سفارش تبلیغ
صبا ویژن







دل‎نوشت برای 9 دی»
89/10/10 11:55 ص

شب چهارشنبه 9 دی هشتاد و اشک مادر شهیدی داشت اشک می‌ریخت در سجده نماز شب. سجاده‌اش چفیه «مجتبی» بود. از مجتبی هیچ بازنگشت الا پلاکی و چهار تکه استخوان و وصیتنامه‌ای در 4 خط.

9 دی، 9 دی، 9 دی و ما ادریک ما9 دی؟ تو چه می‌دانی که 9 دی چیست؟‌شأن 9 دی از صفحات تقویم بالاتر است. 9 دی ترجمه عاشوراست به زبان انقلاب اسلامی. 9 دی تجربه عاشوراست به زبان بسیجیان خامنه‌ای که می‌توان تا کربلا رفت اما با حسین بازگشت و زینب به اسیری نرود. 9 دی،9 دی، 9 دی. 9 دی اگر چه روز بود اما شب قدر انقلاب اسلامی بود و فرشته‌ها شهدایی بودند که همراه با ما ستاره‌های حضرت ماه، «این عمار» خامنه‌ای را با حضور خود لبیک گفتند. تقدیر ما را خدا در شب قدر انقلاب اسلامی خوب نوشت. ما در این شب قدر در شب قدر انقلاب اسلامی به جای قرآن صامت، قرآن ناطق را بر سر خود گذاشتیم. 9 دی ما گفتیم؛ الهی العفو از «این عمار» و خدا ما را بخشید به آبروی شهدا. 9 دی تجلی شهدا بود. من بودم و تو بودی و ما بودیم و مادر شهیدی و فوج فوج شهدایی که آمده بودند تا سلام ارباب بی‌کفن را به ما برسانند: «السلام علیک یا اباعبدالله». آنانکه شهدا را در 9 دی ندیدند، چشم صورت گشوده بودند، نه چشمه بصیرت. چشم‌ها را باید شست. چفیه نمی‌آید به خواص بی‌بصیرت. چفیه را به شهدا می‌شناسند. چفیه بر دوش خامنه‌ای زیباست و آنانکه پرسه در مه می‌زنند، چه می‌دانند چفیه چیست. چه می‌دانند 9 دی شب قدر انقلاب اسلامی است و چه می‌دانند شب را به ماه و ستاره‌ها می‌شناسند. نه، شب تاریک نیست. خفاش تاریک است و چون کور است، نه ماه را می‌بیند و نه نور ماه را. شما اگر به ماه، نگاه می‌کنید، ما به آه ماه نگاه می‌کنیم که از دست خواص بی‌بصیرت آه می‌کشد. چشم نه، نگاه را باید شست. آن چشمی که در 9 دی حضور شهدا را ندید، «گناه» کرده است، «نگاه» نکرده است. چشم ما در 9 دی هشتاد و اشک با اشک نگاه کرد که طرف حسابت اگر به جای بعثی‌ها، بعضی‌ها باشند، لاجرم باید خون گریه کنی. اگر در 8 سال دفاع مقدس حنجره شهدا را بعثی‌ها بریدند، اینجا بودند بعضی‌ها که قصدشان بریدن فریاد ما بود. بعضی‌ها نمی‌خواستند چشم ما را کور کنند که در جنگ نرم در فتنه‌های پیچیده نگاه آدمی را می‌زنند. بعضی‌ها را کار با پای ما نبود؛ طمع به راه ما به ماه ما به راه پیمایی ما به ماه پیمایی ما کرده بودند. بعضی‌ها را کارشان با دست ما نبود؛ به کف العباس بیعت ما با حسین کار داشتند. بعضی‌ها می‌خواستند با پنبه سر از بدن انقلاب اسلامی جدا کنند. جمهوری اسلامی باشد اما به گونه‌ای که بود و نبودش برای آمریکا و اسرائیل هیچ فرقی نداشته باشد. جمهوری اسلامی قلابی و نه جمهوری اسلامی انقلابی. در این جنگ، بکشی متهم می‌شوی به برادرکشی. کشته شوی، چه از سپاه دوست و چه از لشکر دشمن شهید حساب می‌شوی. حرف بزنی، می‌گویند ساکت. سکوت کنی، با «این عمار» چه کنی؟ سال 88 یک سال نبود. یک عمر بود برای ما و در این عمر پر از درد و غصه، این فقط 9 دی بود که بر ما خوش گذشت. در 9 دی دوباره ما به راه افتادیم. دوباره فریاد آشتی کرد با حنجره ما. دوباره نگاه خوش نشست به چشمان ما. دوباره زنده شدیم. 9 دی، روز حیات دوباره ما بود. اگر خامنه‌ای گفت؛ این عمار، رهبرا! ما همه عمار. 9 دی جلوه عمار بود... «میثم میثم عمار»... 9 دی ما با شهدا آمدیم و پدر شهیدان کریمی عکس علی و عباس را هم آورده بود. 9 دی ما با شهدا اما با خشم عاشورایی آمده بودیم. ما باز هم زودتر از دوربین‌های صدا و سیما رسیدیم. ما به دعوت شورای هماهنگی نیامده بودیم. از خشم آشوب عاشورا آمده بودیم. از خشم لشکریان عمر سعد که باز هم خیمه حسین را آتش زدند. «یا خیل الله ارکبی و ابشری بالجنهًْ». ما در 9 دی حرف‌مان به خامنه‌ای این بود: «والله ان قطعتموا یمینی، انی احامی ابدا عن دینی» که ما فرزندان علمدار کربلاییم. هر درس که لازم بود عباس به ما داده است. پادرمیانی خواص بی‌بصیرت همان جام زهری بود، همان امان نامه‌ای بود که ما به مولای‌مان عباس اقتدا کردیم و پاره کردیم آن نامه‌ها را آن بیانیه‌ها را. اوج ادب عباس لحظه‌ای بود که جواب سلام شمر ملعون را نداد و اوج ادب ما لحظه‌ای بود که فریب نخوردیم بعضی‌ها چقدر با امام عکس دارند. بر عکس راه امام بر خلاف جهتی که ولایت فقیه نشان می‌دهد، حرکت کنی، خواه با خمینی عکس داشته باشی خواه با آمریکا در یک قاب نشسته باشی. خواه خیر سرت نخست‌وزیر امام باشی، خواه رمز جدول جروزالیم پست. حتی «با علی در بدر بودن شرط نیست» که گفت، به «آقای ولایت مترو» گفت، به «جناب جام زهر» گفت، به «حضرت پرسه در مه» گفت، به «عالیجناب ساکت» گفت، به آنان که گم شده بود خاندان نبوت‌شان را گفت و گفت: «با علی در بدر بودن شرط نیست، ‌ای برادر نهروان در پیش روست»... نه، ما هنوز از دست «این عمار»ی که رهبر گفت، با خواص بی‌بصیرت بی‌حساب نشده‌ایم. آن احترام از روی ادبی بود که ما به احترام ولایت فقیه برای شما نگه داشتیم ولی این نوشته از روی ولایت‌پذیری عاشورایی ما نوشته شده است. پس با دقت بخوانید و بدانید ما ملت هم اگر می‌خواستیم مثل خواص بی‌بصیرت ولایت‌پذیر باشیم، «آقا» نه یک بار که هر روز و هزار بار باید می‌گفت «این عمار» که این عمار را رهبر از دست ولایت‌پذیری خنده‌دار شما گفت. ولایت‌پذیری شما قرائت جالبی است از ولایت‌پذیری. یعنی تنها گذاشتن علی نه به بهانه گرما و سرما و جنگ و نبرد که به همین بهانه ولایت‌پذیری. لابد «آقا» باید تک‌تک‌تان را جداگانه صدا می‌کرد و یکی‌یکی به شما می‌گفت «این عمار» که مطمئن می‌شدید سخن گفتن علیه سران فتنه، لال‌مانی نگرفتن در برابر سران کفر، خروج از ولایت‌پذیری نیست؟! لااقل یک هزارم حقوقی که می‌گیرید، یک‌صدم فیش‌تان دفاع کنید از نظامی که از آن حقوق می‌گیرید. اگر سیدعلی فقط مثل شما ولایت‌پذیر داشت و اگر ما، ملت ما نسل 9 دی نبودیم، چه دور و دراز می‌شد «این عمار». برای ولایت‌پذیری باید «بها» داد یا همین ولایت‌پذیری را هم به دیگر بهانه‌هایی که معمولا برای تنها گذاشتن علی استفاده می‌کنید، اضافه کنید؟! ولایت‌پذیری ما ادعا دارم که بسی فرق می‌کند با ولایت‌پذیری شما. ما بیگانه‌ایم با این ولایت‌پذیری. اینگونه ولایت‌پذیر بودید که لابد رهبر «خواص بی‌بصیرت»‌تان خواند و از دست‌تان «این عمار» گفت. نه جانم؛ ولایت‌پذیری ما هزینه از جان‌مان فقط نیست که بالاتر خرج از اندک آبرویی است که از صدقه سر همین ولایت فقیه به ما رسیده است که الگوی ما در ولایت‌پذیری آن بی‌بصیرتی نبود که در 9 دی پرسه در مه زد و آن بی‌بصیرتی نبود که تنگه احد را، ولایت فقیه را به عافیت سفیه فروخت. به جای این همه هزینه کردن از «آقا» برای امور ریز و درشت دستگاه تحت مدیریت‌تان، کمی از ولایت‌پذیری خود عاشورایی هزینه کنید. اگر بگویم اسوه ما در ولایت‌پذیری فقط و فقط شهدا هستند، به چه کسی برمی‌خورد؟ بعضی‌ها از یک موبایل‌شان از تکذیب یک تماس در وقت لازم حاضر نیستند برای ولایت فقیه بگذرند؛ هیهات چون شما ولایت‌پذیری کنیم. هیهات منا ‌الذله. شهدا در ولایت‌پذیری خود ایثار داشتند؛ بیت‌المقدس را، فتح خرمشهر را به پای امام نوشتند. برای عدم‌الفتح از خودشان مایه می‌گذاشتند، نه از ولایت فقیه. شهدا در نثار ثار هم ایثار داشتند. شما را الگوی ولایت‌پذیری کیست که به جای حقیقت، مصلحت را به پای «ولایت» می‌نویسید؟ با شما باشد البته که علی تنها می‌ماند اما با شما نیست. از 9 دی به بعد با ما است. ما حاضریم جلوتر از جسم علی و نه امر علی، سپر بلای مولا شویم و خود را به در خیمه معاویه برسانیم و علی به ما بگوید، بازگرد؛ این گفتن علی و این بازگشتن ما هزار بار بهتر از آن است که در کنار علی باشیم و با علی عکس داشته باشیم اما علی ما را محرم خود نداند و به جای ما، به چاه نخلستان بگوید «این عمار» که ولایت‌پذیری هم خطری با «آقا»ست، نه هم سفری با رهبر. الگوی ما در ولایت‌پذیری شهیدی بود در «جزیره بوارین» که لحظاتی قبل از شهادت می‌گفت: «رو ندارم به امام نگاه کنم. هنوز خط باز نشده. چیزی به امام نگویید، مبادا دلش بشکند». آهای خواص بی‌بصیرت! ما اگر می‌خواستیم مثل شما ولایت‌پذیر باشیم، مثلث جام زهر بازهم کارگر می‌افتاد و به خامنه‌ای هم مثل خمینی جام زهر می‌داد. پادرمیانی خواص بی‌بصیرت در فتنه 88 جام زهر بود و ما در 9 دی زدیم و این جام را شکستیم اما جام جم، «خواص بی‌بصیرت، مایه ننگ ملت» را پخش نکرد. لابد به رسانه ملی هم بزرگان گفته بودند که سانسور کند صدای ما را در 9 دی؟! من از مسؤولان نظام یک خواهش دارم: «لطفا شجاعت خود را به پای ولایت بنویسید» که در جمهوری اسلامی از همه بیشتر «آقا» از رسانه ملی انتقاد کرده است. «آقا» کم از قوه قضائیه انتقاد کرده؟ نثار ثار که مال شهدا بود، لااقل در ولایت‌پذیری نظری‌تان ایثار داشته باشید که «آقا» سخن پنهانی ندارد. ما از ایشان شنیده‌ایم که میکروب سیاسی‌اند آنان که میکروب سیاسی‌اند اما نشنیده‌ایم که فعلا مصلحت نیست با سران فتنه برخورد شود. البته ما در صداقت مسؤولان تردید نداریم. نیز اقتضائات اداره مملکت سرمان می‌شود اما آنچه باعث می‌شود مخ‌مان سوت بکشد بی‌حساب و کتاب خرج کردن شما از ولایت‌فقیه است. نسل من حق دارد بگوید «بابای ما است خامنه‌ای». نسل من غرورش را به پای رهبر می‌نویسد. شب قدرش 9 دی را به پای ولایت‌فقیه می‌نویسد. نسل من ترسو نیست اما حتی اگر هم جایی از سر مصلحت بترسد یا از سر مصلحت، شجاعانه بترسد، این ترس را به پای خودش می‌نویسد. نسل من نسل 9 دی کی و کجا از «آقا» هزینه کرد که مثلا چون رهبر به ما نگفته بود، صبح تا ظهر عاشورا چنین و چنان کردند آشوبگران؟ نسل من نسل 9 دی این یوم‌الله را به پای رهبر می‌نویسد. لطفا در ولایت‌پذیری از این شهدای زنده درس عبرت بگیرید و لطفاتر فرق بگذارید میان‌ شأن خود با‌ شأن رهبر که شما سرباز هستید و ‌شأن سرباز مصلحت سنجی نیست؛ یورش به دشمن است.

یک وقت سرباز علی سرداری چون مالک‌اشترنخعی است؛ آنجا امام مسلمین جوری تصمیم می‌گیرد و آن وقت که گرد حسین را کوفیان پیمان‌شکن پر کرده‌اند، آنجا رهبر جامعه اسلامی به گونه‌ای دیگر. ‌ای خوشا سربازی برای رهبر باشیم که متاثر از ولایت‌پذیری خنده‌دار ما مجبور به «این عمار» گفتن به «خواص بی‌بصیرت» نباشد. البته شک نیست که افراط نباید کرد اما افراط را شما دارید در تفریط‌تان می‌کنید با این هزینه کردن‌های بی‌خود از ولایت. شما با مجتبی در کربلای 5 نبودید، با ما که در کربلای فتنه بودید! در شاخ شمیران نبودید، در شمیران که بودید. در ارتفاعات الله اکبر نبودید، در الله اکبرهای مسجد ضرار در جنگ نرم که بودید. در آن 8 سال دفاع مقدس نبودید، در این 8 ماه دفاع مقدس که بودید. شهید امیر حاج امینی را نمی‌شناسید، یعنی شهید حسین غلام کبیری را هم نمی‌شناسید؟! فکه نرفته‌اید، جنوب شهر هم گذرتان نیفتاده؟ شلمچه نبودید، کوچه‌های صد شهید هم ندیده‌اید؟ مادر 5 شهید ندیده‌اید؟ دست پدر شهید نبوسیده‌اید؟ نکند من می‌نویسم «فکه» شما یاد مکه می‌افتید؟ یاد سکه، یاد سکته بصیرت بر اندام خواص! شما را کیست الگو در ولایت‌پذیری؟... گفت: «در کجا بودید وقتی جنگ شد/ عرصه بر مردان عالم تنگ شد؟»... گفت: «تو چه می‌دانی که رمل و ماسه چیست/بین ابروها رد قناسه چیست؟»... گفت: «ای آب ندیده‌ها و آبی‌شده‌ها/ بی‌جبهه و جنگ انقلابی شده‌ها؛ مدیون فداکاری جانبازانید/ ‌ای بر سر سفره آفتابی شده‌ها»... آهای آقایان! من از شما یک سؤال خیلی آسان دارم؛ سالگرد عملیات کربلای 5 چه روزی است؟... گفت: «دست‌هایم تا به آهنج رفت/ تا غروب کربلای 5 رفت؛ جز بسیجی‌ها که عاشق‌پیشه‌اند/ دیگران این روزها بی‌ریشه‌اند». ملت ایران بسیجی است و برای بسیجی‌ها اساسی‌ترین قانون این مملکت وصیتنامه شهداست (صلوات محمدی‌پسند بفرستید). بوسیدن دست بسیجی‌ها زیباست اما عمل به وصیتنامه شهدا از آن هم زیباتر است. عمل به وصیتنامه شهدا یعنی احترام محض به قانون اساسی. نقطه به نقطه هر قانونی در این مملکت مدیون قطره قطره خون شهدایی است که جوهر قلم وصیتنامه‌های‌شان بود (تکبیر!) قانون اساسی قانون مقدس نظام جمهوری اسلامی است اما اگر شهدا و وصیتنامه شهدا نبود، از این قانون اساسی آیا چیزی هم مانده بود که من و شما سنگ آن را به سینه بزنیم؟! با این همه اساسی‌ترین حرف من این است: براساس اصول قانون اساسی می‌توان در راه ولایت‌فقیه نثار ثار کرد اما فقط براساس اصول وصیتنامه شهداست که شهید عباس رفعتی لحظاتی قبل از شهادت می‌گوید؛ «ما خط را نشکستیم، خدا شکست. امام را تنها نگذارید. به امام بگویید...» و عباس نتوانست پیام خود را به امام بگوید، چون دیگر به شهادت رسیده بود و هنوز داشت از پهلویش خون می‌جوشید و چفیه‌اش سرخ شده بود و همسرش بی‌شوی و 4 فرزندش یتیم و مادر و پدرش بی‌فرزند... گفت: «این چراغی است که خاموش نگردد هرگز/ داغ اولاد فراموش نگردد هرگز؛ بگو بر مادر خوبم شهید هرگز نمی‌میرد/ که من عشق شهادت را ز مولایم حسین گیرم»... گفت: «پس از 15 سال غریبی بی‌نشانی/ خدا می‌خواست در غربت نمانی؛ از آن سرو سرافراز تو هر چند/ پلاکی بازگشت و استخوانی.»... گفت: «ای شهید با خون خود دین را مصفا کرده‌ای/ حمله بیت‌المقدس را تو برپا کرده‌ای؛ رمز پیروزی‌تان چون بود با نام علی/ از علی آموختی اینگونه سودا کرده‌ای؛ گوهر دردانه بودی بهر مادر‌ ای عزیز/ اذن میدان را ز بابایت تقاضا کرده‌ای؛ بعثیان کشتند اما نام نیکت تا ابد/ ثبت شد بر قلب تاریخ، آنچنان جاکرده‌ای.»... گفت: «خدا را شکر و سپاس که به امت مسلمان ایران رهبری فقیه عطا کرد تا راه را از بیراهه تشخیص دهند و خوشا به حال آنانکه فقیه و امام زمان خود را شناخته و تا مرز شهادت از او پیروی کردند.»... گفت: «شمشیر عشق بر سر سنگ مزار ماست/ ما عاشقیم و کشته شدن افتخار ماست؛ اینجاست خوابگاه شهیدان کوی دوست/ فردا جوار قرب حقیقت دیار ماست»***

 شب چهارشنبه 9 دی هشتاد و اشک مادر شهیدی داشت اشک می‌ریخت در سجده نماز شب. سجاده‌اش چفیه «مجتبی» بود. از مجتبی هیچ بازنگشت الا پلاکی و چهار تکه استخوان و وصیتنامه‌ای در 4 خط. قانون اساسی ما مدیون خون شهداست. قانون را آدمی با دست می‌نویسد و وصیتنامه را شهید با خون، پس ناراحت نشوید اگر می‌گوییم؛ «قانون اساسی ما وصیتنامه شهداست». مسؤولان باید از این جمله شبی هزار بار بنویسند تا مجتبی را فراموش نکنند. مجتبی در کربلای 5 به شهادت رسید و قریب 20 سال پیکرش بازنگشت. می‌گویی نه، از خاک شرق ابوالخصیب بپرس. از خاک شلمچه... گفت: «قدمگاه شهیدان است اینجا/ محل رشد ایمان است اینجا؛ کسی که انس با این خاک دارد/ برایش کعبه جان است اینجا؛ جماران قبله رزمندگان بود/ صفابخش جماران است اینجا؛ به کام ما گذشت اینجا شب و روز/ مسیر شهر جانان است اینجا؛ در اینجا پای مهدی بوسه می‌خورد/ که تحت رحمت آن است اینجا؛ چه یارانی در اینجا پا نهادند/ دل جامانده سوزان است اینجا؛ هزاران خاطره در خود نهفته/ کتاب عشق بازان است اینجا؛ ز اشک فاطمه دارد نشانه/ شبیه بیت‌الاحزان است اینجا؛ به خون پهلوی بشکسته سوگند/ شکسته دل فراوان است اینجا؛ زشب‌های پر از عطر مناجات/ همیشه نور باران است اینجا؛ در اینجا ترک عصیان می‌توان گفت/ که الحق توبه آسان است اینجا؛ شب قدری که گم کردیم اینجاست/ محل فهم قرآن است اینجا؛ به یاد قدرهای عشق بازی/ دل عاشق پریشان است اینجا؛ دلیل اینکه جا ماندم ز یاران/ خدا داند نمایان است اینجا؛ به گوش دل شنیدم عاشقی گفت/ که مهدی واقعه‌خوان است اینجا؛ شلمچه از دوئیت دورمان کرد، همان توحید پنهان است اینجا؛ شهادت را از اینجا می‌گرفتند/ زمین عید قربان است اینجا؛ در اینجا می‌توان آرامشی یافت/ محل ذکر رحمان است اینجا؛ اگر چه کس نفهمد حرف ما را/ قدمگاه شهیدان است اینجا».



  • کلمات کلیدی :
  • این نامه  در کیهان

    نمی دانم حاج حسین شریعتمداری اجازه می دهد تا از تریبون «کیهان» این یادداشت را که کمی تا قسمتی حدیث نفس است، بنگارم یا نه. هرچه باداباد؛ می نویسمش، تا چه باشد نظر استاد. و حیف اگر من باب تواضع یا کرامت یا هرچه، حذف کند این شعر را... که گفت: «بی پیر نرو تو در خرابات، هرچند سکندر زمانی». القصه؛ این روزها نامه ای از من در وبلاگ «قطعه 26» که سخنی صریح و صمیمی اما کمی تا قسمتی خیلی تند خطاب به ریاست محترم قوه قضاییه بود، زیادتر از آنکه باید سروصدا کرد. آن نامه مطالبه محاکمه سران فتنه بود از دستگاه قضا که دست برقضا و متاثر از خشم مقدس من و امثال من از سران فتنه، در بعضی جملات و عبارات از مسیر انصاف خارج شد و به نوعی به جای سران فتنه، به محاکمه قوه قضاییه و ایضا اخوان لاریجانی منجر شد. من نویسنده ام و نویسنده جماعت، گاه از کوره در می رود. این هم از بد بودن مضاعف فتنه گران است که گاه میانه ما افسران جنگ نرم را با قوه قضاییه ناراست می کند. قبول دارم که برخی از تعابیرم خطاب به ریاست دستگاه قضا جناب آملی لاریجانی که مولای ما از ایشان به عنوان «دانشمندی جوان» یاد کرده اند، درست نبود. نیز در نقد رئیس محترم قوه مقننه بهتر بود برخی تعابیر را به کار نمی بردم اما روح آن نوشته را صرف نظر از برخی کلمات و بعضی جملات هنوز هم قبول دارم. من خود دل شکسته ام این روزها اما دلی اگر این وسط شکسته ام، عذر می خواهم. این همه از آن روست که ما به شدت مضاعف عاشق نظام مقدس جمهوری اسلامی هستیم و این عشق هرچه بگذرد در قلوب ما بیشتر می شود. هیچ چیز نمی تواند مانع استمرار عشق مستمر ما به ولایت فقیه شود. هرلحظه و هرجور که بگذرد، ما پروانه تر می شویم شمع ولایت را و ستاره تر می شویم حضرت ماه را. ما اما جوانیم و اهل شور و شر. به شدت انقلابی و اگر تعبیر به غلط نشود حتی می خواهم ادعا کنم که در راه دفاع از انقلاب اسلامی و در برابر زیاده گویی سران کفر و سران فتنه تخس هم هستیم. پس مطالبه ما از دستگاه قضا مبنی بر محاکمه سران فتنه همچنان به قوت خود باقی است. در این باب نکته ها هست که می نویسم:
    1- بینی و بین الله آن نامه را خود نوشتم. بی هیچ سفارشی. خدا را و بعد اساتیدم شریعتمداری و صفارهرندی را و ایضا بچه های «وطن امروز» را شاهد می گیرم که تاکنون به سفارش احدی، قلمی ولو در حد یک کلمه نزده ام. آن نامه را خوب یا بد خودم نوشتم. فی المثل آنجا که روزی لازم دیدم جناب مشایی را نقد کنم، سفارشی از برادران محترم لاریجانی در کار نبود و آنجا که لازم دیدم خطاب به ریاست محترم قوه قضاییه نامه ای بنویسم، توصیه ای از دفتر رئیس دفتر رئیس جمهور در کار نبود که من درست مثل دیگر اهالی نسل 9 دی قلم گران قیمت خود را فقط به لبخند رضایت خامنه ای می فروشم. قلم که هیچ، نسل من حاضر است هزار بار جان دهد به قیمت فقط یک لبخند بر لب مبارک این علمدار علوی تبار انقلاب. این پسر فاطمه و این نایب برحق حضرت بقیه الله. نشان به نشان همین اشکی که الان گرم کرده 2 چشمان ترم را. همواره سعی ام بر این بوده که در صراط حق، قلم برانم اما چه کنم که این روزها هرچه بنویسی، جور دیگری تحلیل می شود. نکته بعدی را با دقت بخوانید.
    2- از ریاست محترم قوه مجریه بابت تقدیر از خود به خاطر تالیف کتاب «نه ده» به رسم ادب تشکر می کنم اما در همین باب چند حرف دارم:
    الف- نسخه ای از کتاب «نه ده» را همان آغازین روزهای انتشار تقدیم دکتر احمدی نژاد کردم. بی شک این تقدیر اگر در همان روزها صورت می گرفت، بیشتر به دل من می چسبید و حتم دارم در آن صورت، «کیهان» نیز با افتخار خبر تقدیر رئیس جمهور از نویسنده ای که قلم زنی را از همین کیهان آموخته، کار می کرد.
    ب- در روزهای گذشته جریان مشایی سخت مشغول کار بود. سایت هوادارش در به در دنبال مصاحبه با من بود، لابد برای اینکه علیه اخوان لاریجانی، چیزهای دیگری و این بار به سفارش بگویم! قبول نکردم. نیز فلان و بهمان وبلاگ نویس که دست بر قضا انتقادات امثال من و مهدی محمدی از مشایی را با توهین و افترا پاسخ داده بودند، پیامک می دادند و مرا «داداش حسین» خطاب می کردند که؛ همین طور و به همین تندی برو، ما هوایت را داریم! محل نگذاشتم. پیغام و پسغام های دیگر هم به هکذا. من اما به همان صداقت که از قوه قضاییه انتقاد کردم، لاجرم این را هم به این دوستان می گویم؛ هرگز راضی به اختلاف افکنی میان قوای 3 گانه نبوده و نیستم. این را از آن جهت می گویم که دیگر عده ای قصد نکنند از آب گل آلود، ماهی مسئله سازی صید کنند.
    ج- این را هم از آن طرف قبول دارم؛ عده ای به قصد نقد مشایی، درصدد تخریب احمدی نژاد عزیز هستند. کدام عده؟ 2 عده. یکی برخی از سایت های نزدیک به خواص بی بصیرت و دیگری رسانه های دوم خردادی. بگذریم که اخیرا دوم خردادی ها بعضا سخنان مشایی را تیتر یک می کنند به قصد تایید تا 2 کار کرده باشند؛ یکی اینکه مشایی را به زعم خود مسئله اول کشور کنند و دیگر اینکه فاصله بیاندازند میان دوستان حقیقی احمدی نژاد با رئیس جمهور. اصولگرایان اما اغلب منتقد مشایی اند. با این همه خدمات دولت را رسانه های همین اصولگرایان بیش از همه پوشش می دهند. یعنی که مهمترین هواداران خدمات بی شمار دولت فعلی، آن دسته از منتقدین مشایی هستند که خوبی های فراوان دولت را تمجید می کنند و اندک اشتباهات دولت را نقد. و می بینیم عده ای دقیقا عکس این کار را می کنند. نقاط تیره و تار دولت را برجسته می کنند، مشایی را تیتر یک می کنند و اصلا کاری ندارند که ستایشی از دولت کنند و کمکی به دولت کنند مثلا به همین طرح عظیم هدفمندی یارانه ها. خوب دیدن معایب کم این دولت و بد دیدن خوبی های بی شمار این دولت، قطعا مرضی رضای خدا نیست و بیانگر وجود پاره ای امراض حزبی و جناحی در دل کسانی است که چنین می کنند.

    ادامه مطلب...

  • کلمات کلیدی :
  • کاش "حضرت ماه" این نوشته را نخواند

    زندان رفتن ما هم حکومتی است!

    مرد خداجوی موسوی که سنگ پرتاب کرد، سر امام جماعت شکست. سر امام جماعت که شکست، قلب دخترکی که همین چند دقیقه پیش در تعزیه داشت، نقش رقیه را بازی می کرد، شکست. آشوبگر عاشورا که سوت کشید، قلب جانباز شیمیایی تیر کشید. آمده بود میدان جمهوری اسلامی تا نماز ظهر عاشورا بخواند. نشسته. از همان روی ویلچر. مقابل پایگاه مقداد که از همانجا عازم جبهه شده بود و امروز در سالگرد آشوب عاشورا، متهمین فرعی و اصلی پرونده فتنه 88 دارند راست راست راه می روند و این چنین است که آلوده تر از هوای تهران، حال و هوای عدالت است.

    مونوکسید کربن، یعنی عدم محاکمه فائزه هاشمی. دود یعنی مهدی هاشمی. دی اکسید ازت یعنی آقازاده ها و ذرات معلق یعنی، همان که امروز ریه عدالت را این چنین آلوده کرده است... می خواستم در سالگرد آشوب عاشورا دل نوشتی بنویسم از همان یک صفحه ای های وطن امروز. آقایان قوه قضاییه اجازه ندادند. وقتی وبلاگم قطعه 26 را که آنجا "بابایم خامنه ای بود" برمی دارند و فیلتر می کنند، یعنی که ننویس! یعنی که از نظر دستگاه قضایی، تو مجرمی. من که نفهمیدم به خاطر نوشته هایم راست به حج فرستاندم یا کج به دادگاه؟ مرا باش که چقدر زور زدم تا ثابت کنم حاکمیت در این نظام دوگانه نیست، اما از قرار اشتباه می کردم. گویا اداره های جمهوری اسلامی، تاب همه چیز و همه کس را دارند الا اراده های پولادین انقلاب اسلامی. یک بار نوشتم؛ ظاهرا از نظر بعضی ها سران فتنه اسی سگ دست و علی قالپاق و ممد تپل بودند. گویا دستگاه قضایی تاب نامه های سرگشاده خواص بی بصیرت و بیانیه های هتاکانه سران فتنه را دارد اما تاب از گل نازک تر گفتن به  برادران لاریجانی را ندارد. با ماه در روزگار پس از فتنه عکس انداختن زیباست اما از آن زیباتر لااقل این است که وقت فتنه پرسه در مه نزنی. و من هنوز هم می گویم؛ یکی به نعل و یکی به میخ زدن خواص بی بصیرت از آنرو بود که فکر روزگار بعد از جمهوری اسلامی بودند و می خواستند در جمهوری اسلامی قلابی و نه انقلابی، پستی برای تکیه زدن و سمتی برای پز دادن داشته باشند.

    حال قوه محترم قضاییه به کدام دلیل وبلاگ قطعه 26 را می بندند و به خاطر توهین وبلاگ فلان به امام عزیز و سایت بهمان به رهبر حکیم، کاری با این رسانه ها ندارد، لابد این را می رساند که از نظر دستگاه قضایی، خواص بی بصیرت منزلت و شانی بالاتر از همه حتی ولایت فقیه و مصادیق مبارک آن دارند. آیا جز این است؟ و اگر جز این نیست، این درد را به کجا باید برد؟ خداییش این همه در رسانه های خودی و غیر خودی علیه رئیس جمهور محبوب حرف زده می شود و توهین هایی روا می دارند که آدمی از بازگویی آن شرمش می شود اما ظاهرا نامه ای ولو صمیمی به بعضی ها در وبلاگی کوچک هم نمی توان نوشت.

    این برخورد ناعادلانه با وبلاگ قطعه 26 تنها یکی از نمونه برخوردهای قوه قضایی با جوانانی است که رهبر انقلاب، "افسران جنگ نرم" خطاب شان کرد. چه بسیار که وبلاگ افسر جنگ نرمی را فیلتر کرده اند و مدیر وبلاگ، دستش به هیچ کجا هم بند نبوده. لابد در 8 سال دفاع مقدس هم به همین شکل، بعضی ها از رزمندگان دفاع مقدس در نبرد با بعثی ها حمایت می کردند؟! و لابد متاثر از همین حمایت های خاص از خط مقدمی ها بود که امام جام زهر نوشید! عجبا! سایت بالاترین نتواست قطعه 26 را هک کند اما قوه قضاییه توانست قطعه 26 را فیلتر کند! راستی، ما به چه کسی داریم می جنگیم؟ بعثی ها یا بعضی ها که از پشت خنجر می زنند؟ و راستی تر که چگونه است، جذب حداکثری شامل حال متهمی چون فائزه هاشمی و عفت مرعشی می شود اما شامل حال وبلاگ افسران جنگ نرم نمی شود؟! آیا حداکثر وظیفه دستگاه قضایی در قبال کسانی که در خط مقدم گوگل، از "خامنه ای. دات. آی. آر" و با کمترین امکانات پاسداری کردند، بستن وبلاگ شان بی هیچ محکمه و دادگاهی است؟ آیا مهدی هاشمی هم و دیگر مجرمین هم در این دستگاه به همین شکل محاکمه می شوند؟ وا اسفا که بعد از فتنه، تیع دستگاه قضایی بیشتر گلوی بسیجیان را لمس کرده تا حرامیان را. وا اسفا! که یک روز "کیهان" را می خواهند، دگر روز "وطن امروز" را، روز بعد "ایران" را و روز دیگر، "جوان" را و حالا هم سایت "مشرق" را می بندند و به راحتی آب خوردن فیلتر می کنند.

    و متاسفانه وقتی وبلاگ قطعه 26 را فیلتر می کنند، آنقدر شهامت ندارند که در صفحه بالا آمده، یک کلام بردارند بنویسند که؛ "این وبلاگ با حکم قضایی فیلتر شده است". چطور ساعت یک و نیم نیمه شب نزدیک به شب عاشورا زنگش را می زنید، حکمش را هم لطفا بگذارید تا عموم بفمهند و ببینند که حق با "آوینی" بود؛ "در جمهوری اسلامی همه آزادند الا بچه حزب اللهی ها". و اما وقتی در قوه قضاییه ای که مهدی و فائزه هاشمی محاکمه نمی شوند، افتخار می کنم برای من به عنوان کوچک ترین بسیجی این نبرد 8 ماهه حکم جلب صادر می شود. خوشا به حالم؛ قوه قضاییه ای که کاری با زبان هتاک موسوی ندارد و به این کاری ندارد که او، امام را خطاکار و نظام را حکومت فرعونی خوانده، به راحتی آب خوردن زبان مرا در فضای سایبر می برد! القصه می نویسم چه شد تا همگان بدانند که ما حکومتی ها را چگونه برخورد می کند دستگاه قضایی. دیر وقت بود که شماره خصوصی افتاد روی موبایلم. از 2 ی نیمه شب، نیم ساعت کم. که می توانست باشد و چه کاری می توانست داشته باشد؟ جواب دادم. گفت: حسین قدیانی؟ گفتم: بفرمایید. گفت: بی زحمت نامه ای که در وبلاگ تان خطاب به آقای آملی لاریجانی نوشته اید، بردارید. گفتم: شما؟ گفت: از دادستانی زنگ می زنم. گفتم: از کجا معلوم؟ گفت: حکم دارم. می خواهی برایت حکم را ایمیل کنم. گفتم: فعلا با این اوصاف، نامه را برنمی دارم تا فردا که با دوستانی امین مشورت کنم. گفت: من محترمانه به شما می گویم که به نفع تان است این نامه را بردارید و نمی خواهم چیزی بر دست شما (بخوانید دستبند) ببینم!  گفتم: تا فردا حالا صبر کنید. گفت: اما شما فردا باید بیایی فلان جا. گفتم: حالا تا فردا.

    این مکالمه تمام شد و نیم ساعت بعد وبلاگ قطعه 26 را فیلتر کردند و من چه خوش خیال، که فکر می کردم تا فردا مهلت دارم! نگو این مهدی هاشمی است که تا فردا و فرداها مهلت دارد، نه چون من یتیمی که بابایم خامنه ای است و مستاجر نیستم و خانه ام بیت رهبری است. و اما صبح آن روز، 3 شماره خصوصی دیگر زنگ موبایلم را به صدا درآورد. بی هیچ احضاریه ای دادستان مرا خواسته بود. نرفتم و گفتم: احضاریه بدهید تا بیایم. من هم حقوق شهروندی دارم مثل آشوبگران عاشورا و مثل سران فتنه. و بعد نه به آن سوی خط که به دوستانم و با زبان طنز گفتم: این احضاریه باید خالی از اشکال حقوقی باشد و فی المثل نام پدرم را درست باید قید کنند که دست بر قضا پدر من هم مثل بعضی ها "علی اکبر" نیست و البته "اکبر" خالی هم نیست؛ "شهید اکبر قدیانی" است. قوه قضاییه باید این کلمه "شهید" را حتما در برگه حکم جلب و احضاریه درج کند و اما من زندان جمهوری اسلامی را هم جای مقدسی می دانم. تا حاکم "علی" است این فقط راهپیمایی های ما نیست که حکومتی است. زندان رفتن ما هم حکومتی است. این جان من و این حکم دستگاه قضایی، که با من هر چه کند، فقط یک چیز می گویم؛ بابای ماست خامنه ای.

    >>>این متن فردا در روزنامه وطن امروز کار می شود.

    >>>نوشته دیگری از حسین قدیانی فردا در کیهان کار می شود.



    قطعه 26 ردیف عشق مقدس/ عکس: علی اکبر بهشتی

    در “منی” به تمنی نشسته بودم. به تمنای دنیا و آخرت. حال و عاقبت. تن درستی و عافیت. آرزوهای دور و دراز. پر رمز و راز. عرش. ملکوت. سکوت. خلوت. خلسه… گاهی که عرفان، مجازی و خدا، اسباب بازی می شود، آدمی به جای ملکوت، سیر می کند در هپروت. در هپروت یا ملکوت، در غش یا در عرش، در هر قبرسانی که بودم، یک پس گردنی مرا به فرش برگرداند. همچین کتکی به عمرم نخورده بودم؛ شترق! زدها!… زد. زد و دست انداخت گردنم؛ نه به آن خشونت، نه به این مهربانی. سیاهِ بامزه ای بود. کانه شب. به همان تاریکی. آنقدر سیاه که 2 سال هم حمام اگر نمی رفت، چرکش معلوم نمی شد. و این؟ مزیت قوم سیاه به نژاد سفید؟ یا عیبش؟ چه می دانم؟ فقط می دانم چیزی در من دیده بود که گرم گرفت با من. دستش را آورد جلو. یعنی که بزن قدش! زدم. و او هم. از بس محکم که دردم گرفت! و بعد دوستانش را نشانم داد. و معرفی که؛ خودم احمد. این صالح. این یکی محمد. این عون. این هم ناصر. و اسم ها همه آشنا. و پرسید از نامِ من؟ به ایرانی دست و پا شکسته. که گفتم: حسین! بعد هم نمی دانم چه شد که گفتم: “امیری حسین و نعم الامیر” که خندید. همه اش می خندید. از گریه غم انگیزتر. کارگری می کرد در منی. به روزی 10 ریال سعودی. خوردن، فقط تا حد نمردن. و من؟ در حج بیشترین طوافم گرد همین جماعت بود. و سعی نکردم الا به آشنایی با ایشان. و احمد؟ به دنیا آمده در همین عربستان اما اصلا اهل نیجر. و از این حلقه، همه نیجری الا صالح که از دیار سودان است. و احمد؟ 13ساله. کارگر چادرهای ایرانی در منی. 6 سال سابقه کار. و احمد؟ نه پدری و نه مادری. پدرش قبل از به دنیا آمدن احمد فوت می کند و مادرش، همین چند سال پیش و در همین منی. چرا؟ چون که سیل! دست فروشی و آب باران و سیل! و غم بی مادری. و احمد؟ سنی شافعی. و احمد؟ اشاره به هدفون در گوشم. و تکان دادن دست. ایضا چشمک. که داری چی گوش می کنی؟ گذاشتم در گوشش… “امیری حسین و نعم الامیر”. و رفت گوشه ای نشست. زانوی غم بغل گرفته. ناراحت. اول فکر کردم دارد خودش را برایم لوس می کند اما بعد دیدم که جدی جدی دارد گریه می کند. بگذار روضه حسین، بهانه سبک شدن دل احمد باشد که حسین ارباب همه عالم است. حتی قاتلش. و احمد؟ از کجا معلوم من اگر جایش بودم شیعه می شدم. و من؟ مگر نه این است که دارم نان شناسنامه ام را می خورم. و شیعه شدن. با کدام تحقیق؟ که همه اش عنایت خدا. و لطف مادر که شیر نداد الا با وضو. با لالایی خواندن. که؛ گهواره خالی، قنداق خونی… و احمد؟ همچنان در حال گریه. و من؟ سعی در آرام کردن او. به شوخی. که ایران 6– عربستان 2! و احمد؟ لا لا لا! و کری خواندن؛ عربستان 10 – ایران صفر! و من؟ لا لا لا! اسلام 10– آمریکا صفر! و احمد؟ خوشش آمد. و باز هم یک پس گردنی دیگر! کلا یکی را دوست دارد پس گردنی می زند! و احمد؟ راستش را بخواهی یک تخته عقلش کم است. و در همین حدودی که منم! و کمی سر به هواتر. اما دلی دارد زلال. عین آینه. و به همان شفافیت. و البته یک کم شیطان! و احمد؟ اغلب کسری کار می خورد. جریمه هم پشتش. و احمد؟ مدام دلبری کردن. و آوردن کف دست جلو. که چیزی بنویس. و من؟ نوشتن نام زیبای حسین در کنار نام زیبای احمد. و کشیدن یک قلب. و یک تیر. وسط قلب. و احمد؟ انگار خوشش آمده باشد، یک پس گردنی دیگر! و من هم! همچین زدم که برق 3فاز از کله اش پرید! و احمد؟ بچه پررو. و تازه؛ بیا مچ بیاندازیم! و احمد؟ در خاطرم شد زنده یاد سیداحمد! اگر نه هم مرام، که هم نام او. با آلام مشترک و آمال یکسان. و ما جملگی همه انسان. مسلمان. یکی از تیره بلال. یکی از قوم سلمان. و احمد؟ حج روی بی طواف گرد درد بنی آدم کج روی است. و احمد؟… الساعه چای آورده برایم! و احمد؟ … هم الان نمی دانم برای چه دارد می رقصد؟ و احمد؟ دیشب از سرما خوابش نبرد. و شب های پیش؟ ادعای خودش؛ همه اش خواب های بدبد می بینم! و دیشب؟ حکما لرزی که دیشب باید می گرفت، امروز به جانش افتاده. و احمد؟ انصافا بد هم نمی رقصد!… خب ببخشید؛ بد هم نمی لرزد! هر چند که مشکل شرع ما در کمر احمد نیست؛ خدا به کمرت بزند ملک عبدلی!



  • کلمات کلیدی :
  • 26 پرسش حسین قدیانی از قطعه ای ها

    “دهِ نُه”!

    مهدی هاشمی غلط کرده جانباز شیمیایی است!

    گهواره علی

    فرزندان شهدا در کدام خط هستند؟

    خیمه خورشید کجاست؟

    یعقوب صحرای عرفه و یوسف زهرای عرفه

    گاو و گوسفند

    نجوایی با شیخ بی سواد

    کلا همه جایم درد می کند!



  • کلمات کلیدی :
  • <   <<   16   17   18   19   20   >>   >
    کلیه ی حقوق این وبلاگ متعلق به نویسندگان آن می باشد
    گروه فناوری اطلاعات آن لاین تکنولوژی