سفارش تبلیغ
صبا ویژن







بازتاب شریح!»
91/9/12 12:2 ص

یک: روزهای پس از عاشورا، برای شیعیانی که یک دهه ظاهر و باطن خود را کربلایی کرده‌اند، روزهای سختی است؛ سخت و حزن‌آلود. انگار گریه‌ها بعد از آن همه جاری شدن بر گونه‌ها، به اسارت چشم‌ها می‌روند! محبوس می‌شوند و تازیانه فرو نیامدن می‌خورند! شلاق نباریدن در شام بی ‌حسینیه! شام بی‌ روضه! خرابه بی‌ تکیه! کنج رنج! آرام آرام از تعداد پرچم‌ها و داربست‌ها و کتیبه‌ها کم می‌شود. و همین خداحافظی، مترادف با غم می‌شود. خداحافظ لباس مشکی! خداحافظ شال سیاه! آنقدر هست که آدمی خو می‌گیرد به سبک زندگی دهه اول محرم.‌ گیر کردن پشت دسته زنجیر زنی، صدای طبل و سنج، گهواره سبز علی‌اصغر‌ (ع) و اسکناس‌های آویزان، زنان پشت دسته، دختران شمع به دست، تردید در انتخاب مسجد و حسینیه‌ای که بیشتر فاز بدهد، ته دیگ ملس روی غذای نذری، معطل شدن برای آمدن سخنرانی که از اول صبح تا آخر شب، چند جا برای اجرا می‌رود، شعارنویسی پشت شیشه ماشین، رفتن به روضه «آقا» در بیت رهبری و دیدن حضرات مسؤول در خیابان فلسطین جنوبی، نگاه کن! فلانی…، دیر رسیدن به مراسم و خیابان نشستن و غذای «آقا» را گرفتن آنهم در حالی که هنوز ابتدای سخنرانی است، یاد کردن از بیت رهبری‌هایی که 3 نفر توی یک سینی بزرگ، بهترین قرمه‌ سبزی تمام عمرمان را می‌خوردیم، بچه زرنگ‌هایی که یک نفره از پس یک سینی بر می‌آمدند، زنگ موبایل‌های محرمی، سینه‌ زنی با لباس و بی‌ لباس… وه که چه زیباست دهه اول محرم. حسین ‌(ع) از جان خود و اولاد و اصحابش، حتی حرمش، به آن وضع گذشت و به جای همه بنی‌آدم، تاوان پس داد، بلکه «حق»، همواره مجال پیروزی بر «باطل» داشته باشد. گمانم «هستی» بهایی دارد و بهای آن را سیدالشهدا پرداخت. در ازای زندگی با عزت اولاد آدم، حتما باید آنگونه به شهادت می‌رسید حسین (ع) و آنگونه به اسارت می‌رفت زینب ‌(س). شاید یکی از رموز ماندگاری عاشورا این باشد که آدمی در ضمیر خود به خوبی می‌داند زندگی‌اش مدیون ریختن کدام خون بر زمین کربلاست. هیچ‌ کسی حتی کسانی که عاشورا را زنده نگه می‌دارند، منتی سر ارباب ندارند. آن سر بالای نی، تا همیشه تاریخ از بشریت طلبکار است. حسین ‌(ع) اگر نبود، کدام کربلا؟ کدام عاشورا؟ کدام اربعین؟ کدام دهه اول؟ و کدامین زندگی و سبک زندگی؟!

ادامه مطلب...

  • کلمات کلیدی :
  • طرح: حسن روح الامینی/ هفتمین سوگواره هنر عاشورایی

    مرگم حتمی است؛ عمویم کجاست؟!

    «من البین یا حسین من زغری و شاب الراس» وای از دست جدا؛ ای حسین! از غمت در کودکی موی سرم سفید شد. «تانیت نادیت لیش تأخر عباس؟» انتظار کشیدم؛ فریاد برآوردم؛ چرا عباس دیر کرد؟ «ریته یـمی… یـجلی همی… وینه عمی» کاش پیش من می ماند و غم مرا برطرف می ساخت؛ عمویم کجاست؟ «لیش تأخر عباس؟» چرا عباس دیر کرد؟ «أنا یا حسین العزیزة… سکنة یا صیوان داری» ای حسین! ای سرپناه من! من سکینه، دردانه تو هستم. «اعتذر منک یابوی… وادری مقبول اعتذاری» ای پدر! از تو معذرت می خواهم و می دانم عذرخواهی من قبول می شود. «بسبب لن حشمت عمی… من العطش و بقلبی ناری» چرا که من بودم که از عطش از عمویم آب تقاضا کردم؛ آتشها در دل من شعله ور شد. «و راح عمی وانتظرته… حتی ملّیت انتظاری» و چنین بود که عمویم رفت و من به انتظار او ماندم و آن قدر منتظر شدم که از انتظار خسته شدم. «ملیت… ظلیت… انطر واحسب لحظات» از انتظار خسته شدم پیوسته؛ لحظه ها را شمردم. «و تنوح… هالروح… تقدر تصبر هیهات» و این جان به لب رسیده، فریاد می کرد. «دمعی یهمی… جفنی مدمی… وینه عمی» اشکم جاری است؛ چشمانم خونین است. «انتظر والقلب یـخفق… مثل جنحان الیمامه» انتظار می کشم در حالی که قلبم مانند بال پرندگان در حال پر پر زدن است. «قلت لیش طلبت منه… المای و اخذتنی الندامه» به خودم گفتم؛ چرا از عمویم آب طلب کردم. خود را سرزنش کردم و به شدت پشیمان شدم. «هم صدق یرجع لی عمی… برایته وجوده و حسامه» آیا عمویم باز خواهد گشت؟ آیا علم و مشک آب و شمشیر او را خواهم دید؟ «ریت لا یروی دلیلی… بس یرد لی بالسلامه» من سیراب شدن را نمی خواهم؛ فقط می خواهم به سلامتی پیش من برگردد. «یاریت… لا جیت… لا منه طلبت المای» کاش به کربلا نمی آمدم؛ کاش از او آب طلب نمی کردم. «ونیت… اتـمنیت… لا تبرد نار حشای» هرگز آتش دل سرد نمی شود. «هذا هضمی… موتی حتمی… وینه عمی» این بلای عظیمی است که به من وارد شده؛ مرگم حتمی است. عمویم کجاست؟ «هاک خذ مرسال منی… وللقمر روح و تعنه» ای پدر! این پیغام را از من بگیر و پیش ماه شب چهارده برو. «انشد علیه الشریعه… بلکی تسمع خبر عنه» از نهر علقمه درباره او سؤال کن تا شاید خبری از او بگیری. «ولو ان یابوی لقیته… عن لسانی اعتذر منه» و اگر ای پدر! او را یافتی، از زبان من از او عذرخواهی کن. {آ….ی!} «قله یا عباس ارجع… ما ترید المای سکنه» به او بگو ای عباس! برگرد. سکینه دیگر از تو آب نمی خواهد. «ترجیت… وادعیت… یاریتک حی تلقاه» آرزو می کنم و دعا می کنم که او را زنده بیابی. «موجود… وردود… ترجع للخیمه ویاه» صحیح و سالم؛ سرزنده؛ با او به خیمه گاه برگردی. «هو حلمی… هو عزمی… وینه عمی» او رویای من است؛ او امید من است؛ عمویم کجاست؟

    *** *** ***

    علی معلم دامغانی: روزی که در جام شفق مل کرد خورشید، بر خشک چوب نیزه‌ها گل کرد خورشید؛ شید و شفق را چون صدف در آب دیدم، خورشید را بر نیزه گویی خواب دیدم؛ خورشید را بر نیزه؟ آری اینچنین است، خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است؛ بر صخره از سیب زنخ بر می‌توان دید، خورشید را بر نیزه کمتر می‌توان دید؛ در جام من می پیش تر کن ساقی امشب، با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب؛ بر آبخورد آخر مقدَّم تشنگانند، می ده حریفانم صبوری می‌توانند؛ این تازه رویان کهنه رندان زمینند، با ناشکیبایان صبوری را قرینند؛ من صحبت شب تا سحوری کی توانم، من زخم دارم من صبوری کی توانم؛ تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک، ساقی سلامت این صبوران را مبارک؛ من زخم‌های کهنه دارم بی شکیبم، من گرچه اینجا آشیان دارم غریبم؛ من با صبوری کینه دیرینه دارم، من زخم داغ آدم اندر سینه دارم؛ من زخم‌دار تیغ قابیلم برادر، میراث‌خوار رنج هابیلم برادر؛ یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه، یحیی! مرا یحیی برادر بود در چاه؛ از نیل با موسی بیابانگرد بودم، بر دار با عیسی شریک درد بودم؛ من با محمد از یتیمی عهد کردم، با عاشقی میثاق خون در مهد کردم؛ بر ثور شب با عنکبوتان می‌تنیدم، در چاه کوفه وای حیدر می‌شنیدم؛ بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم، عمار وَش چون ابر و دریا مویه کردم؛ تاوان مستی همچو اشتر باز راندم، با میثم از معراج دار آواز خواندم؛ من تلخی صبر خدا در جام دارم، صفرای رنج مجتبی در کام دارم؛ من زخم خوردم صبر کردم دیر کردم، من با حسین از کربلا شبگیر کردم؛ آن روز در جام شفق مل کرد خورشید، بر خشک چوب نیزه‌ها گل کرد خورشید؛ فریادهای خسته سر بر اوج میزد، وادی به وادی خون پاکان موج میزد؛ بی درد مردم ما خدا، بی درد مردم، نامرد مردم ما خدا، نامرد مردم؛ از پا حسین افتاد و ما برپای بودیم، زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم؛ از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند، دست علمدار خدا را قطع کردند؛ نوباوه‌گان مصطفی را سر بریدند، مرغان بستان خدا را سر بریدند؛ در برگریز باغ زهرا برگ کردیم، زنجیر خائیدیم و صبر مرگ کردیم؛ چون بیوه‌گان ننگ سلامت ماند بر ما، تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما؛ روزی که در جام شفق مل کرد خورشید، بر خشک چوب نیزه‌ها گل کرد خورشید.



  • کلمات کلیدی :
  • قبل التحریر یکم: هنوز هم در هر اجتماعی، حتی هیئات حسینی، تک و توک دوستانی که مرا می شناسند، جلو می آیند و از سفرم به نیویورک سئوال می کنند. این ذنب لایغفر! که لابد توبه شامل آنکه بر امام آب بست می شود، اما آنکه همسفر رئیس جمهور قانونی جمهوری اسلامی به مقر سازمان ملل شد، ابدا! بگذریم که برخی از سر دلسوزی، و برخی از سر طعنه. جماعت اول می ترسند که نکند جریان انحرافی، حتی دولت محترم، داداش حسین شان را خریده باشد. و جماعت دوم همه کنایه شان خلاصه در این جمله می شود؛ چند فروختی قلمت را به مشایی؟! جواب این هر 2 را اما تا کنون مهربانانه داده ام یا به سکوت برگزار کرده ام. مثلا دیشب در مسجد یکی از دانشگاه های تهران، دوستی پرسید؛ فکر نمی کنی سفرت با رئیس جمهور به سازمان ملل در این شرایط به نفع ات نبود؟ گفتم: فی الحال حال خوبی دارم، با سیاست و بحث سیاسی اگر خرابش نکنم! فعلا روضه قاسم بن الحسن را بچسبیم تا بعد!

    در بحبوحه این سئوالات، باری اما حوصله ام سر رفت و از کوره در رفتم! نمایشگاه مطبوعات بود. با رضا شکیبایی و مهدی محمدی رفته بودیم. روز یکی مانده به آخر نمایشگاه. از ساعت 14 تا هنگام نماز، سئوالات در حوزه نیویورک را صرف نظر از چینش سئوال، با متانت جواب دادم تا اینکه پس از نماز مغرب، مردی حدودا 40 ساله آمد جلو و گفت: شنیدم از وقتی با احمدی نژاد رفتی آمریکا، دیگه نقدی به مشایی نداری؟!

    راستش دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم! رسما حالتی شبیه حال «حاج کاظم» بهم دست داد! آن روی فرزند شهیدی ام بالا آمد و به طرف که البته فرزندش هم کنارش بود، گفتم: اگر پریدن با احمدی نژاد اشکال دارد، لطف می کنی اگر تذکری هم به رهبر معظم انقلاب بدهی که این همه با رئیس جمهور جلسه نگذارد!!

    بنده خدا که مثل شمای خواننده، هرگز فکر نمی کرد این چنین گستاخانه و دست بالا جوابش را بدهم، گفت: آخه تو خودت را با «آقا» مقایسه می کنی؟! گفتم: برای آنکه پی به حقارتم ببرم، لازم باشد خودم را با خدا هم مقایسه می کنم!!

    بیچاره مهدی محمدی و رضا شکیبایی مانده بودند بخندند یا گریه کنند! طرف اما چند متری جلوتر رفت و ناگهان بنا کرد داد زدن که من فقط یک جمله اش را متوجه شدم؛ پس دیگه توی اون وبلاگت ننویس بابااکبر شهید!! رضا گفت: چی می گه این واسه خودش؟!

    من شغلم نوشتن است و لااقل در این باب، همه توشه ام در ویترین قرار دارد. چه چیزی دارم برای پنهان کاری و بستن با این و آن؟! نوشته هایم پس از همسفری با کاروان اعزامی به سازمان ملل، اگر سند آزاده بودن قلمم نباشد، اینقدر هست که مخاطبم قبول کند اهل زد و بند نیستم. اصلا با همین شرط رفتم نیویورک که آنچه می بینم بنویسم، بسته به دلم. شکر خدا تا الان بچه های محترم دولت، وفادار بودند به این عهد. قلمم هویدای همه چیز هست. آنقدر بزدل نیستم که برای فرار از طعنه های جور وا جور، بی خود گیر بدهم به احمدی نژاد. نقدی اگر کردم یا اگر طنز «حسین قدیانی نامزد انتخابات می شود» را نوشتم، همه بر مبنای وقایعی بوده. خدا را قسم می خورم اگر بعد از سفر سازمان ملل، جناب رئیس جمهور به جای آن مصاحبه مطبوعاتی و آن حرف ها، توی دهان آمریکا می زد، سد و جاده و کارخانه و پل افتتاح می کرد، قیمت ها را تا حدودی سامان می داد و اختلاف زایی نمی کرد، بی هراس از نیش امثال آن عاقله مرد نمایشگاه، تمجید می کردم رئیس جمهور محترم را. هم الان از آب این متن، ماهی می گیرم و از رئیس جمهور بابت جلسه وزین و موقرانه اخیرشان با شماری از نمایندگان مجلس تشکر می کنم. مگر قسم حضرت عباس خورده ام که بی خود نقد کنم احمدی نژاد را؟! رایم را؟!

    باری از روی درد دل، همین حرف ها را به استادم صفار هرندی زدم. همه می دانید اگر جریان انحرافی 5 تا دشمن درست درمان و دارای حرف حساب بدون حب و بغض داشته باشد، یکی اش جناب استاد است. در یک مکالمه تلفنی حاج آقا که ناراحتی های مرا دید، گفت: به طعنه زنندگانت بگو؛ به شرط حفظ قلم، اصلا صفار گفت برو سازمان ملل.

    ادامه مطلب...

  • کلمات کلیدی :
  • تقدیم به روح مطهر پارسای بی ادعا شهید طهرانی مقدم

    به زودی امام خامنه ای خواهد گفت: قدس را خدا آزاد کرد

    «فجر 5» یا شراب؟ «پارسای بی ادعا» یا اردوغان؟ فتحی شقاقی یا اشقیای سازش؟ باید دید کدامیک پای صهیونیست ها را به پناهگاه باز کرده است! گلوله های مرکاوا زبان آدمی زاد نمی فهمند. گلوی آدم و حوا را نشانه گرفته اند. و قدس امروز را کربلای دیروز کرده اند! کاش جنگ را قاعده ای بود که حرمله به جای «علی اصغر» فقط با «عباس» بجنگد. بچه های مقاومت اما از این پس با زبان «فجر 5» با صهیونیست ها سخن می گویند. ما یاد گرفته ایم چگونه پاره کنیم امان نامه شمر الشیخ را و شرم الشیخ را! «فجر 5» موشک دست چندم سپاه قدس است که سال ها پیش هنگام رژه نیروهای مسلح، نوستالوژی مقاومت ما بود! برای لرزاندن تل آویو، «فجر 5» کافی است! فاصله غزه تا تل آویو، موشک قاره پیما نمی خواهد! این فاصله، «مدار ژئو» نیست. در مقیاس ایمان، فقط چند سانتی متر است. اسرائیل بیشتر از سپر ضد موشکی، هارت و پورت دارد. «فجر 5» از این سپر رد شد. حتی سنگ و تیر کمان فلسطینی ها، از سپر ضد موشکی رد شد. خون دل احمد یاسین و مردان دیر یاسین و زنان خان یونس از سپر ضد موشکی رد شد. آه صبرا از این سپر رد شد! تل آویو لرزید! دخترک شتیلا خوشحال شد! شرم الشیخ، کمپ دیوید، صلح، عرفات، شاخه زیتون، کبوتر آشتی، رجب طیب، مشروب و گفت و گوی تمدن ها، البته همگی با هم گیر کرده اند در سپر ضد موشکی! و ایمان آورده اند که مرکاوا از الله اکبر هم بزرگ تر است! برای آل خلیفه، رهبر جهان اسلام، باراک اوباماست! و ملک عبدالله، نتانیاهو را «آقا» صدا می زند! بعضی اصلاح طلبان خیال می کردند کلید خاور میانه جدید، دست ژنرال پترائوس است!! ژنرال رژ لب، گند زد به ایمان سیا پرستان! صهیونیست ها قرن هاست گوساله می پرستند؛ در عجبم از کسانی که گوساله صلح می پرستند! و در برابر نقاشی نتانیاهو سر تعظیم فرود آورده اند! دنیای 99 در صد، یک در صدی شده اند بعضی ها! و به جای خدای موسی، از سپر ضد موشکی حساب می برند! و خیال می کنند باید از کلاهک های اتمی اسرائیل ترسید! و فکر می کنند شب اول قبر، در جواب سئوال نکیر و منکر، ژنرال بی حیا، جای «من ربک؟» را می گیرد! به معجزه «عصای موسی»، هنوز هم عده ای شک دارند! اما «فجر 5» دیوار صوتی تل آویو را تصویری شکافت! موشک هایی که این روزها تل آویو را نشانه رفته اند، هیچ کدام مال رجب طیب اردوغان نیست. امروز در جبهه جهان اسلام، دوئل میان موشک و شراب است. در کار خیر مقاومت، حاجت هیچ استخاره نیست! خون همیشه بر شمشیر پیروز است؛ با موشک «فجر 5» پیروزتر! ستاره جنگ غزه، بی شک «فجر 5» است.

    ادامه مطلب...

  • کلمات کلیدی :
  • شب اول/ آخ جون محرم! هر کس با خاطره ای محرم را شروع می کند. فکر کنم 6 سالم بود که با خواهر بزرگ ترم رفته بودم برای عصرانه، بربری بخرم، یکی دو کوچه آن طرف تر. دم دمای محرم بود. محرم افتاده بود تابستان. آبجی پارچه ها و پرچم ها و کتیبه ها را نشانم داد و پرسید: محرم از کی شروع می شه؟ جواب دادم: از پس فردا. گفت: آخ جون محرم! گفتم: محرم که آخ جون نداره! گفت: چرا نداره؟! پس من واسه چی خوشحالم که محرم داره میاد؟! گفتم و گفت… حتی توی صف بربری که مثل همیشه صف خانم ها خلوت تر بود، دعوای ما ادامه داشت. اما حالا که فکر می کنم، می بینم حق با همشیره است. همیشه در آستانه محرم، کافی است به ندای دلت خوب گوش دهی که داد می زند؛ «آخ جون محرم!» نمی زند؟! شاد نیست؟! سرور ندارد؟! روزهایی هست که تقویم باید خبر آمدنش را بدهد، حتی شب قدر، اما هنوز محرم نیامده، دلت غوغاست. انگار به دلت افتاده باشد که محرم نزدیک است. اصلا هم الان دست راستت را بگذار روی قلبت! و بشنو صدای حسین حسین را. اصلا هم الان سینه بزن! گفت: «این صدای تپش قلبم نیست، در نهان خانه دل سینه زنی است». آرام سینه بزن و به این فکر کن که این چه عزای بی مانندی است؟! بعضی ها می گویند؛ بعد از هیئت و گریه برای امام حسین (ع) دل مان شاد می شود. واقعا شاد می شود. من اما می پرسم؛ قبل از کدام محرم، دلت شاد نشده و نگفته؛ آخ جون محرم؟! ارباب ما آنقدر آقاست که هنوز ماهش نیامده، در دل آدمی سرور می اندازد. یعنی قبل از گریه، مزدش را به ما می دهد! مگر نه این است مزد کارگر را قبل از خشک شدن عرق باید داد؟! ما همه کارگر امام حسین (ع) ایم. به مهربانی ارباب ما، اربابی در عالم نیست. نیست! نیست! نیست! به خدا یک وقت هایی آنقدر بعد از گریه برای ارباب 2 عالم، شاد و مسرور می شوم که می مانم؛ این عزاست یا جشن؟! به راستی، این سوگواری است یا شادمانی؟! لحظه ای فکر کن چیست راز عاشورا؟! کیست امام حسین (ع)؟! و چگونه این همه زنده مانده محرم؟! واقعا کربلا کجاست؟! چه کار دارد با دل ما ارباب؟! چه کار کرده با دل ما حسین (ع)؟! گمانم بعد از قرآن، مهم ترین، بزرگ ترین و عجیب ترین معجزه اسلام، همین محرم باشد. اما یعنی چه «محرم»؟! خدایا! با چند قطره خون ثارالله، خون خودت، چه غوغایی به پا کرده ای؟! فی الحال یزید و شمشیرش کجاست که حکومت این خون را ببیند؟! امشب با کوله باری سئوال، رفته بودم مسجد دانشگاه صنعتی شریف. حاج آقا صدیقی مثل همیشه امام زمانی سخن گفت… و از بزرگانی سخن گفت که امام زمان (عج) حتی به خانه شان هم رفته اند. کاش خوبان روزگار، آن دم که آقا را می بینند، از حضرت صاحب الامر بپرسند؛ «این “حسین (ع)” کیست که عالم همه دیوانه اوست؟!» باور کنید در راز این اعجاز مانده ام. عزیزی کمکم کند و بگوید؛ «این چه شمعی است که جان ها همه پروانه اوست؟!» و چگونه است سبک زندگی قشنگ عاشورایی که هر شب به نامی است؟! شب اول، همه «مسلم» می خوانند. چه زیبا و رویایی که سفر به محرم، با سلام بر جناب «سفیر» آغاز می شود. همه اعتقادم به «ولایت فقیه» را بخواهم در یک جمله خلاصه کنم، می گویم: «در عاشورای غیبت، امام خامنه ای سفیر سیدالشهداست». دیروز مسلم بود و کوفه بود و نامه ها… اما امروز سیدعلی است و کربلا و وصیت نامه ها. آری! امروز ما با «سفیر»، به محرم سفر می کنیم. بیت رهبری برای ما خیمه حسین (ع) است. عاشق سینه زدن روی گلیم بیتم. وقتی کوچه باز می کنیم و «آقا» می شنوه صدای سینه زدن هامونو، دوست دارم بدونم؛ «این “حسین (ع)” کیست که عالم همه دیوانه اوست؟!»

    شب دوم/ ورودیه کاروان شب دوم محرم، ورودیه امام به کربلا را می خوانند؛ «حسین جان! به کربلا خوش آمدی». در ورودیه ها، خیلی دلم هوای «حمید» و «دوکوهه» می کند. بچه رزمنده هایی که عاشورا نبودند، اما به ورودیه رسیدند و هنگام شهادت، ارباب را دیدند. بعضی ها درباره جنگ، رمان می نویسند؛ بدون اینکه یک بار نام سیدالشهدا را در قصه شان آورده باشند! بعضی ها با سوژه مادران شهدا، فیلم می سازند؛ دریغ از یک امام حسین (ع) در جایی از سینمای شان! امان از ورودیه های کج! ناوارد! اصلا سربند سرخ «یا حسین» را از جنگ بگیری، جبهه چه تقدس دیگری دارد؟! اگر ما تمام زندگی مان مال حسین است، شهدا تمام جنگ شان برای حسین بود. بیاییم هنگام سخن گفتن از ورودیه ها راستش را بگوییم. امام حسین (ع) اگر عاشق خاک و ملیت بود، باید در همان مکه و مدینه می جنگید! این همه ایرانی نکنیم دفاع مقدس را، که خاک هر قومی برای آن قوم، عزیز است. گفت: «حسین جان! به وعده گاه عشق ما خوش آمدی». کربلای جبهه ها «وعده گاه عشق» بود. برخی به طعنه، لیکن ما با افتخار اعتراف می کنیم «هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله»، شیدا کرد شهدای ما را. ما را نیز همین هوس، دیوانه کرده است. کاش روزی با خون مان ورودیه بخوانیم.

    شب سوم/ 3ساله دختر که کتک نداره… هیچ کس روضه رقیه را به قشنگی حاج منصور نمی خواند. خودش معتقد است؛ شب سوم محرم، شب قدرش است… «بس که بر نیزه دیدم روی تو را بابا، می زنم شانه امشب موی تو را بابا…». در میان همه شب های محرم، شب سوم، برای آنانکه فرزند شهیدند، شب دیگری است. لیکن خاطره های ما کجا و خاطره خرابه کجا؟ ما تابوت دیدیم و رقیه نیزه دید! برای سر بریده، نیزه، تابوت نمی شود! شب های سوم محرم، در این همه سال، برای من تداعی گر روضه خرابه بوده و سروده بچه های آباده… «خونم مگه رنگین تر از خون حسینه، جونم مگه شیرین تره از جون حسینه». پدر را در خواب ببینی، به از آنکه سر جدا در خرابه ببینی. از یاد نبریم هزینه آبادی ما را رقیه خانم با سیلی در کنج خرابه داد. بی رقیه، محرم، محرم را کم دارد. از میان همه باب الحوائج های کربلا، ناز و نیاز با دخت 3 ساله اباعبدالله لطف دیگری دارد. برای دختری که وقت شیرین زبانی هایش بود، چقدر تلخ و تیره بود شام. وطن امروز/ 30 آبان1391



  • کلمات کلیدی :
  • <   <<   6   7   8   9   10   >>   >
    کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی