیوه‌ای که نه سیخ بسوزد و نه کباب از اوامر الهی سرپیچی کند؟ پس با این نوشتار کوتاه همراه شوید تا با هم ببینیم قرآن چه عاقبت و عقوبتی را برای کسانی که کوشیدند چنین کنند تصویر نموده است!

    تا به حال داستان یوم‌السبت را شنیده‌اید؟ داستانی که خداوند در چهار مبحث جداگانه از آیات قرآن در سوره‌های بقره، نساء و اعراف از آن به اجمال یاد می‌کند که کاملترین بیان این ماجرا به شرح زیر در آیات سوره اعراف آمده است.

    خداوند در آیه 163 این سوره مبارکه داستان را بدین ترتیب باین نموده است: و از آنها درباره (سرگذشت) شهری که در ساحل دریا بود بپرس! زمانی که آنها در روزهای شنبه، تجاوز (و نافرمانی) خدا می‌کردند؛ همان هنگام که ماهیانشان، روز شنبه (که روز تعطیل و استراحت و عبادت بود، بر سطح آب) آشکار می‌شدند؛ اما در غیر روز شنبه، به سراغ آنها نمی‌آمدند؛ این چنین آنها را به چیزی آزمایش کردیم که نافرمانی می‌کردند!

    همانگونه که می دانید پیروان آئین یهود از کسب و کار در روز شنبه یا همان یوم السبت نهی شده‌اند و اهل شهر مزبور نیز به همین دلیل از صید ماهی در روز شنبه نهی شده بودند. اما خداوند مقدّر فرمود که ماهیان دریا، در روزهای شنبه به ساحل بیایند تا اهل شهر را به این آزمون سنگین بیازماید. اما اهل شهر از این آزمون سرشکسته بیرون آمدند و برای فرار از فرمان خداوند آب‌بندهائی در ساحل درست کردند که وقتی ماهیان دریا به ساحل می‌آمدند آن آب‌بندها را می‌بستند تا روز یکشنبه بتوانند ماهیان در آب‌بند مانده را صید کنند.

    ادامه مطلب...

  • کلمات کلیدی :
  • <   <<   11   12   13   14   15   >>   >
    کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی