دوم خرداد سال 76برای شرکت در انتخابات ریاست جمهوری، «رای اولی» بودم، اگر چه قبلا در چند انتخابات شرکت کرده بودم. صحنه ای دیدم آن روز در شعبه رای گیری، یعنی مسجدی کوچک بود در شرق تهران بزرگ. از آن صحنه های قشنگ و بکر و دوست داشتنی.
القصه! صبح زود بود و هنوز دور و دراز نشده بود صف رای گیری. پیرمردی با عینک ته استکانی، آمد و به جوانکی از تبار خودم، یعنی دوستم «محسن»، گفت: من سواد خواندن و نوشتن ندارم، بی زحمت روی این برگه بنویس؛ سیدمحمد خاتمی!
باز هم القصه! کسی دور و بر ما نبود. شیطنتم چیزی نمانده بود گل کند و به محسن بگویم: بنویس؛ علی اکبر ناطق نوری! کی به کیه؟! این بابا که نمی فهمه؟! تازه! یه ثواب اجباری هم توی پرونده اعمالش درج می شه!!
خلاصه داشتم کلنجار می رفتم با نفس شریف، که محسن گفت: من حال نمی کنم، اسم خاتمی را روی این برگه بنویسم! بگیر، تو بنویس برای این بنده خدا! اما مسئله اینجا بود که من هم راضی نبودم به این کار! چرا دروغ؟! حتی می خواستم به پیرمرد بگویم که: بده، یکی دیگه برات بنویسه! اصلا ما هم سواد نداریم!!
دوباره القصه! داشت بر و بر نگاه مان می کرد پیرمرد. نگاهش آنقدر مظلومانه بود که حد و حساب نداشت. از خر شیطان نفس و ابلیس تحلیل مسائل سیاسی و مصائب اجتماعی، آمدم پایین و به پیرمرد گفتم: اسم چه کسی را گفتی بنویسم توی برگه رایت حاج آقا؟! گفت: سیدمحمد خاتمی! و بعد پرسید: شما به چه کسی رای می دهید؟! محسن گفت: علی اکبر ناطق نوری! پیرمرد گفت: برای من را همان خاتمی بنویس! و من روی برگه رای پیرمرد نوشتم؛ سیدمحمد خاتمی! اما توی دلم، چند تا بد و بیراه، هم به پیرمرد گفتم و هم به سیدمحمد خاتمی!! که البته هنوز خیلی مانده بود «ممد تمدن» فتنه های 78 و88 شود!! و الا ولوم می دادم به آن چند تا بد و بیراهی که از دلم، قیژی گذشت!! از آنجا هم که گفته اند: «انما الاعمال بالنیات»، فکر کنم گند زدم به عمل خوبم، با نیت توی دلم!!
همچنان القصه! برگه رای پیرمرد را دادم دستش و نوبتم را هم! چند دقیقه بعد، پیرمرد، برگه رایش را انداخت توی صندوق! ما هم! و همان اول صبحی، با کمی دله دزدی روی برگه رای ملت، ملتفت شدیم که انتخابات را خواهیم باخت، بی برو برگرد!!
بعد از رای گیری، پیرمرد را کشیدم کنار، که چرا رای دادی به خاتمی؟! نگفت به این خاطر که «سید» است، نگفت چون که رنگ عمامه اش مشکی است، حتی نگفت چون که مهم ترین شعار تبلیغاتی اش این بود؛ «سلام بر 3سید فاطمی، خمینی و خامنه ای و خاتمی»، فقط گفت، یعنی فقط و فقط همین جمله را گفت که؛ این با هاشمی مخالفه!
نمی خواهم قصه قشنگ بالا را خراب کنم با بیان اینکه گاهی نامزدها با چه ژستی از مردم رای می گیرند و بعدش چه ها که نمی کنند! که اگر خاتمی دل آن پیرمرد را شکست، نامزد مورد علاقه ما هم دل ما را شکست!! و بعدها نشان داد آنقدر آش دهان سوزی نبود که ما فکر می کردیم و آنقدر مالک اشتر نبود برای علی!!
گور بابای سیاست! بگذار باز هم برای تان قصه بگویم. یک ماه بعد از دوم خرداد 76 صلاه ظهر بود که از جلوی همان مسجد رد شدم. نه که خیلی برایم خوش خاطره بود(!) می خواستم در اعتراض به سونامی دوم خرداد، توی پیاده رو نماز بخوانم، اما این کار را نکردم، چرا که به شدت ضروری شده بود تجدید وضو!! و داشت «تهدید وضو» می کرد!
رفتم توی دست شویی مسجد و دیدم که مثل همیشه صف است!! هنوز تغییری توی صف مستراح ایجاد نشده بود که دیدم نفر پشتی ام، همان پیرمرد ته استکانی است!! خندیدم و گفتم: حاج آقا! هر چی بخوای برات می نویسم، اما این دفعه دیگه نوبتم رو بهت نمی دم!!
نماز را توی مسجد، کنار پیرمرد خواندم. پیرمردی که بعد از نماز، سیر تا پیاز زندگی اش را برایم تعریف کرد. شاید از بی کسی! اینکه چند بچه دارد و چند دختر و چند پسر و اینکه همسرش «رباب» چند سال پیش به رحمت خدا رفت و اینکه 2 تا از بچه هایش توی جبهه شهید شده اند و اینکه دوست دارد با دختر دایی اش «کلثوم» که 55ساله است، تشکیل زندگی بدهد و بچه هایش نمی گذارند که؛ آخه چی می گن مردم، پشت سر آدم؟!
آخرای زمستان 76 چند روز مانده به بهار، روز جمعه ای بود که کارم خورد اطراف همان مسجد. از وقت نماز مغرب گذشته بود، اما نه آنقدر که بسته باشد در مسجد. رفتم نمازم را بخوانم که روی دیوار مسجد، اعلامیه شب هفت پیرمرد را دیدم! خودش بود! شروع کردم خواندن اعلامیه تا خط «ایاب و ذهاب» و «اقوام و آشنایان».
توی اقوام، دنبال اسم کلثوم می گشتم!! اما توی آشنایان، دنبال اسم سیدمحمد خاتمی!!
پیرمرد و کلثوم که بعید می دانم توی اون چند ماه، نامزد هم شده باشند، اونهم، با اون همه بچه ای که سر یک سری عادات غلط، مانع این وصلت شده بودند، اما خوب می دانم پیرمرد، آن دنیا حق دارد اگر یقه آن یکی نامزد محترم را بگیرد و از او سئوال کند: چرا آن چیزی نبودی، که می نمودی؟!
نوشته شده توسط :::نظرات دیگران [ نظر]